فصل امتحانات رو به اتمام بود. هر صبح که در بالکن را باز می‌کردم چمدان‌های بیشتری غرغرکنان می‌رفتند به سوی تخت نرم و غذای مادر. من اما تصمیم داشتم تا می‌شود بمانم.

من مانده بودم و هم‌اتاقی‌ام که جز صبح بخیر و شب بخیر صدایی ازش در نمی‌آمد. برنامه‌ این بود که پروژه‌های آخر ترم را تمام کنم، تکلیف وبلاگ و مسیر تولید محتوایم را روشن کنم، سبکبالانه تهران زمستانه را بگردم و شمع تولدم را که فوت کردم برگردم خانه. اما جایی ته دلم می‌دانستم که این بار هم هیچ چیز طبق برنامه پیش نخواهد رفت.

دندانی که شش ماه پیش پرش کرده بودم،‌ حالا امانم را بریده بود. اسپری و قرص و «دکتر تا یک هفته دیگر وقت ندارند» هم حالی‌اش نبود. دو هفته‌ی تمام اشک ریختم و مشق نوشتم. به این امید که تا هجدهم، همه‌ی کارها تمام شود و وقتی برای استراحت بماند. نماند. تنها دویدن بود و تشنه‌تر شدن و نرسیدن. روزهای بدی بود، اما به روزهای خوبی ختم شد.

در این چند ماه چند بار دیگر علیرضا را دیدم. حالا که بیشتر چت کرده بودیم راحت‌تر همدیگر را می‌فهمیدیم. خلاصه این که حالا که دارد یک سال از اولین دیدارمان می‌گذرد به نظرم آنقدرها هم از دماغ‌فیل‌افتاده نیست. (به هر حال دارد این نوشته‌ها را می‌خواند. درک می‌کنید دیگر.) یکی از خاصیت‌هایش هم این بود که بالاخره مجبورم کرد بروم سراغ آذرخش مکری. و در یکی از غمگین‌ترین روزها یکی از بهترین اپیزودهایش را بشنوم و دو تا ویدیوی ساده بسازم که خیلی دوستشان دارم.

خلاصه که زمستان چهارصد و یک زمستانی بود منزوی، پرکار، پردرس و کم‌دراما. در این فصل کتاب چین و ژاپن کازانتزاکیس را در دو روز خواندم، چرا که به نظر استاد کاربرگ‌های پربارم از جمله ایچینگ را چند ساعت ناقابل دیر فرستاده بودم و حالا باید امتحان کتبی می‌دادم. این حرکت استاد اول حسابی عصبانی‌ام کرد، چنان که در ویدیوی کذایی هم وقتی در حیاط راه می‌رفتم به او فکر می‌کردم. اما در نهایت خوشحالم که آن کتاب فوق‌العاده را خواندم.

چین و ژاپن خوانی در دانشگاه. عکس از سارا.

از آن روز مبارک قبلا گفته‌ام. یادم هست که مادر و مادربزرگم زنگ زدند و بهم گفتند تولدت مبارک و من با شنیدن این عبارت دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. اشکم در آمد. آخر چرا؟! شرطی شدن ذهن که می‌گویند لابد همین است. کل روز با خودم فکر کردم: من دارم همه‌ی تلاشم را می‌کنم که خوشحال باشم. ببین، حتی گران‌ترین و مضرترین غذای جهان را هم سفارش دادم. چرا خوشحال نیستم؟!

شب که برگشتم به خانه، وقت روانپزشک داشتم از خوابگاه. دیگر حوصله‌‌ی پیچاندنش را نداشتم. سیستم به این شکل است که ماهی یک بار زنگ می‌زنند و ول نمی‌کنند که تو نیاز به مشاور داری و همیشه هم سوال اولشان این است: افکار داری؟! منظور افکار خودکشی است.

خانم روانپزشک با صدای خش‌خشی و چشم‌های سنگی‌اش بی آن که بشنود چه می‌گویم برایم قرص آسنترا نوشت. با بی‌حوصلگی رفتم سمت اتاق که باقی مرغ سوخاری‌ام را گرم کنم. صدای مادرم توی گوشم بود که می‌گفت دانشگاه می‌خواهد همه‌مان را چیزخور کنند که فکر سیاست به سرمان نزند. لابد.

قابلمه را گذاشتم روی گاز و وقتی برگشتم دیدم در اتاق قفل است. نفهمیدم چه خبر است. در که باز شد هم‌اتاقی‌ام که لباس صورتی جیغی پوشیده بود پرید روی تختش و من با بی‌حوصلگی نشستم پشت لپتاپ. یکهو چراغ خاموش شد و دیدم هم‌اتاقی دیگرم، همان که فقط صبح بخیر و شب بخیر می‌گفت، برایم کیک خامه‌ای گرفته و رویش شمع گذاشته است. فهمیدم لباس صورتی به مناسبت من پوشیده شده.

برایم دست زدند و بغلم کردند. بعد نشستیم و در سکوت کیک خوردیم و برگشتیم سر جایمان. نمی‌دانم چرا حتی به ذهنمان نرسید کمی برقصیم.

روز بعد که دلم گرفته بود و دندانم بدتر شده بود، یک استوری گذاشتم از کیکی که مت برایم خریده بود. شب، هانیه مرا برد توی اتاقش. گفت کارم دارد. در اتاق را که باز کردم با مونا روبرو شدم. دختری که از تابستان تا حالا ندیده بودمش و آخرین دو کلمه‌ای که بهم گفته بود «سگ وحشی» بود. چرا که با آرام‌ترین لحن ممکن بهش گفته بودم «لطفا تو بالکن مشترک سیگار نکش.» هیچ نمی‌فهمیدم چرا باید او به عنوان سورپرایز توی اتاق نشسته باشد. بعد از او نگاهم به مریم افتاد که بالا و پایین می پرید و بنفشه که کیکی در دست داشت. مهتاب نبود. مطمئن بودم بنفشه که عاشق تولد است همه چیز را چیده. خشمگین بودم. از همه‌شان. سعی کردم با تمام دندان‌های دردناک و سالمم بخندم و به تعداد زیادی تشکر کنم که بیشعور به نظر نرسم. گویا چندان موفق نشدم.

چراغ را خاموش کردیم و کمی رقصیدیم. مونا بهم گفت که مثل خواهرشوهرهای افاده‌ای می‌رقصم. بعد چراغ را روشن کردیم که کیک بخوریم. مریم پرسید: «خب حالا سارا، بیست و دو سالگی چه حسی داره؟» همین که دهان باز کردم که خلاصه‌ی تمام این ده پست اخیر را برایش بگویم، مونا گفت: «هانیه لاغر شدی‌ها.» هانیه که هیچ وقت چاقش را ندیده بودیم، گل از گلش شکفت و گفت: «جدی؟ باشگاه می‌رم.» و خامه‌ی بیشتری از بشقاب خودش در بشقاب مریم گذاشت.

بعد بنفشه ویدیویی ازمان گرفت که در آن مریم می گفت: «سارا خیلی دختر خوبیه. فقط گاهی می‌رینه به آدم.» نگاهش کردم. گفت: «حالا همیشه هم که نه… مثلا عصری تو آشپزخونه.» گفتم: «دیدی واسه چی تو آشپزخونه بودم؟ داشتم میخک گرم می‌کردم بذارم رو دندونم. می‌دونی یه هفته دندون‌درد یعنی چی؟ یهو میایی حالت چطوره انتظار داری چی کار کنم بیشتر از سر تکون دادن؟»

– شوخی کردم! شوخی کردم!

کیکمان را خوردیم و برگشتیم به اتاق‌هامان. احساس می‌کنم تصمیم این بوده که بیشتر عصبی‌ام کنند جای خوشحال. برود بچسبد به باقی خاطرات تلخ تولدی. به گمانم چیزی که در تولدها فراموش می‌شود این است که بخش اصلی تولد اصلا قسمت غافلگیری‌اش نیست. بخش اصلی این است که آدمی به دنیا راه یافته است، و او احتمالا تاثیراتی روی کسانی داشته. و حالا او باید از دنیا سپاسگزار باشد که هست و دنیا از او. هر چه فکر می‌کنم بحث «حدس زدی؟ نزدی؟ انتظار داشتی یا نه؟» اساسا بی‌ربط است.

وقتی داشتم می‌خوابیدم با خودم فکر کردم اگر به من اجازه‌ی زندگی کردن داده شده، سالی یک روز، فقط یک روز، مجال خوشحالی نباید داشته باشم؟ رفیقی ندارم، قبول. می‌گذارم پای اخلاق‌های عجیبم که لابد کمکم می‌کند هنر خلق کنم و روزی کسی بشوم. ولی خب خودم، لااقل خودم، نباید بتوانم خودم را خوشحال کنم؟

خوابم نبرد. دوباره رفتم سراغ هانیه: «گفتی ژلوفن داری؟»

قرص ژلوفن را روی دندانم باز کرد و مزه ی تلخ و زننده‌اش دیواره‌ی دهنم را سوزاند.

– امشب حالت خوب نبود؟
– چیزیم نبود که.
– چرا. من می‌فهمم. اصلا خوشحال نشدی. البته… من که والا اصلا نمی‌دونستم تولدته.

با هم حرف زدیم. دندانم داشت بدتر می‌شد اما پلکم دیگر نمی‌پرید. از او دلخور نبودم. او همیشه حواسش به چیزهای دیگر بود. اما از دست دادن هم‌اتاقی‌های سابقم، تا این حد ازشان فاصله گرفتن و حتی خشم داشتن نسبت بهشان، ورای تصورم بود.

چند تا قرص جویدم و چند تا بلعیدم و تمام راهروها را تا طلوع آفتاب پیمودم. به مت فکر کردم که به من فکر کرده بود. تولد میلادی‌ام می‌شد یک روز قبل از شمسی و یادم نبود که این را بهش بگویم. صبح ششم فوریه پیام داده بود که تا بیدار شدی زنگ بزن. نزدم. ترسیدم. از چه؟ شاید از خوشحالی. نمی‌دانستم می‌خواهد کیکش را نشانم دهد و برایم تولد مبارک بخواند. می‌دانستم که فردا قرار است روز بدی باشد و نمی‌خواستم دو روزم به تولد آغشته شود. شد ولی.

روز بعد بالاخره نشستیم پیش هم تولد از خودمان در کنیم. کاپ کیک شکلاتی قشنگی را که برایم خریده بود دیدم. می‌دانستم که او اهل شکلات نیست، آن هم پنج صبح.

روز بعد بالاخره نشستیم پیش هم، من از بوفه‌ی علوم کیکی خریدم. این بار به اندازه‌ی وقت‌هایی که با سارا بودیم خوشمزه نبود. بعد من کاپ کیک شکلاتی قشنگی را که برایم خریده بود دیدم. چرا نگذاشتم سورپرایزم کند؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم که خیلی خوشحال شدم. به صورت نمادین شمع را فوت کردم و او به صورت نمادین کیک را برایم خورد! این خوشمزه‌ترین کیک زندگی‌ام بود.

– می‌دونم، بیست و دو سالگیت سخت گذشت.
– هر سال می‌گم کاش سال بعد بهتر باشه. البته امسال بودا. امسال دانشگاه بود. تو بودی. ولی خب بهترتر. یکم… کم‌اشک‌تر.
– سارا، می‌دونم خیلی چیزا می‌خواستی که نشد. همیشه همینه دیگه. فکر کن، یه سریا می‌خواستن با تو دوست باشن، ولی تو خوشت نمی‌اومد. از اون طرف هم می‌دونم مثلا دوست داشتی با مهتاب بیشتر دوست باشی، اما اونقدی که تو اونو خاص می‌دیدی، اون… تو رو… نمی‌دید. ولی خب بالاخره از لابلای همه‌ی این امتحان کردنا و نشدنا یه چیزای خوبی پیدا می‌شه. و شده. می‌بینی؟ آدم‌بزرگ بودن همینه انگار. که بپذیری همه‌ش باید در حال بالانس کردن همه چیز باشی. اون شب که تو خیابون بهم زنگ زدی، من خیلی شلوغ بودم. سیستم خراب شده بود، رییسم از اون ور منتظر بود. ولی می‌دونستم الان نیاز داری بهم. از یه طرف خوشحال بودم که بین این همه آدم زنگ زدی به من. از یه طرف هم واقعا اوضاع سر کار داشت دیوانه‌کننده می‌شد. داشتم فکر می‌کردم می‌دونی، آدم بالغ بودن همینه. در آن واحد باید به هزار تا چیز فکر کنی و بدونی که هیچ وقت تمومی نداره. یه بخشش اینه که دیگه مامان بابات کاراتو نمی‌کنن، کاری هم به کارت ندارن. آزادی. ولی از اون طرف هم انگار همیشه داری با هزار تا توپ جاگل می‌کنی. هیچ وقت نمی‌شه بعضیاشو زمین گذاشت. می‌دونی؟‌ کار، تفریح، دوستات، سلامتیت… ولی خب مثل هنره دیگه نه؟ بعد یه مدت هی یاد می‌گیری، بهتر و بهتر می‌شی، آسون‌تر می‌شه.

طلوع و غروبمان را با هم مبادله کردیم و غرق سکوت شدیم.

طلوع خورشید اورنج کاونتی

آن روز فکر کردم: کاش بتوانم تولد سال بعدم واقعا مت را ببینم. حالا که هفت هشت ده ماه از آن روزها گذشته، می‌دانم که شدنی نیست. اما این آنقدرها هم غمگینم نمی‌کند. حالا احساس می‌کنم اتفاقی که منتظرش بودم، افتاده است. حالا در اواسط پاییز هزار و چهارصد و دو از این که در روز تولدم مثل باقی روزهای سال تا حدود زیادی تنها باشم غرق اندوه نمی‌شوم. نمی‌دانم چرا. نمی‌شوم.

دلم می‌خواهد بگویم که اگر در این سال‌ها جایی پیامی برایم ارسال کرده‌اید و با جواب سرد یا عجیبی مواجه شده‌اید، به دلیل همین ترومای تولد بوده است. ببخشید! امیدوارم که درست فهمیده باشم و این زخم، دیگر سالی یک بار قصد سر باز کردن نداشته باشد.

برایم نوشتید که این همه غم چرا در این روز بخصوص؟ دلیلش برای خودم هم چندان روشن نیست. صرف تنهایی نمی‌تواند این حجم احساسات منفی را به قلب آدم روانه کند. من بارها از تنهایی قدم زدن توی خیابان‌ها، تنهایی کافه رفتن، تنهایی نشستن و ساعت‌ها هیچ کاری نکردن لذت برده‌‌ام. چرا تا به این روز می‌رسد همه‌ی کیک‌ها مزه‌ی زهر می‌گیرند؟

درس‌های بسیاری هست که آدم‌ها و کتاب‌ها می‌توانند یادت بدهند، اما تا وقتی به آن لحظه‌ی درست آگاهی نرسیده باشی، هر پندی کهنه و نخ‌نما می‌نماید. و من حالا، در این روز پاییزی که دارم این‌ها را می‌نویسم احساس می‌کنم که تازه پندم را دریافته‌ام.

حالا بعد از چندین ماه احساس می‌کنم بالاخره می‌توانم نقطه‌ی پایانی بر این قصه‌ی تودرتوی چندماهه بگذارم. جواب سوالم؟ هعی… بله! سیناپس‌ها، چنان که استاد می‌گفت، به کلاسیک‌ترین شکل در زندگی وجود دارند، ولی بامزه و ترسناک این است که تو هیچ وقت نمی‌دانی الان کجای قصه‌ای. تو نمی‌دانی آن چه فکر می‌کنی پایان است چه چیزی را برایت آغاز کرده، و نمی‌فهمی آن چه فکر می‌کنی اوج است مقدمه هم نیست. تنها وقتی نظم قصه را پیدا می‌کنی که فاصله بگیری. و این را نباید در هیاهوی زندگی یادت برود، که گاهی فاصله بگیری.

چند ماه بعد مت برایم در اینستاگرام لابلای گربه‌های گوگولی و میم‌های احمقانه یک ویدیو فرستاد که می‌گفت: «خواستن تجربه‌ای مثبت به خودی خود تجربه‌ای منفی است و پذیرش تجربه‌ی منفی تجربه‌ای است مثبت.» یادم آمد که سه سال پیش چیزی شبیه همین را در کتاب هنر ظریف بی‌خیالی خوانده بودم. و این بار تصویر خودم در مغازه‌ی مرغ سوخاری جلوی چشمم نقش بست. تمام تولدهای سال‌های پیش، تمام رقص‌های تنهایی، کیک‌های تنهایی،‌ بیرون رفتن‌های تنهایی. مگر قرار نبود خودم برای خودم کافی باشم؟ اصلا مگر من درونگرا نبودم؟

یکهو چیزی توی سرم روشن شد. شاید چیزی که باید برایش تلاش کنی، تلاش نکردن است. می‌بینی؟ دقیقا وقتی بی‌خیال تلاش کردن شدی، دیدی چند تایی دوست خوب داری. چنان که اینجا گفته بودم و تو باز گوش ندادی. شاید وقتی اوضاع از مسیر خودش خارج می‌شود، بهتر این باشد که کمی سرعت را کم کنی و نرم‌تر ادامه دهی، جای این که کلا بزنی زیر میز… همین!

روزهای آخر زمستان، به دوندگی برای آخرین ماجراجویی سالَم گذشت. کاری که تا مدت‌ها فقط علیرضا، هانیه و مت از آن خبر داشتند. زیاد در دفترچه خاطراتم درباره‌اش نوشته‌ام اما گمان نمی‌کنم بخواهم دیگر نوشته‌های این چنینی اینجا بگذارم. باشد برای وقتی دیگر، جایی دیگر، و شاید به شکلی دیگر.

قصه‌ی این چند ماه با وجود این که بخشی از ماجراها را کلا نگفتم، باز طولانی‌تر از تصورم شد. هیچ تخمینی ندارم که دقیقا چند نفر کلش را خوانده‌اند. می‌دانم از نظر تئوری کار عبثی بود، ولی جایی ته دلم می‌دانستم که آن روزها باید ثبت شود. و بالاخره شد. اسمش را توی وبلاگ می‌گذارم سفر دراماساز. سفری که می‌دانم هرگز تمامی ندارد اما آن چند ماه خاص چرخ و فلکی بود که تا وقتی سوارش بودم نفهمیدم چطور زیر و رویم کرد.

حالا کجا هستم و قرار است چه کار کنم؟ نمی‌خواهم باز حرفی بزنم که در انجام دادنش در بمانم. اما فکر می‌کنم برنامه‌هایم از همیشه منطقی‌تر و واقعی‌تر است و این یعنی که بالاخره یک سری ایده‌ واقعا از ذهنم بیرون خواهد آمد و همین روزها، به انجام خواهد رسید. پس به امید دیدار تا روزی که بالاخره این وبلاگ رسالت واقعی‌اش را پیدا کند.

🙂