متفاوت بودن همیشه هیجانانگیز بودهاست. خودم میدانم حتی آن موقعی که آه و ناله میکردم که برچسب خودم را پیدا نمیکنم، جایی ته قلبم خوشحال بودم که فرق دارم. اما خب، خیالم این بود که حتما گروهی از آدمهای شبیه من هم هستند که جای خالیام را حفظ کردهباشند. فکر نمیکردم ته این همه تفاوت، بعد از احساس روشنفکر و باهوش و نابغه بودن، میرسد به تنهایی کشندهای که هیچ کس از آن سالم بیرون نمیآید.
هزار بار خواستم از در خانه ماندن بگویم اما ترسیدم. از متفاوت بودن. همان سلاح قشنگ قدیمیام. ولی میدانم که اگر ترسها را بیان کنی، حتی روی کاغذ برای خودت، آهسته به حقارت خودشان پی خواهندبرد و گورشان را گم میکنند. نه؟ این را شنیدهام.
بگذار بگویم. من احساس حبس خانگی تو را نمیفهمم. من از وقتی یادم میآید اینجا بودهام. یعنی او در من بودهاست. ما با همیم. آن بیرون، جایی نیست که در انتظار دیدنش باشم، تفریحی که انتظارم را بکشد، فروشندهای که بگوید: کم پیدا شدید، درختهایی که هر صبح صدایم کنند: ببین چقدر قد کشیدیم… دروغ چرا؟ بیگانهای هستم که خانهی خودش را گم کرده و به خیابانهای جدید هم عادت نمیکند. هر چه میگذرد سوالهایش بیشتر میشود.
زندانی که تنم کردهام، به این راحتی جدا نمیشود. شاید اصلا نمیخواهم که بشود. تنگ باشد، سیاه باشد، زبر باشد، تنها دوست من است. چگونه رهایش کنم؟
تئوریهایم را برای خودم تکرار میکنم. مینویسم. تحلیل میکنم. از بالا به خودم نگاه میکنم. میگویم: اینها کارهایی است که دوست داری، پس انجام میدهی. متفاوت بودن بد نیست. اصلا زندان برای نوشتن است. کار کن. زندگی کن. بعد، ترس و یاس و خجالت مثل مارهایی خفته از آستینم بیرون میآیند. فلج میشوم.
خودشناسی بازی خوشایندی نیست. دوست ندارم مدام در جریان زندگی سرک بکشم. دوست ندارم این خودآگاه لعنتی بخواهد برای همه چیز تصمیم بگیرد. میفهمی؟ دارم فکر میکنم نمیشود هم سهراب بود هم مریم میرزاخانی. و مشکل همیشه این بوده که سعی کردهام همهی آدمهایی باشم که دوستشان دارم. سعی. همین است کلمهای که دنبالش بودم. این که همیشه دارم سعی میکنم چیز خوبی نیست. میترسم بعد از این که خیلی سعی کردم آدم خیلی خوبی شوم، آدم خیلی خوبی شوم. آن وقت خیال میکنم که دیگر نباید کاری بکنم. اگر جریان شهود و احساس قطع شود، پتک انضباط و آیندهنگری هم در سرت نخورد، از تو چه میماند؟ یک آدم مرده.
خب. دیگر حرف نمیزنم. در ورطهی خودپیچی نمیافتم. فال میگیریم با منوچهر آتشی و قول میدهم که این بار نتیجهگیری نکنم. شاید متوقف شدن هم یک راه باشد. تلخی خوشایند کلمات را زمزمه میکنم و میروم که بخوابم.
سنگم
سنگِ سنگ
بیکم و کاست
و چنان در آغوش فشردهام خود را
که رهایی را
گریزی جز شکافتن نیست
سنگِ سنگ
با این همه ای رود سبز تابستانی
از فرازم بگذر
ساقههای سست آبزی
و خزههای بلند را
بگریزان از من
و درنگ قزلآلا را
برگردههایم جاودانی کن
بر سنگم، زندگی
خیس و سرایان میگذرد
و زندگیام
گوهری است غریب
یکی شده با ذرات جهان
چنان که یکی شدهام با جهان در او
خشک و خموشم مپندار
پرآواز و خیس و خاموشم
خاموش نه،
مدهوشم
از رود سبزم
از کنارههایم بگذر
منقار سخت بارانیات را
بر جدارههای جان کیهانیام
پیاپی فرود آر
همین فردا خواهی دید
که خواهم ترکید
و زیباترین شقایق جهان را
ارزانی چشمانت خواهم کرد.
تو وبلاگ یکی از دوستان خوندم گفتم برات بنویسیم:
«همه هنر زندگی در این است که
بدانم در من چه میگذرد
وقتی جهان در گذر است»
چه قشنگ
ممنون
فقط میترسم زیادی نگاه کردن به خود هم باعث بشه آدم بیشتر از بازیگر زندگی بودن منتقدش باشه.
(این جمله رو امروز خوندم:))
خواهی دید غرغروی شیرین زبان!
چی رو؟
زیباترین شقایق جهان؟ 🙂
آری… و اینکه خواهم ترکید 🙂
چه باحال میشه :))