بعضی روزا چشمامو که باز می‌کنم و به خودم میگم:‌ پاشو زندگی کن، میگه: حوصله‌ ندارم.
بعد با مهربونی سعی می‌کنم خرش کنم: خب باشه… حوصله‌ی چی رو داری؟ یه غلتی میزنم و میگم: حوصله همین سوال جوابا رو دیگه. ولم کن. و بعد خیال می‌کنم اگه تا آخر روز تو همین فاز ولم کن باشم، خیلی بهم خوش می‌گذره. این میشه که هیچ وقت نفهمیدم این که میگه نمی‌خوام یعنی دقیقا چی می‌خواد؟ یعنی مثلا اگه یه روز بخواد به خودش حال بده چی کار می‌کنه؟

شاید اولین چیزی که از یه روز تنبلانه به ذهن آدم میاد نشستن و فیلم دیدن باشه. ولی من واقعا به زور میتونم یه سره بشینم و دو ساعت فیلم ببینم. نمی‌دنم مشکل تمرکزه یا چی. ولی هر چی هس واقعا طاقت نمیارم. نیاز دارم حتی اگرم از جام بلند نمیشم فیلمو نگهدارم و دور و برو نگاه کنم تا باورم شه الان اون تو نیستم. یا فکر کنم اگه اون تو بودم چی کار میکردم. یا بالاخره یه جوری استراحت کنم! پس خود ایده فیلم دیدن یه کم دنگ و فنگ داره و اونقدرا جذاب به نظر نمیاد.

دیگری درباره خوردنه. فرض کنیم همون روزی که تو تصمیم به تنبلی گرفتی کلی خوراکی خوشمزه تو خونه بود. (ته تهش انجیر خشکه ها :/) آیا از این که اینا رو بذاری کنار دستت و هی بلمبونی حس خوبی پیدا میکنی؟ خیر. روز تموم میشه و تو میمونی و یک جور انزجار آشنا نسبت به خودت. به خصوص که (حتی اگه خیلی هم خودتو خفه نکنی) موقع نهار که میشه هی باید به خودت التماس کنی برای خوردن. حالا از قضا این جور روزا نهارم یه چیز خوشمزه میدن. پس این یکی هم در مجموع لذتی نخواهد داد.

(چه سخته زندگی.)

مورد بعدی کتاب خوندنه. خب آره اگه کتابه خیلی جذاب باشه میتونه یکی از انتخاب‌های روز تنبلانه باشه. ولی خب قطعا موانعی که واسه فیلم هست درباره کتاب با شدت بیشتری وجود داره. بعدم دستام درد میگیره باید کتابو نگه دارم. اِ خب روز تنبلانه س مثلا! پشت میز بشینم؟ پشت میز که باشی کار محسوب میشه دیگه. پس لازمه بگم اسم نوشتنو هم نبر.

گفتی میز. یعنی میخوای بگی پوزیشن اون روز باحال چطوریه؟ کل روز لمیده در تخت؟ قبول کن که هم وضعیت ناراحتیه هم بدن آدم درد میگیره هم این که کلا حوصله آدم سر میره.

خب دیگه پیشنهادی به ذهنم نمیرسه. اگر خوندن و خوردن و تماشا کردن و مثلا گوش کردن رو حذف کنیم دیگه واقعا کاری نمیمونه که بشه تو تخت انجام داد. که البته خود تخت هم از برنامه حذف شد.

پس دیگه چیکار میتونیم بکنیم؟

هیچی؟

بله درسته. میتونیم راه بریم! هورا! البته نه دور اتاق. یک جایی که سرمون گیج نره. خب نه دیگه. اگه هوس زبان نکنی قطعا هوس چرت و پرت گفتن با خودت خواهی کرد. و بعدش قطعا نمیشه ننوشت. وقتی هم نوشتی دیگه هوس خوندن نمی‌خونی؟ خب حالا شاید هوس درسای اعصاب‌خوردکن نکنی ولی به نظرم همین که بنویسی سر عقل میای. :/

خب. پس اگه بخوام با خودم روبرو بشم باید بگم:‌ ببین خودم، نمیخوام ناامیدت کنم ولی این که هی غلت میزنی و میگی نمیخواااام، یه ریشه ساده داره. این که فکر میکنی باید خودتو مجبور کنی به انجام دادن کاری که دوسش نداری. چون فقط اونطوری حس میکنی آدم خفنی هستی. ولی واقعیت اینه که بخش عمده کارایی که دوسش داری با کارایی که باید انجام بدی همپوشانی داره. شاید این مدل حفظ کردن تاریخ هنر کار احمقانه‌ای باشه، اما قطعا از حفظ کردن مندلیف بهتره (و سختتر البته:/ ) تو خودت انتخابش کردی. پس چیزی نیست که ازش متنفر باشی و اگه منصف باشیم دوسشم داری دیگه نه؟ پس تنها کاری که از فردا می‌کنی اینه که زودتر بیدار میشی تا وقت داشته باشی به اندازه کافی راه بری… باور کن!

شبی از شب‌های خوابگاه که به شکل وحشتناکی خسته بودم و کلی هم فست‌فود و آت و آشغال خورده‌بودم، گفتم بچه‌ها من امشب مسواک نمی‌زنم. می‌خوام به خودم حال بدم. میشه شما هم نزنین که من عذاب وجدان نگیرم؟ بیشعورا همشون اون شبو رفتن مسواک زدن. حالا کل روز رو گوشیاشون ولو بودنا.

بعد نتیجه چی شد؟‌ تا جایی که تونستم دربرابر سرود دل‌انگیز”ما رو بشور بعد بخواب” که تو دهنم تکرار میشد مقاومت کردم و خوابیدم. هورا! به خودم حال دادم! منتها صبح که بیدار شدم، آه یادم نیار. انگار دندونام دسته جمعی جیش کرده بودن. هزار تا فحش به خودم دادم تو اون ده ثانیه ای که طول کشید تا برسم به دستشویی و دهنموتخلیه کنم.

تقصیر کی بود؟ خب معلومه. سیستم آموزشی! چون یادمون ندادن که هر چیزی خودش پیامدی داره. وابسته شدیم به پاداش و تنبیهای بیرونی. یعنی اگه درس نمی‌خوندیم هیچ چیز به دردبخوری رو از دست نمیدادیم. فقط یه کم خجالت میکشیدیم و تموم میشد. والا به خدا. چه تقصیری داره بچه؟  

یعنی یه وقتایی که اگه به خودت بگی که بدبخت دارم به خاطر خودت میگم، خودتو نتیجه‌شو می‌بینی، اون بدبخت واقعا قبول می‌کنه. ولی خب من باز مشکل دارم. وقتایی که تصمیم می‌گیرم قشنگ نتیجه‌ی کارای سختو ببینم و بادقت انجامش بدم، یه دفعه اشتیاق شدید و غیرقابل‌تصوری پیدا می‌کنم به برنامه‌ریزی. :/ به این که فکر کنم این درس تا چه ساعتی تموم میشه و چند صفحه مونده و میشه در هر ساعت اینقد صفحه بخونم؟ یه کاغذ دیگه بده این برناه قبلیه رو دوست ندارم. چطوره مثلا در هر ساعت اونقد صفحه بخونم؟ اگه یک ساعت زودتر شروع کرده بودم؟ اگه از فردا روزی پنج ساعت بخونم؟‌ اگه نیم ساعت یه بار استراحت کنم؟ اگه چهار ساعت یه سره بخونم؟

خب. دخترک خیال پرداز. فکر نکن خیلی منطقی شدی. قضیه همونیه که باعث میشه ریاضی رو دوست داشته‌باشی و از فیزیک بدت بیاد. برنامه‌ای که رو کاغذ نوشتی فعلا یه چیز ذهنیه و مربوط به آینده. اما خودِ کاره که کاملا عینی و واضح و البته کسل کننده روبروته. هاه!

زمان خیلی عجیب غریبه. میگن این ساعتی که واسه خودمون درست کردیم اصلا نمیتونه درست مفهوم زمان رو نشون بده. چون در حقیقت هیچ تضمینی نیست که شش تا هفت، با هفت تا هشت برابر باشه. کاملا بستگی داره به این که تو چیکار کنی. مثل کسایی که همه روزاشون مثل هم میگذره و انگار بزرگ نمیشن. خسته میشن.

الان می‌فهمم دلیلی که از روز تنبلانه‌ی فرضی هیچ لذتی نمی‌برم اینه که اصلا بهش اعتقاد ندارم. نمی‌خوام زندگیم یه جوری باشه که بگم به خودت استراحت بده. دوست دارم کارایی که می‌کنم (یا جوری که اون کارا رو می‌کنم) خودش بهم احساس زنده بودن بده. دوست دارم بیشتر از اون که من تلاش کنم تا کارامو انجام بدم، اونا منو هل بدن. من به این میگم تنبلانه! که خب توقع زیادیه ولی همینه که هست.

خب. پس اصلا چه اشکالی داره که هر روزی با یه متدی بریم جلو؟ متنوع، جذاب، و بدون از دست دادن بقیه آپشنا. فقط این که صبح باید از خواب ناز بیدار شی و روبرو بشی با خودت. اون وقت می‌بینی روزی که بهت حال می‌ده با چیزی که صبح اول صبح تو ذهنت میاد فرق می‌کنه. پس تو فقط پاشو: هر روز راه رفتن، هرروز تنبلانه.