پارکها، مطبها، ایستگاهها. جاهای شلوغ همیشه پر از قصهاند. هر آدمی برای خودش گذشتهای و آیندهای دارد. بچه که بودم این را باور نمیکردم. خیلی عجیب بود. نمیدانم چطور بگویم، آدمها را میدیدم و میگفتم: نه خب، نمیشود که هر کدام از اینجا که میروند هزار تا کار و زندگی داشته باشند! به خودم قبولانده بودم که همهی آدمها بازیگرانند که گرد من جمع شدهاند تا این سکانس از زندگیام را ضبط کنم.
گذشت، بزرگ شدم و به تدریج این واقعیت سهمگین را درک کردم که هستی دارد تریلیاردها (؟! حتی عددش را بلد نیستم) موجود زنده را با تمام تجارب و آرزوها و غمها و امیدهای رنگارنگشان سر انگشتش نگه میدارد و عین خیالش هم نیست.
و خلاصه وقتی باورم شد، دیدم که به آن بازی کلاسیک پیوستهام. مینشینی گوشهای و تصور میکنی که فلانی یک ساعت پیش چطور با عجله ریمل زده است، آن یکی در گوشیاش دنبال چه میگردد، آن یکی کجا میخواهد برود؟ دیگری چرا اینقدر عجله دارد؟ این یکی، آیا کسی دوستش دارد؟
خیلی طول نکشید که فهمیدم در حدسهایم افتضاحم. در واقع همه افتضاحاند. این چیزی است که سر کلاسهای داستاننویسی و امثالهم فراموش میشود.
استاد داستاننویسی میگوید اگر میخواهی بگویی شخصیت با عجله از خانه بیرون آمده است، میتوانی اشاره کنی که لباسش چروک است. یعنی چه؟ از کجا معلوم؟ شاید اعتقادی به اتو کردن لباس ندارد. شاید چندان عجله نداشته، ولی آنقدر آرایش کردنش را کش داده که وقتی به لباس رسیده، حوصلهاش سر رفته. شاید دارد جای بیاهمیتی میرود و برایش مهم نیست چطور به نظر برسد. شاید اتویش خراب شده و دارد میرود جایی که بتواند لباسهایش را اتو کند. هزار هزار تا امکان هست که قصهنویسهای تولیدشده در کلاس، ترجیح میدهند آنها را نبینند. چون میخواهند سرشان را بندازند پایین و از فرمولها پیروی کنند.
نمیشود! آدمها، حتی سادهترینشان، حتی آنها که سنگینی نگاه تحقیرآمیز نویسنده را روی گردنشان احساس میکنی، (زن خانهدار سادهدل، جاهل عربدهکش، کارمند اتوکشیده با زندگی یکنواختش) هزار تا لایه دارند. حتی لایه هم نیست. شخصیت مثل حجمی بافته شده و در هم تنیده است که نمیشود از جایی بازش کرد و داخلش را دید. آه از این عبارتهای تکراری. «کدهایی به مخاطب بدهید تا کشف کند.» آدمیزاد برنامهی کامپیوتری نیست. احمقها!
خلاصه که فرساینده بود. به خودم آمدم و دیدم که دوربین را چرخاندهام. نمیدانم از خودشیفتگی بود یا خودکمبینی. دو روی یک سکه است به هر حال، قبلا بارها گفتهام. به هر حال یکهو دیدم نشستهام، به آدمها نگاه میکنم و قصههای آنان را حدس میزنم. این یکی ته دارد. این بار پاسخ درست را میدانی و میتوانی هر قصه را بر اساس آن داوری کنی یا حتی به خلاقیتش امتیاز بدهی. نه این که صرفا از حدس و گمانی به حدس و گمان دیگر قل بخوری و هیچ وقت هم نفهمی که کدامش به واقعیت نزدیکتر بوده است.
راه میروم و فکر می کنم. از پسرهایی که در خیابان برایم سوت میزنند تا پیرمرد خوشرویی که آدرس را نشانم میدهد، تا زن میانسالی که با ناامیدی دم مغازهاش نشسته… «او» که لباس چروکی دارد، برای «من» چه قصهای میسازد؟
صبح ملایم اول آبان. با کمر خمیده و نفس بریده وارد کافه کتاب میشوم. میدوم به سمت قسمت کتابها. طوری که انگار این صحنه را از قبل دیدهام، مستقیم میروم به سمت میز، خم میشوم و گوشیام را برمیدارم و راهم را کج میکنم. از پشت ماسک لبخندی به دختر فروشنده میزنم و میآیم بیرون. در حیاط روی یکی از صندلیها مینشینم. دفترم را بیرون می آورم و ظرف بزرگ بستنی را.
ببخشید دیگر. آنهایی که مینویسند اینجوریاند. اگر دوست اینچنینی دارید، هر چقدر هم با او صمیمی باشید، به هر حال از بالا نگاهتان میکند. چارهای ندارد خب. نجار شب عروسیاش هم که باشد، نمیتواند چوب میز را بررسی نکند، آشپزی که تمام عمرش سیبزمینی را شرحهشرحه کرده، نمیتواند بدون بررسی آن را بیندازد بالا. آرایشگر نمیتواند نگاهت کند و شمارهی رنگ مویت را حدس نزند. نویسنده اگر توی مغز آدمها نرود و یک پله بالاتر از بقیه فکر نکند، چه کار کند؟
وقتی مرد جوان (که از اول به نظرم به شکل خوشایندی فضول آمده) هات چاکلت را می آورد، یک بستنی قهوهی گنده میدهم دستش و میخواهم آن را در فریزر بگذارد. بستنی را میگیرد: شما مسافرید؟ میفهمم که به کیف بزرگم، صورت خستهام و چیزهایی که روی میز پخش کردهام، دقت کرده است. میخواهم بگویم بله و از گیجی درش بیاورم. یادم میآید که دارم یزدی حرف میزنم. میگویم نه. میگوید پس چرا..؟ یادش می آید که فضولیاش را نباید ابراز کند و میرود.
دو ساعتی روی آن صندلی مینشینم. گاهی پاهایم را دراز میکنم، کمی تلفن حرف میزنم، تایپ میکنم، روی کاغذ چیزهایی مینویسم و رفت و آمدها را نگاه میکنم. دختری با لباس سیاه هی میآید میزهای اطراف را تمیز میکند، هی نزدیکتر مینشیند، میپرسد که چیزی لازم دارم یا نه، میخواهد سینی را برگرداند. ولی من سر جایم نشستهام، غرق در فکرم و قصد رفتن ندارم. به چه فکر میکنم؟ هاه. اگر بدانند. به این که پسر فضول برای بستنی چه سناریویی میسازد و دختر مودب برای یکجانشستگی من. عذاب وجدان دارم. کاش میشد بهشان توضیح دهم. خل شدهام. دیگر گفتن این که «اینقدر فکر نکن»، «ملت مثل تو علاف بقیه نیستند» یا «دنیا دور تو نمیچرخد» هم فایده ندارد.
کمکم شلوغ میشود. که اینطور. پس آدمها صبح اول صبح نمیروند کافه و کتابفروشی. اینجا دیگر جای من نیست. پلهها را میروم بالا. بی آن که بخواهم از حالت مغرور و مرموزم خارج میشوم و میگویم: «چی کار کنم؟ خیلی زورم میاد اینقد پول بدم واسه این.» میدانم که قرار نیست چانه بزنم ولی خب راحت هم پول نمیدهم. حداقل می توانم پسر را وا دارم به کمی توضیح دادن. برایم میبافد که شکلاتش خارجی بوده و هر کدام از بیسکوییتهای بدمزهاش هزار و پانصد تومن است و لیوانش همینطور و غیره. کارت میکشم و برمیگردم. لپتاپ را توی کیفم میگذارم. کیف را روی مبل تکیه میدهم و میروم دم در. حالا دارم خیابان را نگاه میکنم. لابد منتظر کسی هستم. حتما دوستپسرم. که اینطور. پس تنها میروم و کافه و دو ساعت مینشینم تا دوستپسرم بیاید دنبالم. شاید بستنی را هم برای او خریدهام! خندهدار شد. باید پسر تپلی باشد.
دوباره کیف به دوش، از پلهها میروم بالا. بستنی روی پیشخوان است. پسر لبخند میزند و میگوید: «دیدم دارین میاین بالا، براتون آوردمش.» تعجب میکنم که از آنجا چطور مرا دیده است. هر چه فکر میکنم نمیفهمم.
لپتاپ داغ میچسبد به کمرم، با یک دست گوشی را چسبیدهام و سرمای بستنی در دست دیگرم پخش میشود. به گوشی نگاه میکنم و چیزی مینویسم. میروم بیرون. کسی جلوی در نیست. شاید ترافیک بوده و طرف نتوانسته بیاید جلوی در. شاید هم اصلا کسی قرار نبوده دنبالم بیاید. پس دم در، دو دست به کمر، خیره به خیابان، به دنبال چه میگشتم؟
از خیابان رد میشوم. هیچ ایدهای ندارم که کجا دارم میروم یا اصلا چرا دارم میروم. اما قدمهایم بلند و استوار است. دنبالهی شالم را با بیاعتنایی پرت میکنم پشت کمرم میروم و از تصور تمام قصههایی که میتوانم نقش اولشان باشم، کیفور میشوم.
[…] ویدیو یه سر و تهی داشته باشه. و چقدر فرق کرد. واقعا قدرت قصهها رو نباید دست کم گرفت. و حتی تو ورژن قبلی سه روز از زندگی […]
لحظه ای که آدم به خودش میاد و میبینه یکی از هزاران هزار تریلیارد داستان کره زمینه بدترین قسمت قضیه است. انگار بزرگترین شکست عشقی عمرت رو خورده باشی. مثل لحظه ای که خواگین فینیکس توی Her فهمید اون ربات سخنگو معشوقه هزاران نفر دیگه هم هست. بخوام بدترش کنم اینه که تمام این داستان ها یک جایی شروع میشن، با هزاران غم ادامه پیدا میکنن و در سکوت و تنهایی تموم میشن انگار نبودن اصلا. فقط داستان آدمهای بزرگه که موندگار میشه و بزرگ شدن هم که تو این عصر و تو این مملکت سخت ترین کار ممکنه.
پ.ن: امیدوارم از دوران دانشجویی حضوریت بیشترین لذت رو ببری.
فکر کردن بهش هم باشکوهه و هم یه حس خیلی فروتنانه به آدم میده.:)
آره اون که خیلی دیوانهکننده بود.
بعضی قصهها هم موندگار میشن ولی بزرگ نمیشن. تاثیرشون به صورت نامحسوس تو زندگی اطرافیان و آیندگانشون دیده میشه.
.
مرسی… نمیدونم حضوری بشه یا نه. تا ما برسیم خوابگاه حرفشون صد تا چرخ میزنه.
خب بالاخره خیاط تصمیم گرفت بیفتد توی کوزه!
دو تا سوال:
صب شنبه اول آبان چرا خمیده و نفسبریده آخه؟ 🤔
کافههه مگه تو زیرزمین بود؟
خلاصه که کشتیمون مغرور مرموز!
بله بله:)
خب دیگه نکتهش همین بود.
شما گذشتهی شخصیت را چطور تفسیر میکنید؟😌
کافه بالای پارکینگ و صندلیها در حیاط بود.