در پست قبلی گفتم که بالاخره یک نمایشنامه نوشتم و قسمت اولش را به اشتراک گذاشتم. راستش خیلی خوشحالم کسانی اینجا هستند که نوشته‌هایم را می‌خوانند. احساس می‌کنم ارتباطی که اینجا شکل می‌گیرد خیلی واقعی‌تر از روابط شبکه‌های اجتماعی است. خلاصه، با توجه به نظرات مخاطبان گرامی، قدری دیگر متن را ویرایش کردم و حالا با قسمت دوم، آن را یک جا تقدیم حضورتان می‌کنم.

لطفا اول توضیحاتی را که در پست قبلی نوشته‌ام بخوانید. مهم است!

هی دارم فکر می‌کنم چرا استاد اینقدر روی ننوشتن توضیح صحنه تاکید داشت. این روزها که بالاخره مثل دختر خوبی شده‌ام و نشسته‌ام ایبسن و چخوف و شکسپیر می‌خوانم، می‌بینم که در توضیح صحنه نوشتن حسابی دست و دلباز بوده‌اند. ایبسن که حتی از جملات ممنوعه هم استفاده می‌کند. مثلا می‌گوید «می‌خواهد موضوع را عوض کند.». در حالی که از نظر استادان گرامی فقط باید چیزی را در توضیح صحنه نوشت که عینی و غیرتحلیلی باشد. مثلا «کلاهش را از سر برداشت.». خلاصه که در ویرایش نهایی زدم به سیم آخر و تا می‌توانستم توضیح اضافه کردم. به هر حال این دیگر امتحان نیست و هر کاری دلم بخواهد می‌کنم. زنده باد آزادی.

پنجره

صحنه اول

اتاقی در یک خوابگاه دخترانه. صبح زود است، غزل روی تخت بالا نشسته است و سر در گوشی دارد. رها پشت میز نشسته و موهایش را اتو می‌کند. آیدا روی تخت پایین خوابیده و پتو را روی سرش کشیده است.

آیدا: چه خبره باز سر صبحی؟ (با ناله‌ای عاجزانه.) رها مرگ من برو خفه‌شون کن.

رها: وا. به من چه؟

غزل: اصن مگه کسی جز ما تو این خراب‌شده مونده؟

رها: (در را باز می‌کند و نگاهی می‌اندازد. اما چیزی نمی‌بیند.) صدای گریه‌ست.

غزل: (پوزخند) ولنتاین مبارک.

رها: شروع نکنیا.

غزل: آخه نگا تو رو خدا. اینستا شده لشکر شمر.

رها: (به اتو کشیدن ادامه می‌دهد.) کراشت استوری نذاشته؟

غزل: کراشم که سینگله، قربونش بشم…

رها: (نگاه معناداری به او می‌اندازد.)

آیدا: (از زیر پتو.) پرینازو می‌گه.

غزل: هار هار.

(رها می‌خندد.)

غزل: نخیر. پری جون مث ما تو اینستا ولو نیستن. حسابی مشغولن.

آیدا: تو حرص نخور.

رها: این یارو خودشو کشت تو راهرو.

غزل: (با آهی عمیق و بغض‌آلود سرش را روی بالش می‌گذارد.) چیه این عشق که بودنش یه جور دردسره، نبودنش یه جور…

رها: خب همین پسره که می‌گی، یه پیامی بهش بده ببین چی می‌گی.

غزل: فکر نکنم از من خوشش بیاد… (کمی در موبایلش می‌گردد.) یعنی تو واقعا استوریا رو می‌بینی دلت نمی‌خواد؟

رها: وای. بابا چار تا خرس و شکلات و مسخره‌بازی که دیگه حسودی نداره. اینا، من شکلات دارم. بیا پایین بخور.

آیدا: جون.

غزل: فازتو نمی‌فهمم واقعا.

رها: باور کن رابطه اونجوری که فکر می‌کنی نیست.

غزل: تو مگه داشته‌ی؟

رها: می‌دونم. همه دارن می‌گن. همه‌ش استرس، توقع، بدبختی… مگر این که واقعا دو طرف بالغ باشن، بدون از هم چی می‌خوان. که خیلی کمیابه.

آیدا: من که تا غزلو دارم دوست‌پسر نمی‌خوام.

غزل: (می‌نشیند.) چرا؟

آیدا: (پتو را کنار می‌زند.) از دیشب تا حالا گاییدی‌ ما رو با ولنتاین.

غزل: اه. خب زور داره دیگه. خدایی ما چی از پریناز کم داریم؟

رها: پول.

غزل: چه ربطی داره؟

رها: همه چی به پول ربط داره.

غزل: می‌گین الان داره چی کار می‌کنه؟

آیدا: اونم کپیده به جون خودم، ساعت شش صبح…

غزل: آره ولی کجا؟…

آیدا: …تو هم بکپ…

غزل: …تو بغل یار…

رها: واقعا فکر می‌کنی آدم خوشحالیه؟

غزل: نه گلم، من و تو خوشحالیم!

رها: از تو داغونه، غزل.

غزل: آخ ولی از رو خیلی سکسیه نه؟

آیدا: وای آره از رو خیلی سکسیه.

رها: شما هم که… مگه به مو سرخ کردنه؟

غزل: نه اصلا. فقط که مو نیست. کلا خوشگله. رفتاراشم جذابه حتی. اصن…

رها: ساده‌ای تو غزل. گیریم پریناز خوشگل، خب تو هم خوشگلی، ولی آیا پنج شش تا دوست‌پسر داری؟

غزل: (همزمان با آیدا) من خوشگلم؟

آیدا: (همزمان با غزل) پنج شش تا؟

رها: هنوز مطمئن نیستم ولی خب… کلا…

غزل: گفتی من چی؟

آیدا: رها سر به سر این بچه نذار. زده بالا سر صبحی.

رها: مشکل اینه سکسی ندیدین شماها.

آیدا: خب خودت داری می‌گی پنج شش نفرو داره.

غزل: واقعا داره؟

رها: غیبت نکنیم، روز ولنتاین خوبیت نداره.

غزل: آره  اصلا سکسی تویی رها جون. با اون اتو موت… (رو به آیدا) چار تا نخ مونده قصد کردی اونم بسوزونه.

رها: تو باز گه منو خوردی؟

غزل: بده دلم می‌سوزه؟

رها: تو اگه… جدی موهام بد شده؟

غزل: نه حالا در اون حد… ولی… ببین خب…

آیدا: غزل می‌خوابی یا بخوابونمت؟

غزل: اوه هانی…. می‌خوای منو بخوابانی؟

آیدا: آره عشقم. بپر پایین.

غزل: وای فکر کن الان یکی زنگ می‌زد همینو می‌گفت… عشقم بپر پایین، من دم نگهبانی‌ام.

آیدا: چشاتو ببند، خوابشو ببین. من همیشه همین کارو می‌کنم.

غزل: می‌شه؟

آیدا: تمرین می‌خواد.

غزل: تو می‌تونی؟

آیدا: (غلتی می‌زند و پتو را روی سرش می‌کشد.) داره می‌شه…

غزل: نمی‌خوام. من دوست‌پسر واقعی می‌خواااا…

(صدای در می‌آید.)

رها: بفرمایید.

پناهی: دخترا… سلام. اینجا موقرمز کی داریم؟

رها: جان؟

پناهی: نیومدم دعوا کنم بچه‌ها جون. خودتون بگین چی کار کردین… نمی‌گین؟ استغفرالله. خانم خودتون تشریف بیارین. من نمی‌دونم چی بگم؟ چطور بگم…

(زن که در یک دست کیسه و در دست دیگر دستمالی دارد، به سمت پنجره می‌رود. گوشه‌ی چشمش را با دستمال پاک می‌کند.)

همسایه: (بغض‌آلود.) پس اینه اون پنجره.

(زن مدتی پنجره اتاق را بررسی می‌کند. آیدا نشسته با موهای ژولیده، غزل روی پله‌ی تخت و رها اتو به دست، مات و مبهوت‌ به او خیره‌اند. خانم پناهی سرش را پایین انداخته است.)

رها: چه خبره؟ اومدین دزد بگیرین؟

همسایه: کم‌تر از دزدم نیست. کجاست موقرمزه؟

آیدا: والا الان موی قرمز مد شده. هر ننه‌قمری…

همسایه: نخیر. مال این اتاقه. کوش؟

غزل: خانم محترم تهمت نزنین دیگه. پریناز اینا وضعشون خو… نباید اسمشو…؟ (به رها نگاه می‌کند.)

رها: دختر شما کدوم اتاقه؟

همسایه: من دختر ندارم خدا رو هزار مرتبه شکر. اگرم داشتم هزار سال تو همچین جنده‌خونه‌هایی نمی‌فرستادمش.

پناهی:‌ چی می‌گی خانم؟! همینطور گازشو گرفتی می‌ری؟ من دخترامو مثل کف دستم می‌شناسم…

همسایه: واسه همین ولشون کردی برن وسط زندگیای مردم؟

پناهی: خانم شما عصبانی هستید، حق دارید. ولی احترام خودتونو نگه دارید لطفا. داشتم می‌گفتم، می‌شناسمشون. اگرم هزار سال یه بار خدای نکرده مشکلی رخ بده، بچه‌ها خودشون میان، تعهد می‌دن،

همسایه: خب بعد چی می‌شه؟

پناهی: و بعد دیگه تکرار… کردنش… کم می‌شه… احتمالا.

همسایه: هه! همینطوری شل گرفتی که روز به روز دارن هارتر می‌شن.

رها: (بلند می‌شود.) حرف دهنتو بفهم.

پناهی: آروم باشید همگی. ببینیم چی شده.

همسایه: بر و بر منو نگاه نکنین. اگه منتظر مدرکین، ایناهاش…

(زن کیسه را باز می‌کند و غزل پایین می‌آید. آیدا بلند می‌شود و از دور نگاهی می‌اندازد.)

همسایه: این موهای قرمزو از این ور اون ور… از تو ماشین، از رو لباساش، از… (بغض) خانم. شوهر من اصلا اهل این حرفا نبود. بنده خدا غیر از سگ‌دو زدن دنبال یه لقمه نون…

پناهی: می‌دونم خانم. من خودم زنم. ولی خب دختره که… دیدی اینجا نیست. من می‌گم نکنه الکی داری اینقد خودتو اذیت می‌کنی. شاید همسایه‌ها اشتباه دیدن، یا…؟

همسایه: چی چی رو نیست؟ اینجا چار تا تخت داره. فکر کردین من خرم؟

رها: چند… سالشونه؟ شوهرتون؟

همسایه: قیافه‌تو اونجور نکن دختر جون. ناجی پنجاه و سه سالشه ولی قیافه‌ش انگار… خانم تعریف الکی نمی‌کنم، ولی شوهرم… قد و بالایی داره بیا و ببین… جوونیش از اون پسرای دخترکش بود… هنوزم…

غزل: پریناز… نوزده سالشه.

همسایه: خانم، می‌بینین چطو طرفداریشو می‌کنن؟‌ معلوم نیست هر کدوم اینا… هعی خانم… از چند نفر پرسیده‌م. در و همسایه، مغازه‌ها…

رها: (با خشمی ناگهانی) چی پرسیدین اون وقت؟ این که شوهرتون داره تو خلوتش چی کار می‌کنه؟

(غزل به آرامی بازوی رها را می‌گیرد و او را می‌نشاند.)

همسایه: (رو به پناهی.) رفت و آمد مشکوک… موی سرخ… این… این پنجره‌های کوفتی. همه‌شون همینا رو می‌گفتن.

غزل: می‌شه از نزدیک ببینم؟ (کیسه را می‌گیرد و مویی را بیرون می‌کشد.) اینا خیلی درازن که. موهای پریناز اینقد نیست.

پناهی: شما اندازه گرفتی؟

غزل: خانم آخه شما که… رها این اندازه موهای پرینازه؟ نمی‌دونم واقعا…. آخه اون کل پسرای دانشگاه دنبالشن. برا چی باید بیاد..؟

همسایه: من چه می‌دونم؟! حالا که کرده. خوبم کرده. اصلا از کجا معلوم… وایسا ببینم… اصلا نکنه خودتی؟ از این رنگ فانتزیا می‌زنی؟ من خودم آرایشگرما.

غزل: من؟! من… رها تو یه چیزی…

آیدا: خانم جون. پریناز حالاحالاها نمیاد. وقت گیر آوردین…

غزل: نه دیگه امروزو که میاد.

آیدا: (جلوی آینه می‌رود و دستی به موهایش می‌کشد.) برنامه اصلی واسه روز ولنتاینه. و شبش.

پناهی: استغفرالله از دست شماها. یه ذره مراعات جلو… شماره‌شو بده ببینم.

غزل: آخه…

پناهی: نمی‌دی؟ باشه عزیزم. الان خودم زنگ می‌زنم خانم. نگران نباشید. لیستم همراهمه. پریناز… یک لحظه.

آیدا: (زیر لب با خودش) بابا کله سحر اون بدبخت…

رها: الان… شوهرتون… خودش کجاست؟

همسایه:‌ من چه می‌دونم؟ اگه مثل قبل بود که همینجا تو این املاکی کوفتی نشسته بود با رفقاش حرف می‌زد. ولی حالا معلوم نیست از صبح کدوم گوری رفته. وای خانم حس می‌کنم به گوشش رسیده.

آیدا: خب بهتر.

پناهی: (در حال شماره گرفتن.) اجازه بدید من الان درستش می‌کنم. دیگه شورشو در آوردن اینا.

همسایه: از بس این همسایه‌ها فضول و دو به هم‌زنن. فهمیده، حالا فکریه چجور ماست‌مالیش کنه.

آیدا: شما صبحونه خوردین؟

همسایه: چی می‌گی دختر جون؟ از دیشب که قشنگ ماشینو گشتم و مطمئن شدم… آبم از گلوم پایین نمی‌ره. دیگه سریع تا در باز شد اومدم…

آیدا: خودتونو ناراحت نکنین حالا. الان یه املت می‌زنم، دور هم می‌خوریم، تا پرینازم بیاد ببینیم…

پناهی: جواب نمی‌ده. گفتین کی میاد؟

آیدا: فردا، پس‌فردا، پسون‌فردا…

همسایه:‌ خانم اصلا چی کار به دختره دارین؟ خدا می‌دونه این پنجره‌ها ستون چند تا خونواده رو لرزونده. شما باید مشکلو از ریشه حل کنین.

غزل: یعنی چجوری؟

رها: (نفس عمیقی می‌کشد.) ببخشین من نمی‌فهمم. یعنی شوهرتون از پنجره عاشق پریناز شده؟ از این همه فاصله؟ از این بالا؟

غزل: خانم این پنجره‌ها اصلا کامل باز نمی‌شه. فقط اینقدی که یه باد بیاد لباسامون خشک شه.

همسایه: اولا که خونه‌ی ما هم دقیقا طبق دومه. دومندش شماها که نمی‌دونین چی کار می‌کرده.

غزل: چی کار می‌کرده؟

همسایه: چه می‌دونم… بگو چی کار نمی‌کرده.

رها: (زیر لب.) شرم‌آوره…

آیدا: اصلا الان چایی می‌ذارم براتون. اینقد حرص خوردین، شاید توهم زدین… دور از جون البته.

همسایه: توهم چی بچه‌جون؟ همه‌شون دیده بودن. دختره هر روز می‌اومده لب پنجره… زلفای سرخشو می‌ریخته پایین… شونه می‌کرده و سیگار می‌کشیده.

غزل: اینجوری؟‌ خیلی سخته که. (سعی می‌کند حرف‌های زن را اجرا کند.)

آیدا: آره کجکی واقعا سخته.

همسایه: حالا اگرم نمی‌ریخته پایین، به هر حال یه کاری می‌کرده دیگه. بعضیا پشت این شیشه‌ها چیزای بدترم دیدن.

غزل: چیا؟

همسایه: خانم مدیر، نکنه دختره کلا نیومد. من دست خالی از این خوابگاه نمی‌رم. حالا خود دانید.

پناهی: والا من… شما هر چی بگین حق دارین خانم.

رها: دیوونه‌خونه‌ست.

پناهی: خودتون خواستین. خدا شاهده من جز خوب شما رو نمی‌خوام. ولی خودتون خواستین.

غزل: چی خواستیم؟

پناهی: درستتون می‌کنم.

*

صحنه دوم

همان اتاق، ظهر است. همه پشت میز نشسته‌اند. غزل نقاشی می‌کشد. آیدا هندزفری در گوش دارد و دارد ناخن‌های رها را لاک می‌زند.

(صدای در)

غزل: بفرمایین.

(پناهی گوشی به دست وارد می‌شود و به سمت پنجره می‌رود.)

پناهی: نه نه، اندازه‌ها رو که دارید، دیگه واسه چی دوباره زحمت بکشین؟ حالا من باز اندازه می‌گیرم که مطمئن شین. بله، می‌خوام در اسرع وقت برسه دستمون. فقط… مطمئنین دیگه هیچ برچسبی نیستش که بشه زد و… کنده نشه دیگه؟ نمی‌خواین حالا یه پرس و جویی بکنین؟ بالاخره ما مشتری قدیمی هستیم…

رها: چی می‌گه این؟

پناهی: بله بله. باشه مشکلی نداره، همون شیشه‌ی دودی بهترین گزینه‌ست. هزینه‌ش مهم نیست. ولی حالا یه برآوردی بکنید به من بگید چقد می‌شه. دست شما درد نکنه. پس می‌فرستم براتون. خداحافظ.

غزل: می‌خواین شیشه‌ها رو عوض کنین؟

پناهی: دختره هنوز نیومده؟

غزل: نه.

(پناهی متری را از جیبش بیرون می‌آورد و مشغول اندازه‌گیری می‌شود.)

پناهی: والا… منم واقعا دلم نیست به این کار. امروزم تعطیله. همه‌ی دوندگی‌ها با خودمه… ولی چه کنم؟ وظیفه‌مه. چشمم کور، انجام می‌دم. دیگه به ولله به اینجام رسیده. (در حال اندازه‌گیری دستش را روی گلویش می‌گذارد.)

رها: به کجا؟

پناهی: (برمی‌گردد و با خشم حرکتش را تکرار می‌کند.) به اینجا.

رها: خب هنوز راه داره.

پناهی: (همانطور که اندازه می‌گیرد.) دارم واسه تو یکی… نشسته اون وسط معلوم نیست واسه کی داره چیسان فیسان می‌کنه، زبونشم درازه.

رها: افتخارمه.

آیدا: (هندزفری را بیرون می‌آورد و نگاهی به غزل می‌اندازد.) تو این اتاق همه واسه دل خودشون خوشگل می‌کنن.

پناهی: عزیز دلم. نمی‌خواد دیگه انقد پشت هم در بیاین. دیگه دستتون برام رو شده. یک جو اعتماد دیگه ندارم، به هیچ کس تو این خوابگاه. هیچ کس. متاسفانه یه کاری کردین تر و خشک با هم بسوزه.

رها: اینم بازی جدیدتونه؟ بچه گول می‌زنین؟

پناهی: (می‌خندد.)

رها: به هر حال خیلی محترمانه عرض می‌کنم، طبق قانون شما حق دودی کردن شیشه رو ندارین.

پناهی: می‌بینی که دارم دخترم.

رها: شما…

غزل: (زیر لب) حالا بی‌خیال… فعلا.

رها: بابا خب… خانم، زندان که نیست. همین یه ذره نورم بره اتاق کلا تاریک می‌شه.

پناهی: تو ریحانه قربانی بودی، نه؟ ماشالا هر دفعه آرایشت عوض می‌شه.

رها: رها.

پناهی: بله یادم اومد… ریحانه خانم پرحاشیه، دانشجوی معماری…‌ این چند هفته دلمون برات تنگ شده بود. ترم چندی؟

رها: دو.

پناهی: بله یادم اومد… خوبه ترم دوت هم هنوز شروع نشده جوگیر شدی، خانم معمار.

رها: وقتی پنجره نباشه، اتاق تاریکه. نباید معمار باشی که بفهمی.

پناهی: چراغ داره. شما شبانه‌روز روشن کن، از نظر من هیچ اشکالی نداره. ایناهاش…

رها: اون خرابه.

غزل: کناریشو بزنین.

پناهی: بفرما. الان چه‌شه؟ خیلی هم خوبه… برا کسی که بخواد توی اتاقو ببینه.

رها: خانم پناهی. این شیشه دودی نمی‌شه. بیخود اندازه نگیرین.

پناهی: (می‌نشیند.) تو دردت چیه دخترم؟

رها: دخترم؟!

پناهی: استغفرالله. آخه تو چرا اینقد سر ناسازگاری داری؟

رها: ناسازگاری؟ شما دارین تو روز روشن زور می‌گین. به خاطر یه همسایه که معلوم نیست توهم زده یا دشمنی داره یا…

غزل: منظورش اینه که وایسیم ثابت شه، بعد…

رها:‌ به فرض که خانمه درست بگه. ما سه تا روحمونم از قضیه خبر نداره. شما دارین پرینازی رو تنبیه می‌کنین که هیچ وقت خدا خوابگاه نیست.

پناهی: تنبیه نمی‌کنم دخترم. جلوگیری می‌کنم. مگه شما نگفتین کاری نکردین؟ هوم؟

رها: الان به پریناز بگیم چی شده فکر می‌کنه داریم دستش می‌ندازیم.

پناهی: عزیزای دلم، اگه چیزی نبوده، پس چرا اینقد گارد می‌گیرین؟

رها: مغزای شما با چی پر شده؟

غزل: رها.

پناهی: (بلند می‌شود.) مشکل از نسل شماست که فکر می‌کنین همه چیزو می‌دونین. تقصیری هم ندارین، یه گوشی دستتون گرفتین…

رها: تا الان هر چی می‌گفتیم، می‌گفتین دانشگاه نمی‌ذاره. دانشگاه گیر می‌ده. حالا می‌فهمم تو هم آدم همون دانشگاهی. وگرنه الان اینجا نبودی که.

آیدا: ئه تکون نده دیگه.

پناهی: ریحانه خانم، به خدای احد و واحد قسم هر کی به جز من بود تا الان صد باره از این خوابگاه بیرونت کرده بود. ولی عیب نداره. من که به این نمک خوردن و نمکدون شکستنا عادت دارم. نگران خودتم.

رها: دارین قانون‌شکنی می‌کنین.

آیدا: بده من این دستو.

پناهی: می‌دونی تا الان چند بار به خاطر دیر اومدنای تو واسطه‌گری کردم؟

رها: من ازتون خواستم؟

پناهی: ای خدا خودت…

رها: ولی تشکر کردم، بازم می‌کنم. منتها نمی‌دونستم بهای اون…

پناهی: (صدایش به تدریج بالا می‌رود.) خدایا خودت شاهدی که چند بار پیش این و اون هی گفتم این بچه یتیمه…

رها: (می‌ایستد و فریاد می‌زند.) اونقد کس و کار دارم که گدای این چاردیواری پوسیده نباشم.

آیدا: چی کار می‌کنی وحشی؟!

پناهی: خب بفرما برو پیش همونا دخترم. برو و همه رو راحت کن.

آیدا: (زیر لب) می‌دونی چنده این لاک؟

رها: می‌رم. آره. می‌رم… نه… چرا من برم؟ این خوابگاه حق منه به عنوان یه دانشجو. تو جمع کن برو.

غزل: خانم پناهی، می‌خواین بعدا تشریف بیارین صحبت کنیم؟ رها الان یه خورده حالش خوب نیست، من توضیح می‌دم براتون.

رها: من حالم خوب نیست؟ تو مثل این که نمی‌فهمی دارن چی کار می‌کنن.

آیدا: وای. خوبه اسمت رهاست اینقد گیری. خب چراغ می‌زنیم. کلش یه ترمه دیگه.

پناهی: البته اگه مجبور نشیم اتاقای دیگه رو هم دودی کنیم.

رها: اگه از روز اول اعتراض کرده بودیم که چرا پنجره کامل باز نمی‌شه، الان اینجور نمی‌تازوندین.

پناهی: ای خدا خودت کمک کن. بچه‌ها. ازتون خواهش می‌کنم، یه خورده شرایط منو هم درک کنین. من که نمی‌تونم همه چیزو برای شما بگم. نمی‌دونین. به خدا نمی‌دونین.

رها:‌ بله. نمی‌دونیم… ما نمی‌دونیم تو اون کله‌ی امثال شماها چی می‌گذره. نمی‌خوایم هم بدونیم.

پناهی: شش سال پیش… (آهی می‌کشد و دوباره می‌نشیند.)

غزل: خب.

رها: وااای چه تعلیقی!

پناهی: شش سال پیش یه دختر طفل معصوم… از یکی از همین پنجره‌ها پرید پایین.

غزل:‌ مرد؟

پناهی: بله. مرد. می‌بینی؟ هیچ کدومتون هم خبر ندارین! خدا می‌دونه چی کشیدم اون سال که قضیه جایی درز پیدا نکنه. یه سال تمام یه پام دانشگاه بود، یه پام اداره آگاهی.

رها: اینطوری شد که تصمیم گرفتین بقیه رو تدریجی بکشین.

آیدا:‌ دو دقه جو نده ببینیم قضیه چیه.

رها: تو خفه شو آیدا. خانم، دارم به صراحت می‌گم، اگه این شیشه دودی بشه، من شکایت می‌کنم. به امور خوابگاه‌ها، دانشگاه، قوه‌ی قضاییه، هر جا که بشه.

پناهی:‌ دِ دختر الان کل زندگی تو به یه مو بنده. جلوی همه‌تون دارم می‌گم، اراده کنم، به خدای احد و واحد قسم، نه از خوابگاه، نه از دانشگاه، از تحصیل محرومش می‌کنم.

رها: اوکی. من از الان محروم از تحصیل. دیگه چی می‌خوای ازم بگیری؟ شیشه‌‌ی دودی ببینم، می‌شکنم…

پناهی: باشه عزیزکم. منم قلم پاتو می‌شکنم. (به سمت در می‌رود.)

غزل: خانم ببخشین حالا که بودجه دارین، شوفاژو هم می‌شه درست کنین؟

(پناهی در را محکم پشت سرش می‌بندد.)

آیدا: این چه گهی بود تو خوردی؟

رها: نمی‌دونم.

غزل: الان اخراجت می‌کنن؟

رها: نمی‌دونم.

غزل: حالا کجا داری می‌ری؟

رها: نمی‌دونم.

غزل: می‌گم… نکنه پریناز واقعا؟

آیدا: …نمی‌دونم.

*

صحنه سوم

عصر، است. آیدا و غزل با کیسه‌های خرید وارد اتاق می‌شوند و آن‌ها را داخل یخچال می‌گذارند.

آیدا: یا خود خدا.

غزل: چقد دلگیر شده.

آیدا: ئه شوفاژو درست کردن.

غزل: جدی؟ آخیش… چه گرمه.

آیدا: رها پشت سرت بود؟

غزل: آره داره میاد… نزنه یه کاری دست همه‌مون بده؟

(رها وارد می‌شود.)

غزل: سلام.

(غزل چراغ را روشن می‌کند.)

رها:  سلام؟

غزل: سلامتیه خب… بده من برم میوه‌ها رو بشورم.

رها: می‌شورم. می‌خوام فکر کنم.

غزل: باشه.

رها: بعدا می‌شورم. الان خسته‌م.

غزل: باشه.

(رها با حرکاتی آرام و سرد و بدون نگاه کردن به اطراف می‌نشیند و به شروع می‌کند به اتو کردن مویش. حرکاتش آرام و وهم‌آور است. آیدا روی تخت می‌نشیند و با گوشی مشغول می‌شود.)

غزل: موهات صافه که رها.

رها: عرق کردم، داره فر می‌شه.

غزل: خب برو حموم، می‌خوای منم بیام با هم بریم؟

آیدا: جون. منم میام.

رها: نه. سردمه.

آیدا: شوفاژو درست کردن دیدی؟ تو همین هفت هشت ساعت…

رها: خیلی کارا کردن.

غزل: پس دیدی…

آیدا: (چشم‌غره‌ای به غزل می‌رود.)

رها: از پایین دیدم. منتظرش بودم.

غزل: من خیال کردم می‌خواد بترسونه. فکر نمی‌کردم واقعا…

رها: من می‌شناسمشون. بهم اعتماد نکردین. (سرش را بالا می‌آورد.)

آیدا: خب بالاخره که کار خودشونو…

رها: نه لزوما.

آیدا: چرا بابا. حالا شده دیگه. گور باباشون.

غزل: آره اینا رو ولش. الان خوراکیا رو میارم، بشینیم دور هم درس بخونیم و کار کنیم.

آیدا: بذار برسیم حالا.

غزل: (در یخچال را باز می‌کند.) خب چی بخوریم…

آیدا: (زیر لب.) اینو دیگه عشقم.

غزل: این شیره مال کیه؟

آیدا: مال منه. بخور.

غزل: یه دونه مال پرینازم هست.

آیدا:‌ این دختر هی چیزمیز می‌خره و می‌ره، اینقد می‌مونه تا خراب می‌شه.

غزل: همیشه هم خوراکیاش لاکچریه.

آیدا: تکلیف منو روشن کن. بالاخره شیر کی رو می‌خوری؟

غزل: وای مال پری عسلیه.

آیدا: به هر حال انتخاب با خودته. ولی پریناز خودش شیر منو…

غزل: آیدا فردا… بذار یه وقت که این رها نیست… فردا شب شیر تو رو می‌خورم.

آیدا: وای غزل دهنت سرویس… چته رها؟ هیپنوتیزم شدی؟

غزل: رها جونم… به خدا ما مثل خانواده‌ایم با هم… حداقل ما سه تا. اگه دلت می‌خواد حرف بزنی،

رها: حرفی ندارم.

غزل: اوکی. خب. درس بخونیم. و شیرعسل بخوریم.

آیدا: (با نگاهی به رها) ننر.

غزل: صاف شد دیگه. وای رها همینجوری پیش بری عید نشده کچلی.

آیدا:‌ ولش کن. چی گفتم بهت؟

غزل: خب اینو ول کنم چیو بگیرم… یه سوال. به نظرت اینستای من به سینگلا می‌خوره یا نه؟

آیدا: باز تو اومدی درس بخونی؟

غزل: نه جدی. دوستم می‌گه هر پسری پیجتو می‌بینه، اینقد عکسای دافی گذاشتی که… رها! رها بده‌ش من!

(رها بلند می‌شود و با اتو به پنجره حمله می‌برد.)

آیدا: رها اون بدبخت گرونه، بیا با… آی دستم سوخـ…

غزل: تو رو خـ…. وای رها… وای رها….

(می‌شکند.)

آیدا: نور اومد. به به.

غزل: الان که غروبه.

آیدا: مسخره می‌کنم. وای دستم…

غزل: سرم… رها… (با بهت به رها نگاه می‌کند.) چی کار کردی؟

رها: بین شیشه و قولم، کدومو باید می‌شکستم؟

غزل: واقعا می‌خوای اخراج شی؟

رها: من تو این شهر دیگه به هیچ کس و هیچ چیز و هیچ… کوفتی تعلق ندارم.

آیدا: تکبیر.

غزل: رها چرا اینجوری می‌کنی آخه؟ ما واقعا دوسِت داریم. مگه ما همیشه پشت هم نیستیم؟

آیدا: آره با این که اخلاقای گه زیاد داری ولی… نگرانتیم.

رها: هه.

آیدا: من نمی‌فهمم فاز تو چیه دختر. یه ترم مگه بیشتره؟ واسه سه چهار ماه آدم خودشو ستاره‌دار کنه؟

غزل: نه آیدا. حرفش کاملا معقول و منطقیه. منم واقعا دوست دارم متحد باشیم، یه کاری کنیم، ولی آخه رها هر کاری راهی داره. مثلا یه کارزاری چیزی بزنیم. الان شیشه رو شکستی که چی بشه آخه؟

آیدا: چت که نبودی رها؟ نذار پناهی بفهمه. اگه صدات زد یه خورده ننه‌من‌غریبم‌بازی در آر…

رها: می‌دونی از چی بدم میاد؟ از این که توهم برتون داشته پرستار تیمارستانین.

غزل: نه به خدا.

رها: وایسادین هر بلایی می‌خوان سرتون بیارن، یکی هم که اعتراض می‌کنه، یه جوری رفتار می‌کنین انگار روانیه.

آیدا: (لیوان شیرعسل را به غزل می‌دهد.) خب بالاخره تو یه کم… یعنی خودت قبول نداری؟ آخ دستم هنوز…

رها: اینجا اگه کسی روانی باشه شماهایین.

آیدا: خیل خب دیگه. حالا ما مراعاتتو می‌کنیم، دلیل نمی‌شه هی برینی بهمون.

رها: مراعات؟ مراعات… مثل این که اصلا حالیتون نیست… می‌فهمین تو زندانین، می‌فهمین دارین شکنجه می‌شین، ولی هیچی نمی‌گین. انگار پذیرفتین که جرمتون دختر بودنه.

آیدا: این یکی واقعا تاثیرگذار بود.

رها: بزرگ شو.

غزل: من قبول دارم. ولی خب واسه کاری که می‌دونی نتیجه نداره چرا خودتو به زحمت بندازی؟ دو تا دانشجوی سال اولی چطوری می‌تونن جلوی خواست مسئولا رو بگیرن؟

رها: نگیر. نگیر غزل جون. اون روزی رو می‌بینم که همینطوری که داری شیرعسل می‌خوری سرتو می‌برن.

غزل: من… مگه من… (بغض)

آیدا: (غزل را بغل می‌کند.) عزیزم… رها ببر صداتو دیگه.

(پناهی در را باز می‌کند و وارد می‌شود.)

پناهی: ببینم… کو؟ به به. باریکلا. کار خودتو کردی قربانی، ها؟ (زیر لب.) گور خودتو کندی.

رها: سلام خانم پناهی. منتظرتون بودیم.

پناهی: سلام ریحانه خانم…

غزل: سلام.

آیدا: سلام.

پناهی: آخ… یا ابوالفضل…

غزل: چی شد؟

رها: بدن هوشمندی دارین خانم پناهی.

غزل: بشینین.

آیدا: شیرعسل می‌خورین؟

پناهی: اگه هست… عزیزم…

آیدا:‌ غزل جان، بده خانم پناهی هم بخورن.

پناهی: رها خانم، ریحانه خانم… نمی‌دونم. هر چی که هستی باش… این شیشه می‌دونی چقد خرجش می‌شه؟

رها: فکر می‌کنی برام مهمه؟

پناهی: برای تک‌تک این خرجایی که برام می‌تراشین من باید جواب پس بدم.

رها: باشه خانم مدیر. آروم بشین و گردنتو کج کن. ولی هر چی بود خودت کردی. خودت هم اینو می‌دونی.

پناهی: بیست و چهار سال پیش که اومدم اینجا، هیچ فکرشو نمی‌کردم اینقد رسالت سختی باشه. گفتم یه ساختمون کوچیکه و صد تا دانشجو… هه. ولی حالا… نمی‌گم همه‌ش سختیه‌ها. خدا شاهده لحظه‌لحظه‌ش خاطره بوده. تلخی داشته، شیرینی هم داشته. به خدا قسم به تک‌تکتون حس مادری دارم. همین دختر که حالا وایساده اینجا داره با نفرت نگام می‌کنه، عین دختر خودم…

رها: مامان من الان تو قعر جهنمه.

پناهی: همین مادری که هیچ وقت قدرشو نمی‌دونی، خدا می‌دونه چقد واسه‌ت…

رها: بسه دیگه. چیو می‌خواین ثابت کنین؟ تو همین کلیشه‌ها گیر کردین که توهم برتون داشته.

پناهی: بذار برات بگم که بدونی… از صبح که بیدار شدم چه طوماری واسه‌م ردیف کردین شماها… اول…

رها: قراره اخراج شم؟

پناهی: قراره؟ نمی‌دونم. دیگه واقعا نمی‌دونم. تو چی از جون من می‌خوای؟ شماها چی از جون من می‌خواین؟ خسته شدم. من خسته شدم. چجوری می‌تونم استعفا بدم؟

رها: یه نامه بنویسین، درخواست بدین…

پناهی: از این خوابگاه، از این دانشگاه، از زندگی… خودم نمی‌خوام اینطوری بشه. نمی‌خوام. نمی‌خوام. ولی یه کاری می‌کنین که سگ می‌شم. سگ می‌شم. می‌فهمی؟ (پای پنجره می‌رود.)

آیدا: یا همه اماما.

پناهی: بیا این ور ببینم. بیا این ور. من دیگه می‌خوام زنده باشم چی کار کنم؟ هر روز یه بلایی سرم نازل می‌کنین. خدا خودش شاهده، من اینجا از جونم مایه گذاشتم ولی دیگه نمی‌تونم. نمی‌تونم…

غزل: خانم… وای دیگه مغزم نمی‌کشه. (به رها نگاه می‌کند که کنار پنجره ایستاده است.)

پناهی: ولم کنین. ولم کنین. مگه همه زندگیمو نذاشتم تو این خوابگاه؟ بیا کنار، بذار تو همون باغچه‌ی پایین دفن شم.

آیدا: فکر اونجاشو هم کردین…

رها: بفرمایین.

پناهی: دیگه خسته شدم. می‌خوام از همین پنجره، از همین پنجره‌ی شوم خودمو بندازم پایین.

رها: هر جور صلاح می‌دونین.

پناهی: به خدا دیگه به اینجام رسیده.

رها: حق دارین.

پناهی: می‌خوام خودمو بندازم.

رها: عجب.

پناهی: می‌خوام همین وسط وایسم. جیغ بزنم، گریه کنم. گریه کنم. بگم خدایا، من دیگه نمی‌دونم چی کار کنم. نمی‌دونم.

(رها کنار پنجره با خشم به پناهی گریان نگاه می‌کند. غزل پشت میز نشسته و اشک می‌ریزد، آیدا کنار یخچال ایستاده و شیر می‌خورد.)

همسایه: خانم پناهی جان! شما اینجایین؟! چی شده؟ شیشه شکسته؟

پناهی: صدا از کجاست؟

رها: پایین.

پناهی: شمایین؟ سلام.

همسایه: سلام خانم! حالتون خوبه؟ رنگتون پریده؟

پناهی: عالی‌ام. بفرمایید، باز چی شده؟ سر و صدا میاد؟ باز چی واسه‌م آوردین؟

همسایه: مژده بدین. مژده.

رها: مجرم پیدا شد؟

همسایه: ناجی همین الان اومد خونه، گفت عیال می‌خوایم خونه رو عوض کنیم.

رها: چرا؟

همسایه: گفت از اولم از این محله خوشش نمی‌اومده. راستم می‌گفت. منم به خودم گفتم این مرد اگه ریگی به کفشش بود که نمی‌اومد… حالا نمی‌دونم ولی خلاصه… خانم پناهی جون، اصن سبک شدم.

پناهی: یعنی چی؟ ما شیشه رو عوض کردیم.

همسایه: گفتم بهتر. هر جا تو بگی من میام. از اولم دلم به اینجا نبود… اینجا جلوی خوابگاه دخترونه، بالاخره پسر جوون داریم ما. تازه عجله هم داره‌ها… رفته خونه رو پسندیده اومده. خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین، شاید فردا پس‌فردا من دیگه نبینمتون.

پناهی: مبارک باشه.

همسایه:‌ الهی قربونتون برم خانم پناهی. حسن نیت شما از اول به من ثابت شده بود… شیشه چرا شکسته؟

پناهی: دست گل ایشونه.

همسایه: ای وای. چرا؟

رها: حالا نوبت اینه.

همسایه: تو رو خدا خانم پناهی اینقد حرص نخورین. اینا هم بچه‌ن حالا یه کاری کردن. تا گوساله گاو شه، دل صاحبش آب شه.

پناهی: چی بگم. دلم خونه.

آیدا: خب دیگه به سلامتی حل شد.

پناهی: من هنوز تصمیمی نگرفتم.

همسایه: به خاطر من خانم مدیر. یه کاری کرده. بچه‌ست. منم از اون قرمزه گذشتم. حالا هر چی بوده نبوده، نمی‌دونم. بخشش از بزرگانه دیگه. خون خودتونو آلوده نکنین.

پناهی: چی بگم… فقط به خاطر خانم ناجی.

غزل: می‌مونه مسئله‌ی شیشه.

همسایه: قربون شما برم من. میاین بگین گیتو باز کنن، شیرینی بیارم براتون؟

پناهی: الان میام خدمتتون.

غزل: خیلی ممنون خانم، لطف کردین.

آیدا: دیگه تکرار نمی‌کنه.

          (پناهی می‌رود.)

آیدا: چقد حرصمون دادی.

غزل: هیچی درباره شیشه نگفت.

*

صحنه چهارم

رها با لباس بیرون وارد اتاق می‌شود، هندزفری در گوش دارد و صدایش بغض‌آلود است.

رها: خب یه دقه وایسا. نه کسی نیست بگو. می‌گم حرف بزن. بچه‌ها الان میان. قربونم نرو، به جاش… یعنی چی؟ توضیح؟ می‌دونی این سه روز چند بار مردم و زنده شدم؟ هیچ جا نیستی، من… اگه بدونی چه حالی بودم… آخرشم که زنیکه دوباره اومده… راست که نمی‌گفت؟ یعنی چی؟ مسخره کردی؟ آبرو؟ آبرو برات مهم‌تر از منه؟ آره؟ بگو آره یا نه. خب که چی؟ اون وقت چطوری باید… چطوری باید ببینمت؟ نفسم… بالا… همسایه‌ها گه خوردن… نکنه همسایه‌ها رفتن تو چاه… باورم… مگه من همه زندگیت نبودم؟ همه زندگیتو فروختی به مردم؟ خب بعدش…؟ اون وقت که دیگه دست من به هیچ جا بند نیست. الان حداقل می‌تونم ماشینتو ببینم هستی یا نه… اگه تو هم… من به جز تو… فقط دلم خوشه که اگه تو دروغ گفتی، از اون ورشم… راست نشنیدی. من… خیل خب. باشه. باشه. من خفه. بگو. بگو. بگو ببینم اصن روت می‌شه حرف بزنی؟

(مقنعه‌اش را در می‌آورد.)

واسه من؟ همون ساختمون؟ یه جا دیگه‌س کلا؟ دوره؟… یعنی… یعنی واسه خودم فقط؟ جدی می‌گی؟ بگو به جون خودم… به جون بچه‌هات… بگو مرگ رها… من… وای خدایا… الان؟ الان نه… الان چشام… وای… چشام پف کرده… وایسا. خب وایسا یه دقه… آره بابا… عقده‌ای… اصن هفته‌ای یه ساعت تو رو می‌بینه که هی شوهرم‌شوهرم می‌کنه؟

(کلاه‌گیسی را از کمدش بیرون می‌آورد که بلند و درخشان است و رنگ سرخ چشمگیری دارد، آن را به سر می‌گذارد و با هیجان دم پنجره می‌رود.)

وای هنوز باورم نمی‌شه…
تو خونه‌ی منی… می‌دونستی؟ تو خودت خونه‌ی منی… (می‌خندد.) دوسِت دارم… دوست دارم.

*

پایان