این ترم هفت تا داستان نوشتم که استاد با همهی مدرن نگاه کردنش، نتوانست بیشتر از یکی دو تایش را داستان حساب کند. غمانگیزتر از این که از هفت تا درس تخصصی فقط چهار تا برداشتهام و باز دارم زیر بار امتحانها میچلوسم، این است که هیچ اثر جاودانی هم خلق نکردم که آبرویم را قدری جلوی استادها بخرم. خیلی خیلی گناه دارم. دلتان برایم بسوزد لطفا.
از این روی با همدیگر اتودهای داستاننویسی را مرور میکنیم و بنده بسیار خرسند میشوم که پیشنهادهایتان را برای داستان شدن این نوشتهها بشنوم. برای شروع لطفا چندی به «حولهی حمام» فکر کنید. شما برای چنین مفهومی چه قصهای میسازید؟
بیندیشید
یندیشید
یندیشید
لنگ
خیس و لخت و لرزان وسط اتاق ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم کدام چمدان را باید باز کنم. لعنتی. وقتی رسیدم آنقدر درگیر بود که همینطور پریدم توی حمام. فکر اینجایش را نکرده بودم. پرده ها را کشیدم. خورشید هنوز درنیامده بود اما کار از محکمکاری عیب نمیکرد. کاش میشد این صحنهی مسخره را خودم هم نبینم.
داشتم یخ میزدم. مغزم کار نمیکرد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که همهی چمدانها، کیفها و کیسهها را بیرحمانه وسط اتاق خالی کنم. چه حالی بود. وقتی دو تا لنگ قرمز را با خوشحالی از میانش بیرون کشیدم، قیافهی حمید آمد جلوی چشمم.
– دیوونهای؟ تو چرا با امید نمیری؟!
– از توالت فرنگی میترسم.
روزهای آخر این مکالمه را زیاد میشنیدیم. وقتی حمید با جدیت تمام، جوابش را میگفت، همه میخندیدند. ولی من میدانستم که جدی میگوید. واقعا دلیلش همین بود.
لنگها را دور بدنم پیچیدم و نشستم کف زمین، میان آوار. آخرین بار چند ساله بودیم که با هم حمام رفتیم؟ در تمام عمرمان، هیچ وقت اینقدر از هم دور نبودیم. بدنم آرام گرفته بود و حالا چانهام داشت میلرزید.
– تو بیا، تو خونه برای خودمون یه دستشویی ایرانی میسازیم.
– تو بمون، یه وان برات میذارم تو حموم. به خدا اگه دیگه بخوای بری.
یعنی الان او هم داشت به من فکر میکرد؟ یا تا پادشاه هفتم را خواب دیده بود؟ شاید هم داشت خواب مرا میدید که مذبوحانه به دنبال لنگ میگردم. حتما داشت توی خواب کلی میخندید. دلقک.
بد میخندید حمید. واقعا اعصاب آدم را خرد میکرد. وقتی یکی که قیافهاش عین خودت است، دستت میاندازد، دو برابر زجر میکشی. ولی کاش الام بود. فقط بود و وحشیانه میخندید و من متکا پرت میکردم سمتش. بله، واقعا نیاز داشتم متکا پرت کنم. نمیدانم میخواستم بخندم، گریه کنم یا داد بزنم. فقط میدانم که هرگز روز اول را اینطور تصور نکرده بودم. ببین هنوز نیامده چه افتضاحی درست کردم. چمدانهای بیخیال، هر چه داشتند بالا آورده بودند و حالا هر کدام یک وری ولو شده بودند. به حالشان غبطه میخوردم. کاش میشد من هم سر فرصت خودم را از نو بچینم. با چیزهایی که دوست دارم خودم را پر کنم.
خوب یادم هست وقتی این لنگها را در چمدان گذاشتم. حولهی حمام خیلی جا میگرفت. آخرش دو تا لنگ برداشتم تا بعدا همینجا یک حوله بخرم. هرچند «نیازی نیست، لنگ هم جاذبتره، هم شستنش راحته.» این را حمید میگفت. آن شبی که قیافهام درماندهترین بود، مثل وقتی که وسط سختترین معمای المپیاد گیر افتاده بودم. مسئله هم جا دادن همهی زندگیام در سه تا چمدان بود. ولی او با بیخیالی جلوی تلویزیون لمیده بود و چند دقیقه یک بار یک نکتهی علمی میپراند. مثل این که «لوله کن، نه تا.» میخواست بگوید عین خیالش نیست. نمیدانست همهی اداهایش را از برم.
من هیچ وقت لنگ نمیپوشیدم. استخر که میرفتیم حمید با همین کارهایش آبروریزی راه میانداخت. برای هر کارش هم آنقدر استدلال و سخنرانی داشت که هر جا میرفت چند تا مرید برای خودش پیدا میکرد. نه این که مغلوب مزخرفات حمید شوم، ولی در تنهایی و تاریکی به نظرم رسید که لنگ واقعا پدیدهی عجیبی است. چیزی است فراتر از یک پارچهی نازک ساده. این اولین بار بود که داشتم اینقدر دقیق بررسیاش میکردم. حالا که آب را کامل جذب کرده بود، داشت داغ میشد. واقعا داغ شده بود و چسبیده بود به تنم. ببین یک تنه چند تا نقش بازی میکند!
باید حوله میخریدم. این شکلی که نمیشد. چه وضعیت مضحکی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی بیست ساعت سفر کنم تا بروم آن طرف دنیا (که الان میشود این طرف دنیا)، تا در خانهی مجردی خودم لنگ بپوشم. با صدای بلند گفتم: «آخ حمید، بمیری که اینجا هم ولم نمیکنی.» سرم را روی زانو گذاشتم و دلتنگیام در منافذ جاذب لنگ گم شد.
[…] انتلکتبازیهاست.:) و همچنین این که چیزهایی مثل این و این را برای از سر باز کنی نوشتهام و آگاهم که نه کلاسیک است […]
بستگی به سلیقهی مخاطب داره اما خوبی این طور نوشتن اینه که فضاهای خالی بین تصاویرش اون قدی هست که خواننده ترغیب بشه اونا رو با تصاویر ذهنی خودش پر کنه. به عنوان داستان کوتاه من میپسندم و ذهنمو قلقلک میده 🙂 اما به نظرم قابلیت این رو هم داره که داستان بلند بشه و همزمان که فضاهای خالی جدیدی خلق میکنه، فضاهای قبلی رو کمکم در طول داستان پر کنه و بهشون شاخ و برگ بده تا تثبیت بشن. این طوری یه پازل میشه که خواننده رو دنبال خودش میکشه تا کامل بشه.
چه خوب گفتی.
آره به نظرم میشه همچنان که اون فضاهای خالی هست، پرها رو عمیقتر کنم:) و در کل به وزن داستان بیفزایم.
استاد با استاد فرق داره اما در کل استاد ماهیتش همین ایراد گرفتنه چون باید دلیلی برای تلاش کردن باشه.
من که داستانهارو میخونم اون حسی که سعی کردی انتقال بدی رو میگیرم هرچند که کوتاه هستن.
آره ایراد که ضروریه. اینجا بحثم اینه که هنوز مرز داستان و ناداستان دستم نیومده.
چه خوب. ممنون که نظرتون رو گفتین.
.
ایمیل جالبی دارین.:)
خواهش میکنم دقیقا درسته در ابتدا منطق محکمی نداره پنهون کردن حوله اما در ادامه با توجه به وسواس مادربزرگ همیشه حوله تمیز بوده و اخرین تصویر از اون تمیز بودنه برعکس وضعیتش تو سینک(که متاسفانه تو داستان توصیف نشده) و اینکه بار عاطفی داستانِ پدربزرگ حوله رو از یک شی به یک نماد یا یادگاری تبدیل میکنه و دختر نمیخواد در نگاه خانم اون احترام و مقامِ نماد شکسته بشه. بنظرم با یک تغییر میشه منطق پنهون کردن اولش رو درست کرد روی حوله عینک قدیمی بوده که دختر ناخواسته با برداشتن حوله باعث میشه بشکنه و دلش نمیخواد بخاطر بی توجهیش سرزنش بشه برای همین به زحمت عینک رو از زمین برمیداره تا زنه نبینه و جای حوله رو هم نمیگه تا سراغ عینک رو هم نگیره چون یادشه رو حوله بوده عینک اما شاید جای دیگه دیده اونو مثل بیمارستان یا جای دیگه و اون عینک پدربزرگش بوده.
مممم خب انگار من کلا متوجه نشدم. مگه لوکیشن هتل نیست؟ چرا اصلا حوله باید تو هتل مونده باشه؟
پدربزرگ و دخترش چند روز قبل تو اون اتاق بودن و وقت رفتن یادشون میره
آها پس این قسمتش کار داره. چون معمولا پرسنل هتل نمیذارن چیزی تو اتاق بمونه. چه برسه به این که طرف خودش بیاد بگرده و اینا.
سلام من این متن رو نوشتم شاید کمکتون کنه هرکاری میتونید باهاش بکنید البته اگه نظرتون رو جلب کنه. طولانی شد چون خواستم فضایی که مدنظرم بود رو انتقال بدم.
هربار که نمیتواند بشمارد باز از اول شروع میکند و در این فاصله بین پایان و شروع مجدد ما هم چاره ای نداریم جز اینکه تشویقش کنیم ، جشن کوچکی بگیریم و با جملات آغشته به خنده و لبخند تمام گمان هایی که ممکن است حس ناتوانی در شمارش را به او القا کند از او و خودمان دور کنیم. این تمام فرایندی است که تحویل سال نام گرفته؛عدد سیصد و شصت و پنج و بچه ای به نام کره زمین بدتر از همه این ها بچه تر از زمینی هستند که با او همراه میشوند مثل نگار خواهر شش سالِ من که بیشتر عاشق دیدن ماهی است که برایش خریدم تا من. کاش این سیصد کیلومتر تا شهر خودم هم مثل این راهروی هتل با چند قدم تمام میشد وسایل ها را پرت کردم یک طرف و تنگ ماهی را هم روی میز گذاشتم ترک خورده بود امان از کنجکاوی بی مورد من تا لمسش کردم یک ازش جدا شد هل شدم هیچ ظرفی نداشتم تنگ شکست ماهی را داخل سینک انداختم و با حوله روی میز مسیر آب را بستم اب را باز کردم و دریایی کوچک برای ماهی ساختم به هوای خریدن تنگ از بلوریجات آن طرف خیابان از اتاق خارج شدم که خانمی متبسم که لبخندش با چشم هایی که به لطف گریه ای که کرده بود برق میزد در تضاد بود به من خبر داد دیروز او از این اتاق رفته و فکر میکند وسیله ای را جا گذاشته ازمن خواست تا اجازه بدهم اتاق را بگردد من هم قبول کردم با هم رفتیم داخل اتاق خودم را سرزنش میکردم که کدام آدم عاقلی اینکار را میکند نکند دزد باشد و اینها همش نقشه. برای همین تمام راه های ممکن برای دفاع از خودم دربرابر حمله اش را در ذهنم طرح ریزی میکردم.
درخودم بودم و مضطرب که درحالی که داشت پشت مبل را نگاه میکرد گفت: من و پدربزرگم دوروز در این اتاق بودیم و دیروز اتاق را تحویل دادم. من: اها دنبال چه وسیله ای میگردین بگید شاید بتونم کمکتون کنم. بعد از چند ثانیه تردید گفت:حوله کوچک آبی.
از این بدتر نمیشد تمام تلاشم را کردم تا بعد از حرفش به سینک نگاه نکنم تا توجهش جلب سینک نشود. گفتم:شاید خدمه برداشتنش. گفت:نه ازشون پرسیدم چیزی پیدا نکردن. راستش پدربزرگم هربارکه دست های مادر بزرگم رو میشسته با این حوله خشک میکرده. من:مادربزرگتون مریض بودن؟ زن:آره مادربزرگم پارکینسون داشت. چهارسال پیش فوت کرد من:متاسفم خدارحمتشون کنه. زن:ممنون. تو این چهارسال از لحاظ روحی کاملا بهم ریخته بود یادش میرفت که مادربزرگم دیگه نیست قبل همیشه قبل از نهار روی دسته های ویلچر خالی رو پاک میکرد و با شوخی خنده میگفت ماهی بدون آب میمیره نه بدون حوله. من:ماهی؟ زن: اسمش ماه بانو بود وسواس داشت هر بار که دستش خوب خشک نمیشد به پدربزرگم میگفت: میخوای منو بکشی؟؟ تو این سالها جای خالی ماه بانو با ویلچر و تنگ ماهی براش پرشده بود یا لااقل اونها جاهای خالی رو تو خودشون جمع میکردن تا پدربزرگ همه جا دنبال ماهیش نگرده. همیشه به تنگ ماهیش نگاه میکرد و میگفت ماهی کی میام پیشت چرا منو نمیبری پیش خودت؟ و اشک هاش رو پاک میکرد. انقدر اشک ریخت تا ماهی دیروز اونو برد پیش خودش.
با جمله آخرش غم داستانش هزار برابر بیشتر شد و عذاب وجدان من راهم بیشتر کرد. زن:ببخشید خانوم مزاحمتون شدم ممنون از لطفتون من دیگه برم. من: خواهش میکنم. داشت از اتاق خارج میشد که گفتم: خانوم. برگشت و نگاهم کرد. من:گاهی وقت ها اشتباهات باعث میشن که اتفاق درستی در ادامه بیوفته درسته؟
زن چشمانش گرد شد و با لبخند گفت:منظورتون چیه؟ من:اگه اون اشتباه باعث بشه که شما پدربزرگ و مادربزرگتون رو کنار هم و خوشحال ببینید اون اشتباه رو میبخشید؟ زن:گیج شدم… اما آره.
با دست اشاره به سینک کردم و گفتم: اون اشتباه اینه؟ نگاه متعجبش را از من برداشت و با قدم های لرزان به سمت سینک امد. ماهی دور نوله میچرخید و نوسان گوشه ی حوله ماهی را نوازش میکرد آری همان استعاره ای که به آن فکر میکنی بهترین است. زن خیره به ماهی مانده بود.ازش پرسیدم :مرا میبخشی ؟ گفت:نه انتظار این دل سنگی را نداشتم اما به او حق دادم و از شرم سرم را پائین انداختم غافل از اینکه جمله اش ادامه داشت. زن: نه … نه ماهی بدون آب نمیمیره ماهی بدون حوله میمیره. بغلم کرد اشک ریخت و اینبار گریه بجای خنده مسری شد گفت:واقعا پدربزرگ و مادربزرگم رو خوشحال کنار هم دیدم ممنونم عزیزم. از کوله اش یک ماهی رنگی سفالی بیرون آورد و گفت:، میدونم بی ادبیه اما اگه میشه ماهی سفالی رو بجای این ماهی قرمز از من قبول کن و ماهی قرمز رو آزاد کن تو دریا من درد زندانی شدن رو میفهمم حالا که پدربزرگم از تنهایی رها شده لطفا تو هم این لطف رو به این ماهی زیبا بکن. با شوق سر تون دادم و ازش تشکر کردم. او رفت و من هم ماهی را به دریا سپردم عکس ماهی سفالی را برای نگار فرستادم کلی ذوق کرد انگار لازم بود که این اتفاق ها بیوفتد تا ناخواسته زندان بان کسی نباشم
*سطر ششم از آخر. بجای رها شده: آزاد شده
همون رها بهتر نیست؟ مفهوم رو میرسونه. چون آزاد چند جمله قبل گفته شده.
منم اول موافق بودم اما گفتم شاید ازش زندان رفتن زن در گذشته برداشت بشه
سلام. خیلی ممنون که نوشتین. واقعا خوشحال شدم!
چه استعارهی جالبی به کار بردین.
نفهمیدم چرا گفت از این بدتر نمیشه؟ و متوجه نشدم چرا جای حوله رو میدونست و چرا میخواست زنه نفهمه.
من پشت این داستان کلی ذوق و ایده احساس کردم. به نظرم یه بار از دید یه ویراستار به پاراگرافبندی و علائم سجاوندیش دقت کنین. فکر کنم خوندن و فهمش سادهتر بشه.
خلاصه کنجکاو شدم، یه کم توضیح بدین ممنون میشم.
و بخاطر نقدتون به داستان ممنونم سازنده بود
خواهش میکنم:)
خوب بود ولی حتی نزدیکم نمیشد به کیفیت و کمیت داستان های قبلی. من که یک هفتس نظراتم رو دایرکت نمیگم امیدوارم از یاچی به خوشحال تغییر موضع داده باشی.
کمیت؟ آقا اینجوری نگو دیگه مگه کیلوییه.:)
کیفیت هم آره میدونم… اگه نکتهای به ذهنت میرسه خوشحال میشوم بشنوم.
مرسی که دایرکت نمیدی.:) کلا پسرم به نسبت یک کنکوری خوبه حواست به ساعات آنلاین بودنت باشه. یه کار نکن بعدش پشیمون شی.
غلط کرد خیلی هم داستانه . دوست داشتم. جمله آخرت را هفت هشت حالت بنویس اگر بهتر نشد همون را بذار…
مرسی:)) به نظرم مشکل اصلیش انسجامه. البته این نسخهی آخر رو شب امتحان فرستادم و نمیدونم نظر استاد چی باشه.
جملهی آخر مشکلش چیه؟