دو هفته پیش بود که فیلم نمایش چهارراه از بیضایی منتشر شد. اتفاق مبارکی بود در این آشفتهبازار. من پریروز فیلم را دیدم و حالا میخواهم دربارهاش_با اجازهی بزرگترها_ بنویسم.
کار سختی است که یک طفلی که در عمرش پانزده تا تئاتر هم ندیده، بخواهد تحلیل تئاتر بنویسد. ولی خودم را مجبور میکنم. واقعا کلمه به کلمه خودم را هل میدهم چون فکر میکنم که این کار برایم خوب و لازم میباشد همی! حداقل این است که شما هم به خود جرئت میدهید نظرتان را بگویید و هماندیشی کنیم. اگر من خیلی حالیام بود آیا جرئت میکردید؟ خیر:)
نمایش چهارراه کاری است از مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد که بهرام بیضایی در آنجا تدریس میکند. سال 97 هفت شب اجرا شده و شهریور امسال در طول سه شب، به صورت لایو برای آنهایی که دستشان کوتاه بوده (یعنی ماها) پخش شده. خدا خیرشان بدهد.
اصل قصه را بیضایی در دههی چهل نوشته است. بعدها در جریان انقلاب خواسته اجرایش کند که نشده. مثلا یکی از بازیگرها گفته دوست دارم این کار را روی صحنه ببینم، ولی دوست ندارم خودم بازی کنم! خلاصه چهارراه میماند تا سال هشتاد و هشت. که آن درد کهنه فوران میکند و بیضایی مینشیند و نمایشنامهای کامل مینویسد به قول خودش برای اجرا نشدن. یک سال بعد بیضایی که کتابهایش در دانشگاه تدریس میشود و خودش اجازهی تدریس ندارد، به دانشگاه استنفورد دعوت میشود برای یک دورهی یک ساله که ادامه پیدا میکند تا الان.
اول که نمایش شروع شد، حس غریبی داشتم. یعنی بیضایی این را نوشته؟ یعنی خودش کارگردانی کرده؟ پس «آثار بهرام بیضایی» سهبعدی هم میتواند باشد. جلالخالق! بعد خواندم که بنده خدا خودش هم همین احساس را داشته است.
یک مقدمه: عیار تنها
بهرام بیضایی در مستند عیار تنها که سال گذشته در رادیو فردا ساخته شد، میگفت شب اولی که چهارراه روی صحنه اجرا شد، خودم هم باورم نمیشد. باورم نمیشد که چیزی در سر داشتم و مثل بسیاری از آثارم نوشته بودم که در پستو بماند، حالا تمام و کمال اجرا شده است. البته این حرف بیشتر زمانی معنی پیدا میکند که قصهی وحشتناک سالهای حضور او در ایران را هم بدانیم. خلاصه مستند عیار تنها از علا محسنی را از دست ندهید تا ببینید که چطور یک مملکت میتواند یک آدم توانای پرکار عاشق را که هیچی نمیخواهد به جز کار کردن، با تیپا پرت کند بیرون!
مثلا در مستند به این اشاره میشد که پدر و مادر بهرام بهایی بودهاند و به خاطر این از بچگی (یعنی سالها قبل از انقلاب) مورد تبعیض بوده است. یا دربارهی سانسور. بیضایی هشتاد و سه ساله نگاه میکند به مستندساز و میگوید: «چرا میخواین حال من رو به هم بزنین با یادآوری چیزهایی که ازشون در رفتم؟ و هی دارم سعی میکنم فراموش کنم، گرچه نمیشه…»
«چریکهی تارا» قبول، «مرگ یزدگرد» قبول، ولی «باشو غریبهی کوچک»، ادای احترامی به جنگزدگان، چرا باید توقیف شود؟ خیلی ساده. زنان. یکی از ویژگیهای برجستهی آثار بیضایی، قدرتی است که به زنان میدهد.
بیضایی، عیار تنها:
…شاهنامه نشون میده چجوری هر بار یه کسانی میان یه وعدهای میدن برای بهبود جهان، و کمکم این قدرت فاسد میشه و تبدیل میشه به چه گندی.
و این تکرار میشه… و تا الان، اکنون، امروز هم تکرار شده و داره میشه به هر اسمی. به اسم پادشاهی، جمهوریت، به اسم دین، هر دینی، هر شکلی از دین، اینجا فاسد شده و نابود شده.
ولی در زیر این استبداد، یک زندگی دوم وجود داره. استبداد نمیتونه همهی ما رو برای همیشه سرکوب یا نابود یا خفه کنه. در زیرش مردم زندگی خودشون رو میکنن و این هدایت میشه توسط زنان، در طول تاریخ.
مردها رئیسن ولی زنها مرکزن. و زنها ارادهشون رو غیرمستقیم اعمال میکنن. این داستان هزار و یک شبه. شهرزاد در کنار قرار میگیره. رئیس نیست، پادشاه یه نفر دیگهس.
…و در پایان اون کلی از زنان رو نجات داده، و پادشاه تغییر کرده. چون به هر حال قدرت فاسدکنندهس و شهرزاد میتونه این قدرت فاسدکننده رو متعادل کنه، و مفید کنه.
در تمام فرهنگ ایران، زنها دارن اداره میکنن. و مردها در بسیاری از جاها لاف میزنن یا در رویاهای خودشون سیر میکنن. این چیزیست که من فهمیدم و در نوشتهها و ساختههام اومده…
بعد، از قصهی توقیفهای پیدرپی و سانسورهای بیمنطق میگوید که بعد از توضیح بالا به نظر چندان هم بیمنطق نمیآید. یعنی واقعا این که گمان میکنیم یک سری آدم احمق نشستهاند و تصمیم میگیرند درست نیست. ماجرا تعصب خشک نیست. آنها میفهمند که در این آثار زنان پررنگاند و میفهمند که زنان قوی، جامعهی قوی میسازند و کاملا هشیارانه تصمیم میگیرند که حتی باشو هم باید توقیف شود، چون برایشان خطرناک است. حتی علا محسنی میگوید که دلیل این که به فیلم «شاید وقتی دیگر» مجوز داده شد، این بود که قصه از نظر علما زیادی آبکی و هندی بود و میتوانست اسطورهی بیضایی را بشکند! مجوز میدهند و وقتی میفهمند نقشهشان نگرفته مجوز را باطل میکنند.
چهارراه، یک اثر مدرن
ترم پیش استادی داشتیم که گویا مبانی کارگردانی درس میداد. از هر دو کلمه حرفی که میزد، یکی این بود که باید مدرن باشیم، دوران قصهگویی در تئاتر به سررسیده، شکلهای کلاسیک به درد همان دوران کلاسیک میخورد و از این حرفها. در کلاس هم به شکل عجیبی فقط از ایدههایی استقبال میکرد که عادی نباشند. مثلا تمرین داده بود که یک متن نمایشی انتخاب کنید و «محل اجرا» را مشخص کنید. ایدهها از قبرستان شروع شد و به صومعه رسید و استاد وقتی واقعا ذوق کرد که بچهها به چرخ و فلک و قوطی کنسرو و پیانوی غولپیکر رسیدند. خب البته این ایدهها برای من هم جذاب بود. ولی این اصرار برای مدرن بودن، یک کار عجیب غریب کردن، و بعد ایده و مفهومی به آن چسباندن، هر جور فکر میکردم به نظرم مسخره بود!
میگفت دیگر دوران این که هملت را برداری همینطوری از روی متن اجرا کنی تمام شده است. مثلا فکر کنید به هملتی که در میان ماشینهای اوراقی اجرا میشود. هیچ وقت رویم نشد که بگویم من وقتی یک نمایشنامه از شکسپیر یا حتی بکت و یونسکو و جدیدترها میخوانم، واقعا دلم میخواهد و حتی نیاز دارم که لااقل یک بار اصل متن را روی صحنه ببینم. با همان لباسها، با همان دکور بیکلاس قدیمی. واقعا انتظار زیادی است که به جای این چیز عجیب و غریب و «نمادین» یک کرگدن درست حسابی روی صحنه ببینی؟
بعد از آن طرف استاد جامعهشناسی هنر که میگفت هنر باید به زمان و مکان خودش تعلق داشته باشد، میگفت وقتی یک کوله پشتی میاندازید روی دوش هملت و میاندازیدش در زمان حال، فکر میکنید اثر را زمانمند و مکانمند کردهاید؟ فکر میکنید دارید مدرن کار میکنید؟ خیر، دارید خودتان را با یک کاریکاتور سطحی از هملت گول میزنید!
خلاصه که این بود حس من نسبت به تئاتر مدرن و پستمدرن و همهی این چیزهایی که تعاریفش را هم درست نمیدانم. (استاد جامعه، «پست»ها را دوست نداشت!) البته یک تئاترِ گویا پستمدرن دیده بودم در اصفهان که دوستش داشتم، ولی بدبختی این بود که نمیفهمیدم چه چیزش را دوست دارم و آیا ارزش دوست داشتن داشت یا نه!
بینندگان عزیز
از آنجایی که قرار بود پستهای این وبلاگ زیر دو هزار کلمه باشد و بنده یک پرحرف بالقوه بوده و تازه به زور مقدمهام را تمام کردهام و ساعت هم از ظهر دوشنبه خیلی گذشته است، اینجانب ادامهی مطلب را به هفتهی آینده موکول میکنم.
شما هم در این فرصت، اگر چهارراه را ندیدهاید از اینجا ببینید که بعدا اسپویل شد و اینها قابل پذیرش نخواهد بود. همینطور عیار تنها را. بعد هم به ما هم بگویید که حس و حالتان چه بوده است.
من تکلیفم را تحویل دادم، این هم از تکلیف شما.😁
سلام
حدود پنج ماه از تاریخ انتشار این پست وبلاگی گذشته و بنده نیز خوشبختانه نمایش چهارراه را تماشا کرده و اکنون با ذوق و شوقی وافر، مایل به مطالعهی ادامهی این پست هستم. 🙂
ممنااان میشویم اگر این پست را در دوشنبهی آتی یا هروقت که صلاح میدانید، تکمیل کرده و ما را از لذت مرور و مطالعهی نقد این اثر گرانقدر بهرهمند نمایید. 🙂
سلام و خیلی ممنون که خوندین.
الان لینکش رو اون پایین میذارم.
خانم سارا درهمی در یوتیوب دلتنگ حضور گرمتانیم.
فدای شما بشوم.
زیر فشار کار داشتم له میشدم دیگه یهو بیخیال شدم.
پنجشنبه منتظر باشید.😀
خداقوت خانم🥰
یوهو😍😍
فن عزیزم😂😘
این تصویرش شبیه یه خزنده خردمنده …آدم حس مکنه شازده کوچولو شده و بهرام مخواد نیشش بزنه برش گردونه پیش گل سرخش
واقعا نمیفهمم چرا یاد خزنده افتادی.
ولی کاملا باهات موافقم!
سلام و درود.
بسیار سپاسگزارم که بیضایی را بیشتر دیدید آن هم با نگاهی جامعه شناسانه گونه. البته منتظر نگاهتان به اثر هم هستم. پرونده سرشارِ بیضایی را درنوردیدن کار دشواریست. هرچند هیچ اثری از او، مثل سگ کشی مرا به تعلیق نکشانده، ولی همین نگاه گذرا به اسامی و عناوین، قطعا پاسداشت نیکویی از این جذابِ کمتکرارِ سینمای ایران است.
دم شما گرم و قلمتان همچنان جادویی و نویسا
سلام
بله حتما اون رو هم مینویسم. گفتم بینندگان عزیز اول خودشون برن فیلمتئاترش رو ببینن.
آره از سگکشی هم خیلی تعریف شنیدم. باید ببینم.
جادویی منو گفتین؟! مرسی:))
چرا انقدر چهره بیضایی اسطوره ایه؟ رنگ موها و چشم ها بعلاوه گراف صورتش چیز عجیبی رو خلق کرده
آره. من هم تازه فهمیدم چشمهاش آبیه. عکسهای بچگیش که تو اون مستنده نشون میداد، واقعا زیبا بود.
گراف صورت فقط نمیدونم چیه!