فصل امتحانات رو به اتمام بود. هر صبح که در بالکن را باز میکردم چمدانهای بیشتری غرغرکنان میرفتند به سوی تخت نرم و غذای مادر. من اما تصمیم داشتم تا میشود بمانم.
من مانده بودم و هماتاقیام که جز صبح بخیر و شب بخیر صدایی ازش در نمیآمد. برنامه این بود که پروژههای آخر ترم را تمام کنم، تکلیف وبلاگ و مسیر تولید محتوایم را روشن کنم، سبکبالانه تهران زمستانه را بگردم و شمع تولدم را که فوت کردم برگردم خانه. اما جایی ته دلم میدانستم که این بار هم هیچ چیز طبق برنامه پیش نخواهد رفت.
دندانی که شش ماه پیش پرش کرده بودم، حالا امانم را بریده بود. اسپری و قرص و «دکتر تا یک هفته دیگر وقت ندارند» هم حالیاش نبود. دو هفتهی تمام اشک ریختم و مشق نوشتم. به این امید که تا هجدهم، همهی کارها تمام شود و وقتی برای استراحت بماند. نماند. تنها دویدن بود و تشنهتر شدن و نرسیدن. روزهای بدی بود، اما به روزهای خوبی ختم شد.
در این چند ماه چند بار دیگر علیرضا را دیدم. حالا که بیشتر چت کرده بودیم راحتتر همدیگر را میفهمیدیم. خلاصه این که حالا که دارد یک سال از اولین دیدارمان میگذرد به نظرم آنقدرها هم از دماغفیلافتاده نیست. (به هر حال دارد این نوشتهها را میخواند. درک میکنید دیگر.) یکی از خاصیتهایش هم این بود که بالاخره مجبورم کرد بروم سراغ آذرخش مکری. و در یکی از غمگینترین روزها یکی از بهترین اپیزودهایش را بشنوم و دو تا ویدیوی ساده بسازم که خیلی دوستشان دارم.
خلاصه که زمستان چهارصد و یک زمستانی بود منزوی، پرکار، پردرس و کمدراما. در این فصل کتاب چین و ژاپن کازانتزاکیس را در دو روز خواندم، چرا که به نظر استاد کاربرگهای پربارم از جمله ایچینگ را چند ساعت ناقابل دیر فرستاده بودم و حالا باید امتحان کتبی میدادم. این حرکت استاد اول حسابی عصبانیام کرد، چنان که در ویدیوی کذایی هم وقتی در حیاط راه میرفتم به او فکر میکردم. اما در نهایت خوشحالم که آن کتاب فوقالعاده را خواندم.
از آن روز مبارک قبلا گفتهام. یادم هست که مادر و مادربزرگم زنگ زدند و بهم گفتند تولدت مبارک و من با شنیدن این عبارت دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. اشکم در آمد. آخر چرا؟! شرطی شدن ذهن که میگویند لابد همین است. کل روز با خودم فکر کردم: من دارم همهی تلاشم را میکنم که خوشحال باشم. ببین، حتی گرانترین و مضرترین غذای جهان را هم سفارش دادم. چرا خوشحال نیستم؟!
شب که برگشتم به خانه، وقت روانپزشک داشتم از خوابگاه. دیگر حوصلهی پیچاندنش را نداشتم. سیستم به این شکل است که ماهی یک بار زنگ میزنند و ول نمیکنند که تو نیاز به مشاور داری و همیشه هم سوال اولشان این است: افکار داری؟! منظور افکار خودکشی است.
خانم روانپزشک با صدای خشخشی و چشمهای سنگیاش بی آن که بشنود چه میگویم برایم قرص آسنترا نوشت. با بیحوصلگی رفتم سمت اتاق که باقی مرغ سوخاریام را گرم کنم. صدای مادرم توی گوشم بود که میگفت دانشگاه میخواهد همهمان را چیزخور کنند که فکر سیاست به سرمان نزند. لابد.
قابلمه را گذاشتم روی گاز و وقتی برگشتم دیدم در اتاق قفل است. نفهمیدم چه خبر است. در که باز شد هماتاقیام که لباس صورتی جیغی پوشیده بود پرید روی تختش و من با بیحوصلگی نشستم پشت لپتاپ. یکهو چراغ خاموش شد و دیدم هماتاقی دیگرم، همان که فقط صبح بخیر و شب بخیر میگفت، برایم کیک خامهای گرفته و رویش شمع گذاشته است. فهمیدم لباس صورتی به مناسبت من پوشیده شده.
برایم دست زدند و بغلم کردند. بعد نشستیم و در سکوت کیک خوردیم و برگشتیم سر جایمان. نمیدانم چرا حتی به ذهنمان نرسید کمی برقصیم.
روز بعد که دلم گرفته بود و دندانم بدتر شده بود، یک استوری گذاشتم از کیکی که مت برایم خریده بود. شب، هانیه مرا برد توی اتاقش. گفت کارم دارد. در اتاق را که باز کردم با مونا روبرو شدم. دختری که از تابستان تا حالا ندیده بودمش و آخرین دو کلمهای که بهم گفته بود «سگ وحشی» بود. چرا که با آرامترین لحن ممکن بهش گفته بودم «لطفا تو بالکن مشترک سیگار نکش.» هیچ نمیفهمیدم چرا باید او به عنوان سورپرایز توی اتاق نشسته باشد. بعد از او نگاهم به مریم افتاد که بالا و پایین می پرید و بنفشه که کیکی در دست داشت. مهتاب نبود. مطمئن بودم بنفشه که عاشق تولد است همه چیز را چیده. خشمگین بودم. از همهشان. سعی کردم با تمام دندانهای دردناک و سالمم بخندم و به تعداد زیادی تشکر کنم که بیشعور به نظر نرسم. گویا چندان موفق نشدم.
چراغ را خاموش کردیم و کمی رقصیدیم. مونا بهم گفت که مثل خواهرشوهرهای افادهای میرقصم. بعد چراغ را روشن کردیم که کیک بخوریم. مریم پرسید: «خب حالا سارا، بیست و دو سالگی چه حسی داره؟» همین که دهان باز کردم که خلاصهی تمام این ده پست اخیر را برایش بگویم، مونا گفت: «هانیه لاغر شدیها.» هانیه که هیچ وقت چاقش را ندیده بودیم، گل از گلش شکفت و گفت: «جدی؟ باشگاه میرم.» و خامهی بیشتری از بشقاب خودش در بشقاب مریم گذاشت.
بعد بنفشه ویدیویی ازمان گرفت که در آن مریم می گفت: «سارا خیلی دختر خوبیه. فقط گاهی میرینه به آدم.» نگاهش کردم. گفت: «حالا همیشه هم که نه… مثلا عصری تو آشپزخونه.» گفتم: «دیدی واسه چی تو آشپزخونه بودم؟ داشتم میخک گرم میکردم بذارم رو دندونم. میدونی یه هفته دندوندرد یعنی چی؟ یهو میایی حالت چطوره انتظار داری چی کار کنم بیشتر از سر تکون دادن؟»
– شوخی کردم! شوخی کردم!
کیکمان را خوردیم و برگشتیم به اتاقهامان. احساس میکنم تصمیم این بوده که بیشتر عصبیام کنند جای خوشحال. برود بچسبد به باقی خاطرات تلخ تولدی. به گمانم چیزی که در تولدها فراموش میشود این است که بخش اصلی تولد اصلا قسمت غافلگیریاش نیست. بخش اصلی این است که آدمی به دنیا راه یافته است، و او احتمالا تاثیراتی روی کسانی داشته. و حالا او باید از دنیا سپاسگزار باشد که هست و دنیا از او. هر چه فکر میکنم بحث «حدس زدی؟ نزدی؟ انتظار داشتی یا نه؟» اساسا بیربط است.
وقتی داشتم میخوابیدم با خودم فکر کردم اگر به من اجازهی زندگی کردن داده شده، سالی یک روز، فقط یک روز، مجال خوشحالی نباید داشته باشم؟ رفیقی ندارم، قبول. میگذارم پای اخلاقهای عجیبم که لابد کمکم میکند هنر خلق کنم و روزی کسی بشوم. ولی خب خودم، لااقل خودم، نباید بتوانم خودم را خوشحال کنم؟
خوابم نبرد. دوباره رفتم سراغ هانیه: «گفتی ژلوفن داری؟»
قرص ژلوفن را روی دندانم باز کرد و مزه ی تلخ و زنندهاش دیوارهی دهنم را سوزاند.
– امشب حالت خوب نبود؟
– چیزیم نبود که.
– چرا. من میفهمم. اصلا خوشحال نشدی. البته… من که والا اصلا نمیدونستم تولدته.
با هم حرف زدیم. دندانم داشت بدتر میشد اما پلکم دیگر نمیپرید. از او دلخور نبودم. او همیشه حواسش به چیزهای دیگر بود. اما از دست دادن هماتاقیهای سابقم، تا این حد ازشان فاصله گرفتن و حتی خشم داشتن نسبت بهشان، ورای تصورم بود.
چند تا قرص جویدم و چند تا بلعیدم و تمام راهروها را تا طلوع آفتاب پیمودم. به مت فکر کردم که به من فکر کرده بود. تولد میلادیام میشد یک روز قبل از شمسی و یادم نبود که این را بهش بگویم. صبح ششم فوریه پیام داده بود که تا بیدار شدی زنگ بزن. نزدم. ترسیدم. از چه؟ شاید از خوشحالی. نمیدانستم میخواهد کیکش را نشانم دهد و برایم تولد مبارک بخواند. میدانستم که فردا قرار است روز بدی باشد و نمیخواستم دو روزم به تولد آغشته شود. شد ولی.
روز بعد بالاخره نشستیم پیش هم تولد از خودمان در کنیم. کاپ کیک شکلاتی قشنگی را که برایم خریده بود دیدم. میدانستم که او اهل شکلات نیست، آن هم پنج صبح.
روز بعد بالاخره نشستیم پیش هم، من از بوفهی علوم کیکی خریدم. این بار به اندازهی وقتهایی که با سارا بودیم خوشمزه نبود. بعد من کاپ کیک شکلاتی قشنگی را که برایم خریده بود دیدم. چرا نگذاشتم سورپرایزم کند؟ نمیدانم. ولی میدانم که خیلی خوشحال شدم. به صورت نمادین شمع را فوت کردم و او به صورت نمادین کیک را برایم خورد! این خوشمزهترین کیک زندگیام بود.
– میدونم، بیست و دو سالگیت سخت گذشت.
– هر سال میگم کاش سال بعد بهتر باشه. البته امسال بودا. امسال دانشگاه بود. تو بودی. ولی خب بهترتر. یکم… کماشکتر.
– سارا، میدونم خیلی چیزا میخواستی که نشد. همیشه همینه دیگه. فکر کن، یه سریا میخواستن با تو دوست باشن، ولی تو خوشت نمیاومد. از اون طرف هم میدونم مثلا دوست داشتی با مهتاب بیشتر دوست باشی، اما اونقدی که تو اونو خاص میدیدی، اون… تو رو… نمیدید. ولی خب بالاخره از لابلای همهی این امتحان کردنا و نشدنا یه چیزای خوبی پیدا میشه. و شده. میبینی؟ آدمبزرگ بودن همینه انگار. که بپذیری همهش باید در حال بالانس کردن همه چیز باشی. اون شب که تو خیابون بهم زنگ زدی، من خیلی شلوغ بودم. سیستم خراب شده بود، رییسم از اون ور منتظر بود. ولی میدونستم الان نیاز داری بهم. از یه طرف خوشحال بودم که بین این همه آدم زنگ زدی به من. از یه طرف هم واقعا اوضاع سر کار داشت دیوانهکننده میشد. داشتم فکر میکردم میدونی، آدم بالغ بودن همینه. در آن واحد باید به هزار تا چیز فکر کنی و بدونی که هیچ وقت تمومی نداره. یه بخشش اینه که دیگه مامان بابات کاراتو نمیکنن، کاری هم به کارت ندارن. آزادی. ولی از اون طرف هم انگار همیشه داری با هزار تا توپ جاگل میکنی. هیچ وقت نمیشه بعضیاشو زمین گذاشت. میدونی؟ کار، تفریح، دوستات، سلامتیت… ولی خب مثل هنره دیگه نه؟ بعد یه مدت هی یاد میگیری، بهتر و بهتر میشی، آسونتر میشه.
طلوع و غروبمان را با هم مبادله کردیم و غرق سکوت شدیم.
آن روز فکر کردم: کاش بتوانم تولد سال بعدم واقعا مت را ببینم. حالا که هفت هشت ده ماه از آن روزها گذشته، میدانم که شدنی نیست. اما این آنقدرها هم غمگینم نمیکند. حالا احساس میکنم اتفاقی که منتظرش بودم، افتاده است. حالا در اواسط پاییز هزار و چهارصد و دو از این که در روز تولدم مثل باقی روزهای سال تا حدود زیادی تنها باشم غرق اندوه نمیشوم. نمیدانم چرا. نمیشوم.
دلم میخواهد بگویم که اگر در این سالها جایی پیامی برایم ارسال کردهاید و با جواب سرد یا عجیبی مواجه شدهاید، به دلیل همین ترومای تولد بوده است. ببخشید! امیدوارم که درست فهمیده باشم و این زخم، دیگر سالی یک بار قصد سر باز کردن نداشته باشد.
برایم نوشتید که این همه غم چرا در این روز بخصوص؟ دلیلش برای خودم هم چندان روشن نیست. صرف تنهایی نمیتواند این حجم احساسات منفی را به قلب آدم روانه کند. من بارها از تنهایی قدم زدن توی خیابانها، تنهایی کافه رفتن، تنهایی نشستن و ساعتها هیچ کاری نکردن لذت بردهام. چرا تا به این روز میرسد همهی کیکها مزهی زهر میگیرند؟
درسهای بسیاری هست که آدمها و کتابها میتوانند یادت بدهند، اما تا وقتی به آن لحظهی درست آگاهی نرسیده باشی، هر پندی کهنه و نخنما مینماید. و من حالا، در این روز پاییزی که دارم اینها را مینویسم احساس میکنم که تازه پندم را دریافتهام.
حالا بعد از چندین ماه احساس میکنم بالاخره میتوانم نقطهی پایانی بر این قصهی تودرتوی چندماهه بگذارم. جواب سوالم؟ هعی… بله! سیناپسها، چنان که استاد میگفت، به کلاسیکترین شکل در زندگی وجود دارند، ولی بامزه و ترسناک این است که تو هیچ وقت نمیدانی الان کجای قصهای. تو نمیدانی آن چه فکر میکنی پایان است چه چیزی را برایت آغاز کرده، و نمیفهمی آن چه فکر میکنی اوج است مقدمه هم نیست. تنها وقتی نظم قصه را پیدا میکنی که فاصله بگیری. و این را نباید در هیاهوی زندگی یادت برود، که گاهی فاصله بگیری.
چند ماه بعد مت برایم در اینستاگرام لابلای گربههای گوگولی و میمهای احمقانه یک ویدیو فرستاد که میگفت: «خواستن تجربهای مثبت به خودی خود تجربهای منفی است و پذیرش تجربهی منفی تجربهای است مثبت.» یادم آمد که سه سال پیش چیزی شبیه همین را در کتاب هنر ظریف بیخیالی خوانده بودم. و این بار تصویر خودم در مغازهی مرغ سوخاری جلوی چشمم نقش بست. تمام تولدهای سالهای پیش، تمام رقصهای تنهایی، کیکهای تنهایی، بیرون رفتنهای تنهایی. مگر قرار نبود خودم برای خودم کافی باشم؟ اصلا مگر من درونگرا نبودم؟
یکهو چیزی توی سرم روشن شد. شاید چیزی که باید برایش تلاش کنی، تلاش نکردن است. میبینی؟ دقیقا وقتی بیخیال تلاش کردن شدی، دیدی چند تایی دوست خوب داری. چنان که اینجا گفته بودم و تو باز گوش ندادی. شاید وقتی اوضاع از مسیر خودش خارج میشود، بهتر این باشد که کمی سرعت را کم کنی و نرمتر ادامه دهی، جای این که کلا بزنی زیر میز… همین!
روزهای آخر زمستان، به دوندگی برای آخرین ماجراجویی سالَم گذشت. کاری که تا مدتها فقط علیرضا، هانیه و مت از آن خبر داشتند. زیاد در دفترچه خاطراتم دربارهاش نوشتهام اما گمان نمیکنم بخواهم دیگر نوشتههای این چنینی اینجا بگذارم. باشد برای وقتی دیگر، جایی دیگر، و شاید به شکلی دیگر.
قصهی این چند ماه با وجود این که بخشی از ماجراها را کلا نگفتم، باز طولانیتر از تصورم شد. هیچ تخمینی ندارم که دقیقا چند نفر کلش را خواندهاند. میدانم از نظر تئوری کار عبثی بود، ولی جایی ته دلم میدانستم که آن روزها باید ثبت شود. و بالاخره شد. اسمش را توی وبلاگ میگذارم سفر دراماساز. سفری که میدانم هرگز تمامی ندارد اما آن چند ماه خاص چرخ و فلکی بود که تا وقتی سوارش بودم نفهمیدم چطور زیر و رویم کرد.
حالا کجا هستم و قرار است چه کار کنم؟ نمیخواهم باز حرفی بزنم که در انجام دادنش در بمانم. اما فکر میکنم برنامههایم از همیشه منطقیتر و واقعیتر است و این یعنی که بالاخره یک سری ایده واقعا از ذهنم بیرون خواهد آمد و همین روزها، به انجام خواهد رسید. پس به امید دیدار تا روزی که بالاخره این وبلاگ رسالت واقعیاش را پیدا کند.
🙂
چند روز یک بار سر به سایتت میزنم ببینم نوشته جدیدی اضافه کردی یا نه
نمیدونم ولی هنوز امید دارم که از خر شیطون پیاده شی و دوباره برامون بنویسی
تموم نشد سواری ؟
چرا.😂
کاش دوباره بنویسی
چشم چشم😀
سلام سارا،
ته تهشو خوندم حق و عالی بود
واقعا ازت ممنونم که واقعی هستی و حرف واقعی رو میزنی،چون انصافا منم خودم بعضی روزا عجیب ناراحتم ، به نظرم این حس خیلی خوبه دقیقا مثل زمانی هست که گوشی داره اپدیت میشه ، آدم هم به همین زمان نیاز داره برای رشد کردن
موفق باشی
و خلاصه خوشحالم که داریم این سختی ها رو رد میکنیم
ادامه بده دختر پولدار شدنت رو میبینم 🎖️
سلام عماد جان
چه مثال جالبی زدی. این امید تو کلماتت خیلی بهم احساس خوبی داد.
تو هم موفق باشی.🌟
و ممنون که به پولدار شدن اشاره کردی. اولین باره همچین آرزویی برام میکنن.😂
چندین باره میام اینجا به امید اینکه بازم نوشته باشی ولی خبری نیست🥺بازم بنویس لطفاً سارا💛
من آمدهام
💃💃
وای وای
سلام سارای عزیز
من مدت هاست که چراغ خاموش وبلاگت رو میخونم اما زیاد کامنت نمیذاشتم. حالا اما که میخوای اینجا رو لااقل برای مدتی تعطیل کنی دلم نمیاد چیزی نگم.
راستش به آخر این نوشته ات که رسیدم، خیلی برات خوشحال شدم، چون انگار سارایی رو دیدم که بعد از گذروندن دوره هایی پر تلاطم حالا بیشتر زندگی، ارتباط و بودن با مجموعه ی اضداد رو بلد شده.
من هم کم و بیش مینویسم و رویای نویسندگی از بچگی با من بوده . از تو ساده و صریح نوشتن را یادگرفتم. و همچنین نوشتن از حس های حتی ناشناخته را.
سارای عزیز در دنیایی با این همه فیلتر و رنگ آدم ها به نویسنده هایی مثل تو که صادقانه مینویسند احتیاج دارند، نویسنده هایی که با نوشته شان کمی بار تحمل خود را سبک تر کنند، که در انتها بتوان گفت “من هم”.
گمان میکنم اگر در دنیای یکدیگر میبودیم، شاید میتوانستیم دوستان خوبی برای هم باشیم. برایت آرزو میکنم آدم هایی در کنارت قرار بگیرند که بتوانی دوستی های عمیق و زیبایی با آنها بسازی.
سارای عزیز امیدوارم در مسیر پیش رویت موفق باشی و خبر های خوبی در آینده از تو بشنوم.
سلام سارای عزیز
من همیشه چراغ خاموش نوشته هاتو میخوندم اما حالا که انگار میخوای این وبلاگ رو لااقل تا مدتی تعطیل کنی، دلم نیومد چیزی برات ننویسم.
به گمانم نوشته های صادقانه تو، به کسانی که نوشته هات رو میخونن میگه که ما تقریبا همه مون کم و بیش مثل هم گاهی به شدت غمگینیم، گاهی به طرز عجیبی شاد، گاهی دلخور، گاهی عصبانی، گاهی دلیل رفتار ها و احساساتمون رو میدونیم، گاهی نمیدونیم. اما در هر حال ما اینجاییم ، مجموعه ای از اضداد و این زیباست.
وقتی به انتهای آخرین پست وبلاگت رسیدم، خیلی برات خوشحال شدم چون انگار سارایی رو دیدم که بعد از دوره هایی طوفانی حالا انگار زندگی را و ایستادن به پای زندگی رو بیشتر بلده.
همیشه گمان کردم که اگر در دنیای هم میبودیم شاید دوست های خوبی برای هم میشدیم. آرزو میکنم آدم هایی در اطرافت قرا بگیرند که بتوانی دوستی های خوبی با آنها داشته باشی.
من هم عاشق نوشتن ام و رویای نویسندگی از بچگی با من بوده. من از نوشته های تو بیش از هر چیز صریح و ساده و بی پرده نوشتن را یاد گرفتم.
سارای عزیز بین این همه فیلتر و رنگ دنیا به نویسنده هایی مثل تو نیاز دارد که پایان نوشته هایش آدم ها بگویند “من هم”.
از صمیم قلب امیدوارم در آنچه پیش رو داری موفق باشی و خبر های خوبی از تو در آینده بشنوم.
سلام مهسا جان
چه خوب همچین حسی برات ایجاد میکنه. هدف منم همین بوده.
راستش این مدتی که ننوشتم اونقدر طوفانهای بزرگتری ایجاد شد که تازه فهمیدم اون موقع چقد ساده بودم.:)) ولی خب همینه دیگه. هی بنویسیم و هی رشد کنیم و هی بفهمیم که چقد جای رشد داریم.
ممنون که نوشتی برام. کامنتتو خیلی دوست داشتم.❤️
ساراا
نمی دونم چی بنویسم، چندبار نوشتم و پاک کردم.
خوندن نوشته ها و تجربه هات همیشه ی همیشه برام ارزشمند بوده.
چی می تونم بگم جز اینکه برات بهترین ها رو می خوام؟
کاش زود برگردی 🙂
خیلی ممنونم هستی جان.
خودم هم امیدوارم دوباره توان و زمان نوشتن رو پیدا کنم.
بغل گرم از راه دور.🥰🤗
یعنی دیگه نمی نویسی ؟:(
مممم فعلا آره.😬❤
خیلی وقت هست که دلم به خوندن نوشته هات نمیره)بابت اشتباهات ادبیاتی همین الان معذرت بنویسم)
از اون وبلاگ های کوچیک کشان کشان دنبالت راه افتادم اونموقع چقدر نزدیک تر بودیم…چقدر سطح دغدغه ها بهتر بود ولی الان بعد از دانشگاه دیگه نتونستم سارایی رو که چندین سال پیش توی نوشته ها میدیم ببینم انگار یه چیزایی عوض شده بود…سارا و روانپزشک….اصلا برام منطقی نبود خوشحال بودم که رسیدی به هرچیزی که میخوای ولی اینکه روانپزشک رو ببینم بین کلماتت ذهنم رو ازار میده…و خب اینکه من این تاپیک رو هم کامل نخوندم متاسفانه دیگه نمیتونم اون حس صمیمانه و شاد رو از نوشته هات بگیرم قبلا هر روز کارم این بود به مدت دو یا سه سال سر زدن به هر جایی که وجود داشتی برای پیدا کردن کوچک ترین نشانه های حیاتت یعنی نوشتنت ولی بعد از دانشگاه هنر توی تهران دیگه سارا اون دختر یزدی نبود انگار گیر اون اتمسفر خاکستری تهران افتاده بود….ممنون که این همه مدت نوشتی ممنون که این همه مدت بودی ….خسته نباشی و خب این خداحافظیه احتمال خداحافظ از طرف کسی که سال ها مجازی دوستت داشت و بانوشته هات خوشحال میشد موفق باشی و خداحافظ سارای دوست داشتنی قبلی و سارای جدید
سلام بهار
راستش چند بار کامنتت رو خوندم تا ببینم چرا روانپزشک باید اینقدر برات عجیب و آزاردهنده باشه. نفهمیدم. البته من قبلا هم از روانشناس رفتن بیفایدهم تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم. حالا خلاصه نمیدونم با اون قسمت پزشکش مشکل داری یا با روانش. هر چند هر دوش عجیبه.
البته واسه ما که جزوی از زندگی خوابگاهیمونه که به زور میکشنونمون پیش مشاورای غیرحرفهایشون. که حالا در کل به نظر میاد چیز بدی نیست، ولی شنیدم که هیچ رازدار نیستن نسبت به اسرار بچهها و منم دیگه نرفتم. اما قطعا تو برنامهم هست که مرتب برم تراپی. کجای این کار باید غیرمنطقی باشه و حتی فراتر «آزارت» بده؟ این واقعا برام سوال شد و اگه این کامنت رو میبینی ممنون میشم توضیحش بدی.
دربارهی نوشتههای اخیرم، دلم میخواست یه جایی این چیزا رو بگم، پس اینجا میگم.:)
راستش خودم هم این نوشتهها رو دوست ندارم، که احتمالا دلایل مختلفی داره. یکیش این که بعد از یوتوب آدمای بیشتری منو شناختن و هی به ملاحظاتی که باید رعایت میکردم اضافه شد و من دیگه نمیتونستم اونقد بیباکانه بنویسم. بعد این که سرم خیلی شلوغتر شد و از اون طرف اتفاقات نوشتنی خیلی بیشتر شد و خلاصه فاصلهی نوشتن وقایع تا خودشون خیلی زیاد شد. بدین صورت که مثلا اسفند پارسال من یه سفر رفتم که خیلی هیجانانگیز بود و داشتم میمردم که بنویسم ازش. ولی هنوز نوشتههام از آبان مونده بود که باید سر و سامونشون میدادم و دلم نمیاومد قبل از انتشار اونا برم سراغ چیزی که واقعا دلم میخواست بنویسم. حالا تصور کن تو همهی فکر و ذکر و احساست پیش یه چیزای دیگهای باشه، بعد مجبور باشی دربارهی یه چیز دیگه بنویسی که کلا تو گذشته بوده و تموم شده رفته. قطعا یه حس متکلفانهای به خودش میگیره. ولی خب اینو انگار به خودم بدهکار بودم و خوشحالم اون روزا رو ثبت کردم. نوشتن از اون سفر هم باشه برای بعد، چون فعلا باید برم پول در آرم.:)
دیگه این که گفتی من دیگه اون دختر یزدی نیستم. راستش به نظرم وقتی زندگی کسی رو چند سال دنبال میکنی و اون چند سال هم دقیقا همون دورهی گذارش از نوجوونی به جوونیه، تنها اتفاق غیرطبیعی اینه که طرف تغییری نکنه. نمیدونم منظورت از دختر یزدی چیه، ولی من همونطور که هیچ وقت از یزدی بودن خجالت نکشیدم، افتخار هم بهش نکردم. چون بالاخره هر کسی یه جایی به دنیا میاد دیگه. تو سیستم ارزشی من، این بده که تو سعی کنی خودتو توی مثلا یزدی بودن تعریف کنی و هر کاری میخوای بکنی فکر کنی که یه دختر یزدی این کارو میکنه یا نه. من ترجیح میدم طوری زندگی کنم که بدونم هر جای دنیا باشم همون سبک زندگی رو دارم. البته که صد درصد نمیشه اینطور بود ولی من تلاشم رو میکنم. مثلا آگاهی من نسبت به محیط زیست از مامانم اومده و هر جا هم برم شاید نتونم به اندازهی اون اکوفرندلی رفتار کنم، اما تلاشمو میکنم و این ارزشه همیشه ته ذهنم هست. از اون طرف من تو یه شهر مذهبی به دنیا اومدم ولی بعد یه مدت لزومی ندیدم که اون ارزشها رو برای همیشه تو زندگیم داشته باشم. یا مثلا فرهنگ ایرانی به نظر من خیلی باشکوه و تحسینبرانگیزه ولی زشتیهاشو هم میبینم. متوجه میشی؟ من تلاش میکنم خودم هویت خودم رو تعریف کنم، فراتر از برچسبهایی که محیط به طور خودکار روم میزنه.
بله من گیر اتمسفر خاکستری تهران افتادم و اینجا هم مسیر دست و پا زدنم رو نوشتم. طبیعیه که این سبک نوشته واسه یه عده جالب نباشه یا «دیگه» جالب نباشه. اما میخوام بگم تو به عنوان مخاطبی که قبلا حضور نداشتی یا من زیاد حضورت رو ندیدم، این که فقط بیای اعلام کنی که سارا جون تو دیگه دوستداشتنی نیستی، یخورده ناراحتکنندهست. اینو گفتم که شاید ایندفعه که خواستی برای کسی کامنت بذاری به تاثیر حرفت رو اون آدم هم فکر کنی.
تو هم موفق باشی.
خیلی ممنون سارا.
اکثر وقتها طوریکه عام مردم از پذیرفتن خود حرف میزنن، جوری بنظر میاد انگار پدیده ایه یهویی که شروع و اتمامش یکجا اتفاق میوفته. از این نمیگند که این یک مسیره و مسیر طولانی و سختی هم هست. خیلی سخت. نمیدونم درحال حاضر کجای این مسیر قرار داری ولی امیدوارم قسمتهای خیلی سختش برات تموم شده باشه و اگرم تموم نشده ،توانت بیشتر شده باشه.(
باعث خرسندیه اگه مدت طولانی با نوشته هات باهامون همراه باشی:)
آره دقیقا همینطوره.
خیلی ممنونم از آرزوی قشنگت.
سعیمو میکنم، ببینم چی میشه.
😊
یه سلام واگعی خدمت شوما
چرا اینقدر مسیر یادگیری زبانتون بدون درد و خون ریزی بوده؟😅
واقعاً خیلی راحت بود براتون یا ما اینجا داریم زحمت می کشیم؟🌱
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید.😅
حالا مسیرشو به اشتراک گذاشتم که شما هم بتونید بهره ببرید.😁
There’s a strange feeling when you start something that is near its end
But I do believe that the philosophy of life isn’t about “having” something. The world is changing constantly and perhaps it’s better no to stick to different things
Being, rather than having
Exactly. So accurate I can’t add anything.:)