سررسیدم را ورق می‌زنم. یاد فیلمی می‌اندازدم که هفت هشت سال پیش دیدم. درباره پسری بود با پدر و مادری ایرانی که در آلمان زندگی می‌کرد. از بچگی عاشق بافنتی بود. یک شال گردن هم داشت به طول زندگی‌اش. بافتنش هیچ وقت تمام نمی‌شد. وقتی مضطرب بود، در هم و شلخته و خاکستری می‌بافت و خوشحال که بود، تمیز و مرتب و رنگارنگ. قصه‌ی تمام بیست و سه سال زندگی‌اش را می‌شد در آن شال گردن خواند.

دارم فکر می‌کنم یکی از مزایای نوشتن با مداد هم همین است. من طاقت طولانی با دست نوشتن ندارم، ولی موقع برنامه‌ریزی هیچ نرم‌افزاری به روشنی کاغذ افکارم را نشانم نمی‌دهد. دستخط هر روز نشان می‌دهد که حال و احوالم چطور بوده است. از نوع نوشتن کارها تا نوع تیک زدن و گزارش دادن. هر کدام هویتشان را داد می‌زنند: این را می‌نویسم ولی خودش هم توقع ندارد که انجام شود، این یکی را باید تا ظهر تمام کنم، این یکی مدت‌هاست که از شنبه به یکشنبه و از یکشنبه به دوشنبه پریده و به جایی نرسیده، این یکی هم حال خوش می‌خواهد که نمی‌دانم خواهم داشت یا نه…

دفتر پریشانی است، یک سررسید 98 که حتی نمی‌شود کارکرد دقیقش را مشخص کرد. (همیشه از تقویم عقبم. دلم نمی‌آید سررسید نو بردارم.) خاصیت جالبی که دارد این است که برگ‌های سفیدش تمام نمی‌شود. (تا حالا که نشده:) هر بار می‌گردم چند تا سفید پیدا می‌کنم و آنقدر می‌نویسم تا برسم به نوشته‌ی‌ شش ماه قبلم.

در میان یادداشت‌ها، جلوی روز پنجشنبه یک طومار غر زده‌ام و با طلبکار زمین و زمان شده‌ام، از آن طرف جلوی جمعه با خودکار صورتی محبوبم (او هم پایان‌ناپذیر است) نوشته‌ام: چه لذتی دارد خلق! این شعف یکتاست!

چه جمله‌ی لوس عجیبی! فکر می‌کنم: جمعه چه چیزی خلق کردم؟ یادم می‌آید در اینستاگرام پست گذاشته‌ام! عجب آفرینشی! سه دقیقه سه‌تار زدم و یک دقیقه‌اش را گذاشتم و نیم ساعت کپشن نوشتم و آخرش هم… نمی‌دانم چطور است که توی اینستا میان آن همه به به و چه چه که در وبلاگ هیچ وقت نبوده، من بعد از هر پست حس بدی به خودم پیدا می‌کنم. البته استوری خیلی مهم‌تر از پست است ولی خب، از دست من همینقدر برمی‌آید. حتی قدرت درک آن‌هایی را که در استوری حرف‌های فرهیخته‌طور و فرهنگی می‌زنند هم ندارم. فضای عجیبی است. هر بار حس می‌کنم دارم پا می‌گذارم در لجن. البته هیچ دانشی درباره‌ی شبکه‌های احتماعی ندارم و هیچ استدلالی هم برای حسم ندارم ولی خب بوی لجن هنوز هست.

با این همه، خلق خلق است. برنامه‌ی جمعه نشان می‌دهد که شعف یکتا موثر بوده و کلی کار کرده‌ام.

دیشب از آن حال های وحشتناک سراغم آمده‌بود. دیگر حالم داشت از در و دیوار اتاقم به هم می‌خورد و تنها چیزی که می‌خواستم یک مرگ راحت و سریع بود، ولی نمی‌شد. چون صبح باید متنی می‌نوشتم و تحویل می‌دادم، آن هم متن طنز. چند خطی نوشتم که به نتیجه نرسید. دو سه اپیزود فرندز دیدم و چیزهایی یادداشت کردم، کمی جوک سرچ کردم! به اشکال مختلف دست به دامن گوگل شدم و هر بار با دیدن قیافه‌ی مات و مبهوتش بی‌خیال شدم و نتیجه؟ آنقدر از ته چاه بدبختی زار زدم که ساعت یازده شد. چند تا ویدیو دیدم از یک بی‌نمکی که گویا اسمش سعید سکویی بود و در کمال تعجب عمیقا خندیدم. با حال عجیبی خوابیدم. صبح بیدار شدم و تا ظهر نوشتم و با ترس و لرز فرستادمش و حتی به این فکر کردم که اگر گفتند بد است چطور محترمانه بگویم که خودتان بدید! که نگفتند. خوب بود.

بعد رفتم سراغ غذا. مامان خانه نبود. کتاب هری پاتر یک ساعت برای خودش ‌خواند و من پیازها را خرد ‌کردم، مرغ‌ها را اضافه کردم و به سلیقه خودم هر چه دم دستم رسید توی قابلمه ریختم. وقتی مامان آمد تازه فهمیدم که سوختن دیواره‌ی قابلمه عادی نیست. و گویا او غذا را نجات داد. ولی خب من همچنان معتقدم که “غذا پختم.”:)

و وای که امروز چقدر از دیروز و روزهای قبل‌تر حس بهتری دارم. همیشه می‌گفتم خوب بود زندگی پرحکمتی ‌داشتم. مثلا یک دفتر کهنه‌ی کاهی پر از جملات کوتاه حکمت‌انگیز! برای نوه‌هایم خوب بود. از این به بعد سعی می‌کنم حکمت‌ها را واضح‌تر دریابم و نگه‌دارم. ولی فعلا نوه‌ها! همین یکی را داشته ‌باشید: چه لذتی دارد خلق. این شعف یکتاست.