مونولوگ/ تمرین مبانی بازیگری

این مونولوگ رو خودم برای درس مبانی بازیگری نوشتم و اجرا کردم. چون همه‌ی راه‌های تقلب بسته بود. ببینیدش تا بگم قصه چیه. (فیلترشکن را روشن نموده و صفحه را رفرش کنید تا ظاهر شود:)

نمی‌دونم به خاطر کرونا بوده یا استادمون همیشه اینقدر خلاقه. به هر حال ما این ترم تو درس مبانی بازیگری، نه با روش استانیسلاوسکی و برشت و امثالهم، که با روش این آقایی که می‌بینید پیش رفتیم، جان دیویی. اصلا نمی‌دونم قصه‌ش چیه و آیا خودش نظریه‌ای درباره‌ی بازیگری داره یا استاد ربطش داده. خود استاد یه مقاله درباره‌ش داره که احتمالا هیچ کدوم نخوندیم.

بنده خدا فیلسوف و جامعه‌شناس بود

خلاصه که به جای تمرین زبان و بدن و لبلبلبلو گفتن و ادای فرغون درآوردن، قرار شد مونولوگ بنویسیم. حالا بگذریم که اول قرار بود یه عده بنویسن و بقیه کار کنن و بعد: «معلومه که همه باید بنویسن! این دیگه چه حرفیه؟!» و بعد: «یه بار که کافی نیست. باید هی کار رو ویرایش کنید»

بعدش همونطور که اینجا گفتم، استاد یهو از یکی از بچه‌ها یه طرح خواست که همه بریم بسطش بدیم. طرحشو که خوندم حالم بد شد. تو عمرم تو همچین فضاهایی کار نکرده بودم ولی ریا نباشه عجب قصه‌ای از روش نوشتم، ماه. هزار و پونصد کلمه، هم کاراگاهی بود، هم قتل داشت، هم عشق پاک داشت، هم عشق ناپاک، هم تجاوز، هم دعوای ناموسی اووووو. تازه لایه‌های پنهانو بگو… طَبَق طبق روانشناسی، جامعه‌شناسی، زیست‌شناسی و غیره توش جاساز کرده بودم. ولی هر چی پیش رفتم دیدم که خداییش این متن سنگین‌تر از اونه که مونولوگ باشه. استاد هم دم به دقیقه می‌گفت «اطلاعاتی نباشه» و «زیرپوستی اجرا شه» «دراماتیک باشه» و «نگو، نشان بده». آخه مرد من چقد لایه اضافه کنم که یه نفره بتونم همه‌ی اینا رو زیر پوستش نشان بدم؟

نع :/ عوضش کن

یکی دیگه نوشتم. سیصد کلمه درباره‌ی دختری که یهو بی‌دین شده و رفته دنبال موسیقی و بابای متعصبش عاقش کرده و حالا باباهه مرده و دختره داره با قبر حرف می‌زنه. واقعا دراماتیک بود ولی هر دفعه میومدم اجرا کنم خنده‌م می‌گرفت. خب می‌مردی تا زنده بود حرفا رو بهش می‌زدی؟ خلاصه که نویسنده نتونسته بود نقش رو در بیاره و ایراد از منِ بازیگر نبود.

روووزها سر در گریبان نشستم و به متنم فکر کردم. متنی که باید توش با یه نفر حرف بزنم، ولی اون نفر یا باید مرده باشه، یا لال، یا تو قاب عکس، یا خیلی بیشعور، یا این که اصلا نباشه و تو خیال طرف! ولی خب «اگر شخص دوم نداریم، شخصیت باید دلیل دراماتیکی برای حرف زدن با خودش داشته باشه» و…

خیلی سخت بود. ولی من با تلاش بی‌وقفه، توکل به خدا و کمک مادر و پدرم بالاخره تونستم. در اون روز کذایی اصلا امیدی به ایده پیدا کردن نداشتم. هی داشتم کتابا رو ورق می‌زدم و راه می‌رفتم که یهو یاد این کتاب افتادم. «می‌ترسم یادت برود دوستم داشتی» از زویا ملکی. همینطور ورق زدم تا رسیدم به این. همممم… یه مریض پرحرف!

برای مونولوگ از این متن الهام گرفتم!

بیشتر متن‌هاش همینطوری حالت مونولوگ داره. کتاب خارق‌العاده‌ای نیست ولی به گمونم چند بار هم برای شعر گفتن بهم ایده داده بود. خلاصه دکمه‌ی رکورد رو زدم، نشستم جلوی آینه و شروع کردم حرف زدن. و در اومد. آقا در اومد!

البته در طول دو سه هفته هی فیلم گرفتم و تغییرش دادم. اون تم ثابت بابامردگی هم که تو کار اول و دومم بود به این یکی هم راه پیدا کرد و خیلی منسجم‌تر شد و تازه فهمیدم قبلش چقد چرت بوده. خلاصه که این شد. یه هشتصد باری فکر کنم با کمک صدرا ضبطش کردم تا آخر دو تاشو برای استاد فرستادم.

دومی رو بیشتر پسندید. گفت خیلی پیشرفت کردم و پاساژهام خوب دراومده. واقعا نمی‌دونم پاساژ چی چیه ولی به نظرم تفاوت اساسی این بوده که تو این یکی از میکروفون استفاده کردم و استاد بهتر صدامو شنیده. 🙂

بازی تازه شروع شده!

اومدیم نفس راحتی بکشیم، که استاد فرمودن مونولوگ بعدی باید با اشیاء خیالی باشه! حالا قضیه چیه؟ یک پدیده‌ای به نمام حافظه‌ی عضلانی هست که یعنی بازیگر باید بتونه وزن و فشاری رو که اجسام به بدنش میاره، احساس کنه. مثلا دست گرفتن یه توپ بادی با دست گرفتن یه توپ فوتبال فرق داره. و ما باید این رو به خاطر بسپاریم.

هیچ استعدادی تو این کار نداشتم. هیچ علاقه‌ای هم به شئ چپوندن تو اجرام نداشتم. یه تیکه‌شو به یه کنترل تلویزیون پیوندوندم و تو خصوصی برای استاد فرستادم که خیل خب بیا! در حدی مزخرف بود که وسطاش چند بار به یه جا خیره می‌شدم، به خودم می‌گفتم ول کن خراب شد، بعد دوباره ادامه می‌دادم.

استاد قشنگ ما هم یک نکته‌ی مثبت تو این کار دید و کار رو گذاشت تو گروه: نظرتون رو بگین؟ دوستان همیشه در صحنه هم که درباره‌ی کار قبلیم نظری نداشتن، همه‌شون گفتن که بابا این اصلا یادش رفت کنترل تلویزیون دستشه. و ما بس ضایع شدیم.

تموم؟ ها! فکر کردی این ترم جهنمی به این راحتی تموم می‌شه؟! «کار نهایی هم باید با اشیاء باشه دوستان! بجنبید که وقت ندارید.»

فلذا اشیاء رو افزودم. به نظر خودم پاساژهاش به اندازه‌ی قبلی خوب نیست! ولی استاد پسندید. فقط پیشنهاد داد که تاش‌هایی از آخر کار به اولش بزنم تا متعادل‌تر بشه. این بازیگری هم دنیایی داره ها.

مسلما من هنوز یک آماتور خاک‌صحنه‌خور حقیر بدبخت بیشتر نیستم و اصلا تو بازیگری ادعایی ندارم، ولی خب تو نوشتن خیلی ادعا دارم.🤣 فلذا اگر هر دو رو دیدین، خوشحال می‌شم و بهم بگین که از این داستان و این شخصیت چی برداشتین و حضور اشیاء قابل باور بود یا نه.

با درود به روح پرفتوح جان دیویی مجلس رو به پایان می‌بریم. تا ترم بعد چه آشی برامون بپزن.


منتشر شده

در

توسط

دیدگاه‌ها

6 پاسخ به “مونولوگ/ تمرین مبانی بازیگری”

  1. مسعود نصراللهی نیم‌رخ
    مسعود نصراللهی

    سلام.
    هنگام به کام.
    خیلی خوب بود. یک جاهایی هم حسابی خندیدم.
    خسته نباشید.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      اِ خندیدین واقعا؟ مرسی که گفتین😁

      1. گندم نیم‌رخ
        گندم

        خیلی عالی بود، خیلی ممنونم بابت وقتی که گذاشتین.

        میشه لطفاً مطالب عاشقانه بزارید

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          عزیزم:))

  2. ستایش نیم‌رخ

    سلام سارای عزیزم❤️ میدانم که شما مرا نمی‌شناسید ولی من از وبلاگ قبلیتان با شما آشنا شدم و کیف می‌کردم از نوشته هایتان و عشق میکردم با خواندن متن های قشنگتان تازه به همه جا هم میگفتم سارا فلان کار را کرده ، وبلاگ سارا را ببین ، سارا عکس گذاشته و … گویی با شما آشنایی دیرینه دارم وقتی پیام خداحافظی در وبلاگ قبلیتان را دیدم خبری از وب جدید نبود یا من دقت نکردم یا .. را نمیدانم فقط میدانم با خداحافظی ات تمام وجودم غم شد , و نام وبلاگت را اکنون در میان پیام های قدیمی با دوست صمیمی ام پیدا کردم و توی گوگل زدم و وقتی نام وبلاگ جدیدت را دیدم گل از گلم شکفت و بسیار خوشحال شدمممم دوستت دارم ، اکنون چه میکنی در حال انجام چه کاری هستی و ..چه رشته ای خواندی ببخشید که میپرسم دوست دارم بدانم سارای قدیم ما اکنون چه می‌کند 😍 مهربانم شاید بگویی مگر متن های وبلاگ را نخوانده ای که اینها را میپرسی راستش را بخواهی خانه پدربزرگ هستم و آدم اینجا برایش هوش و حواس نمیماند😍💕 بابت پر حرفی ام عذرخواهی میکنم مهربانم

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام! عجب!😄 فکر می‌کردم اونجا خیلی واضح نوشتم که کوچ کردم. حالا واضح‌ترش می‌کنم:)
      خب خدا رو شکر که آخرش به هم رسیدیم.😍😁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *