خب داداش! گویا پونزده سالت شده و خواهرت قراره درخشان‌ترین نویسنده‌ی کهکشان راه شیری بشه و شما هنوز زل می‌زنی تو چشم من و می‌گی: حالا این کتاب کتاب که می‌گن چی هست؟ به دردی هم می‌خوره؟

حق داری البته. همه‌ش می‌گن کتاب و می‌گین چرا کتاب؟ می‌گن برای این که علمتون زیاد شه! و می‌گین بیخود! همینقدر که داریم بسه! اصلا کی علم خواست؟!

دیگه دوره‌ی حفظ کردن و اینا گذشته. پس اگه منظور از علم، طولانی‌ترین رود آسیا باشد که برداری فرو کنی توی مغزت، بذار خیالت رو راحت کنم الان اصلا دیگه علم ارزشی نداره که بخوای از کتاب‌ها یادش بگیری.

معلم‌های مدرسه و مجری‌های تلویزیون و بقیه‌ی علمایی که اینطور جواب می‌دن، خودشون اهل کتاب نیستن. محلشون نذار. چرا اینطور می‌گم؟ چون تو این جواب اصلا کتاب داستانی جایی نداره. از این‌ها اگر بپرسی کتاب داستان به چه درد می‌خوره، چی می‌گن؟ «به درد تفریح!»

حالا می‌خوام برات بگم این کتاب کتاب (یا به زبان ساده‌تر همون کتاب:) به چه درد می‌خوره. البته اصلا قصد ندارم ثابت کنم که در این یک ونیم دهه‌ی زندگیت چقدر تباه بوده‌ی ولی حالا اگه خواستی می‌تونی اینطوری هم برداشت کنی.

بذار از شش سال پیش شروع کنم. یه تدتاک دیده بودم که با این جمله می‌شد: اگه زندگیت یه کتاب بود، دوست داشتی قصه‌ت چطوری پیش بره؟

سوال هیجان‌انگیزی بود. با ذوق از خودم پرسیدم: اگه می‌تونستی از صفر خودتو بنویسی چجوری می‌نوشتی؟
ضد حال درونم گفت: حالا که نمی‌تونم.
امیدوار درونم گفت: خب، حالا همونقدرش رو که می‌تونی، چجوری نوشتی؟ خودت این کتاب رو یه جا ببینی، دلت می‌خواد بخونیش؟

این ویدیو رو برای یه مسابقه‌ی مجری‌گری گرفتم و می‌دونم کلا یه جوریه. ولی گفتم اینجا هم عروسش کنم.:)

کتاب به آدم قدرت می‌ده؟!

اون سواله باهام موند. هنوز هم هر وقت احساس می‌کنم خیلی بدبختم، یادش می‌افتم: اگه تو قهرمان یه کتاب بودی، تو این موقعیت چی کار می‌کردی که کتابت واقعا خوب از آب دربیاد؟! به خودم می‌گم خوب بودن کتاب که با تلخی و شیرینیش تعیین نمی‌شه. قشنگیش به اینه که آدم‌ها تو موقعیت‌های تلخ و شیرین، چی کار می‌کنن.

پس حداقل اولین چیزی که خودم تجربه کردم اینه که: هر وقت کتاب می‌خونم یادم میاد که قدرت دارم، قدرت انتخاب کردن، تصمیم گرفتن و تغییر دادن چیزهایی که دوستشون دارم.

مثلا اگه سه‌گانه‌ی امیلی رو بخونی، می‌بینی که یه دختربچه شش ساله یه دفعه یتیم شد، از محل زندگیش جدا شد و مجبور شد بره پیش آدم‌هایی زندگی کنه که ازشون متنفره. اولش فکر می‌کنی بدتر از این نمی‌شه. ولی جلوتر، می‌بینی که اتفاقا امیلی خیلی هم زندگی شاد و باحالی داره.

آره اون محیط، قوانین سفت و سختی داره که راه گریزی ازش نیست، ولی امیلی بی‌خیال «خود بودن» نمی‌شه. تصمیم می‌گیره موهاشو چتری کنه! تصمیم می‌گیره با آدم‌های کمی عجیب دوست بشه. تصمیم می‌گیره نویسنده بشه. حتی وقتی می‌تونه بره یه جای دیگه و زندگی جدیدی شروع کنه، تصمیم می‌گیره تو روستای کوچیک خودش بمونه و کاری رو بکنه که دلش می‌گه.

نمی‌شد خاله‌هاش کمی باهاش مهربون‌تر باشن؟ نمی‌شد یکی بسپارتش دست یه زوج جوون دوست‌داشتنی که سال‌هاست دلشون بچه می‌خواد؟ اصلا نمی‌شد مامان باباش نمیرن؟! فکر این که یه نویسنده نشسته، یه دنیای فرضی برای خودش ساخته که بی‌نقص نیست، ولی باز هم اینقدر جذابه، یه کاری می‌کنه آدم به خودش بگه: منم می‌تونم!

مجموعه سه جلدی کتاب امیلی اثر مونتگمری نویسنده آن شرلی
امیلی!

راحت‌تر کنار میایم

می‌گن دنیا جای گندیه. یعنی آدم‌ها این بلا رو سرش آوردن. یه جوری گنده که وقتی بهش فکر می‌کنی اعصابت خورد می‌شه. ولی کتاب خوندن ظرف مغز آدم رو گنده‌تر می‌کنه. یه کاری می‌کنه راحت‌تر دنیا رو این شکلی که هست، بپذیری. یعنی چی؟‌

فکر کن یه پیرمرد تنهای بداخلاق سوئدی که توی زندگیش هیچ کار خاصی نکرده و اصلا آدم مهمی نیست، تو مغزش چه می‌گذره؟! من چه بدونم! اصلا چه اهمیتی داره؟ خب ولی وقتی مردی به نام اوه رو می‌خونی، تازه می‌بینی که اِ! این بنده خدا همچین هم بی‌احساس و نچسب نیست. وقتی می‌بینی چجور زندگی‌ای داشته، شاید حتی بتونی یه جاهایی بهش حق بدی مثل دیوونه‌ها رفتار کنه! می‌تونی باهاش بخندی، به خاطرش اشک بریزی و حتی دوسش داشته باشی. اون وقت، این دفعه که مدیر مدرسه اومد سر صف و گفت: «همه‌تون از دم بی‌شعورین!» فکر نمی‌کنی چقدر این آدم سطحی و بی‌تربیته! شاید بتونی کمی بهش حق بدی. چون داری یاد می‌گیری که دنیا رو از نگاه آدم‌های خیلی متفاوت هم ببینی.

درسته که مدرسه‌ پر از آدم‌های مزخرفه، اما واقعیت اینه که تا آخر عمرت، آدم‌های مزخرف دور و برت پیدا می‌شن. (همچنین آدم‌هایی که فکر کنن تو خیلی مزخرفی!) اما وقتی سفر به درون آدم‌ها رو تمرین کرده باشی، وقتی درک کنی که آدم‌ها با وجود تفاوت‌هایی که دارن، همه‌شون یه جایی ته وجودشون مثل بچه‌ها کوچیکن، آسیب‌پذیرن و به دیگران نیاز دارن، قطعا به آدم بهتری تبدیل می‌شی. انگار یه چشم به چشم‌هات اضافه می‌شه، چشمی برای نگاه کردن به توی آدم‌ها!

خب فیلمشو می‌بینم!

عجب! یکی از مسخره‌ترین حرف‌هایی که همه می‌زنن: «به جای یه هفته وقت گذاشتن برای کتاب، دو ساعت می‌شینم فیلمشو می‌بینم.» آخه داداش! این کجا، اون کجا، چرا کتابا رو می‌ریزی تو فیلما؟ تو فیلم خیلی هنر کنن داستان رو زیاد تغییر ندن که معمولا می‌دن. فوقش چهار تا دیالوگ قشنگ کتاب رو می‌ذارن تو فیلم که بگن آره یه ربطی به هم داره. ولی اونی که تو فیلم می‌بینیم یه عصاره‌س. مثل اینه که بگی به جای این که تو باغ گل قدم بزنم، می‌رم یه شیشه گلاب می‌خرم بو می‌کنم.

کسی که می‌گه فقط فیلم هری پاتر رو دیدم، اصلا شخصیت‌ها رو نشناخته. تو فیلم، هرماینی یه دختر همه‌چی‌تمومه که حالا اون اوایل کمی لوس هست ولی به تدریج هی عاقل‌تر، باهوش‌تر و خوشگل‌تر می‌شه! و ران یه موجود خنگ بی‌عرضه‌س که اصلا معلوم نیست نقشش تو قصه چیه. ولی تو کتاب شخصیت‌ها یه چیزی حدود ده جلد وقت دارن برای پخته شدن، عمیق شدن و درک شدن.

نمی‌گم سینما هنر نیست، یا ارزشش کمتر از ادبیاته بلانسبت. می‌گم اگه می‌خوای «قصه» رو دریابی، اول کتاب رو بخون. بعدش فیلم رو هم ببینی تا بفهمی فلان کارگردان قصه رو چجوری تفسیر کرده. چون تو فیلم، خیلی چیزها هست مهم‌تر از خط داستان و شخصیت‌ها. این که چقدر بتونن تخیلات نویسنده رو نشون بدن، چقدر جذایبت داشته‌باشه و بفروشه، آیا بازیگر مناسب پیدا بشه یا نه و هزار تا چیز دیگه. خیلی براش خرج می‌کنن، خیلی هم باید ازش دربیارن. نمی‌گم فیلمسازها به هیچی جز پول فکر نمی‌کنن، ولی واقعیت اینه که اصلا دست خودشون نیست. یه جا خوندم می‌گفتن همین بازیگرِ همین هرماینی بنده خدا اولش قیافه‌ش معمولی بود و به نقش می‌خورد. بعد که انتخابش کردیم، هر چی بزرگ‌تر شد، خوشگل‌تر شد! حالا چی کار کنیم که تو کتاب گفته این دختر خوشگل نیست؟!

تفاوت هرماینی گرنجر در کتاب و فیلم

کتاب‌ آدمو می‌تخیلونه

می‌فهمی چی می‌گم؟ یکی می‌گفت نویسنده مثل خداست، می‌گه بشو، می‌شه. ولی فیلمساز مثل انسانه. می‌گه بشو، هزار تا بازیگر و بدلکار و جلوه‌های ویژه و دکور و دوربین و فلان و فلان دست به دست هم می‌دن، آخرش هم آیا بشه، آیا نشه!

تو کتاب همیشه ناگفته‌هایی وجود داره. هر چقدر هم نویسنده همه چیز رو توصیف کنه، حتی اگر کتاب تصویرسازی داشته باشه، باز آدم‌های قصه تو ذهن من و تو متفاوتن. خونه‌هایی که تو ذهنمون می‌سازیم، صداهایی که می‌شنویم، حتی موسیقی متنی که ناخوداگاه تو ذهنمان پخش می‌شه، با هم فرق داره. اگه تو فیلم، داریم تخیلات آدم‌های دیگه رو تماشا می‌کنیم، موقع کتاب خوندن، مغزمون خودش داره برای خودش فیلم می‌سازه! و این یعنی ادبیات به شکل حیرت‌انگیزی قدرت تخیلمون رو رشد می‌ده.

ما نمی‌تونیم همه کار بکنیم. توانایی‌مون محدوده. ولی تخیل یه ابزار بی‌نظیره برای تحمل این نتونستن‌ها. ما می‌تونیم به هر کاری و هر چیزی، فکر کنیم. یادته تو کتاب چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی، چارلی با یه دونه شکلات هدیه‌ی تولدش، چقدر خیال می‌بافت و خوش می‌گذروند؟

کتاب چارلی و کارخانه شکلات‌سازی

تخیل همیشه الکی شروع می‌شه، به خاطر این که باهاش حال می‌کنیم. اما تو همین سطح نمی‌مونه. باور کنی یا نه، هر چی داریم تو این دنیا از همین تخیل داریم. فکر کن سال‌های سال آدم‌ها خیالپردازی می‌کردن که کاش ما هم بال داشتیم و پرواز می‌کردیم. آخرش نتونستن برای خودشون بال بسازن، ولی تونستن پرواز کنن. از یه ور دنیا با یه ور دیگه‌ی دنیا حرف زدن. از زمین زدن بیرون و رو ماه قدم گذاشتن. آره، همه‌ی این پیشرفت‌ها کلی سختکوشی و دانش‌اندوزی و دنگ و فنگ پشتش داره، ولی به اولش فکر کن. اون جرقه‌ی اولیه، شاید رویای بچه‌ای بوده که زیر آفتاب غلت می‌زده و با خودش فکر می‌کرده: یعنی خورشید از اون بالا ما رو چه شکلی می‌بینه؟!

سفر به میل خودت

حتما شنیده‌ی می‌گن بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی. و حتما این رو هم شنیده‌ی که می‌گن کتاب خوندن مثل یه سفره. حالا تو این سفر، این خودتی که تصمیم می‌گیری. می‌تونی هر جایی خواستی بدوی، راه بری، سوار هواپیما بشی، یا دوچرخه. شاید یه وقت دلت بخواد وسط راه وایستی و یه بستنی هم بخری. یعنی ریتم سفر رو خودت مشخص می‌کنی. جاهایی رو که دوست داری هی مزمزه می‌کنی و جاهایی رو که دوست نداری تند می‌خونی و رد می‌شوی. مناظرو می‌بینی و زیرشون خط می‌کشی و هر چی هم که دوست داری کنارش اضافه می‌کنی.

ولی تو فیلم، سوار هواپیما می‌شی. آره، خیلی سریع‌تر به مقصد می‌رسی. ولی به جز این که ابرها را تماشا بکنی یا نه، و غذاهای باحال هواپیما رو بخوری یا نه، چندان انتخابی نداری.

مزایای مزمزه کردن!

معمولا آدم کتاب رو یه سره نمی‌خونه. تو کل مدتی که داری کتاب می‌خونی، و حتی نمی‌خونی، مفاهیم و قصه‌ها و آدم‌ها دارن تو ذهنت دم می‌کشن. تو شاید روزی یه ساعت برای یه رمان وقت بگذاری. اما تو بقیه‌ی بیست و سه ساعت، هر چیزی می‌تونه تو رو یاد اون بندازه، هی برات مثال و مصداق پیدا کنه، و باعث بشه بیشتر بهش فکر کنی. به نظرم هر چی که باعث شه آدم بیشتر فکر کنه چیز مبارکیه!

حتی کتاب غیرداستانی هم همینه. یه سخنرانی درباره‌ی یه موضوع ببینی بیشتر تو ذهنت می‌مونه، یا یه هفته کم کم باهاش درگیر بشی؟

من ده سالم بود که بابالنگ‌دراز رو خوندم. ولی هنوز هم اون کتاب به شکل عجیبی تو ذهنم مونده و تکرار می‌شه. تو تمام این هفت هشت ده سال هر وقت تو مدرسه یه قانون مسخره می‌ذاشتن، یاد جودی می‌افتادم که می‌گفت: «حالا تنها چیزی که باعث می شود قورباغه جمع نکنم این است که این جا هیچ قانونی نیست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.»

جودی ابوت سرزنده، دوست ده ساله‌ی من

دیدن تفاوت‌ها و شباهت‌ها

کتاب‌ها یادمون می‌ندازن که چقدر با هم فرق داریم و چقدر نیاز داریم همدیگه رو بشناسیم. مثلا تو نشستی فکر می‌کنی که چقدر خواهر بزرگت چه هیولای ضدحالیه و چقدر بهت گیر می‌ده (عجب! دیگه چی؟!) ولی مثلا وقتی رامونا و خواهرش رو می‌خونی، به خودت می‌گی که خب شاید از نظر اون هم من رومخ‌ترین موجود دنیا هستم.:)

کتاب رامونا و خواهرش یا رامونا و بیزوس، روی مخ همدیگه!

کتاب‌ها یادمون می‌ندازن که شبیه همیم! زندگی هشت میلیارد نفر رو کره‌ی زمین، خیلی با هم فرق داره، ولی یه چیزهایی هم بین همه‌مون مشترکه. چون همه‌مون آدمیم. باور نمی‌کنی؟ ولی ناطور دشت رو بخون که ببینی طرف اون سر دنیا هم می‌تونه دغدغه هایی رو داشته باشه که من و تو داریم.

کتاب ناطور دشت، تلخ و لذتبخش

کلمه یاد می‌گیری، مهارت حرف زدنت بهتر می‌شه. بهتر می‌تونی استدلال کنی. دیگه مثل بعضی معلم‌ها، سی سال نمی‌ری سر کلاس و بگی: شما بدترین کلاسی هستین که داشتم! و پیش خودت فکر کنی: عجب حقه‌ای زدم، الان دیگه ساکت و مطیع می‌شن! یاد می‌گیری که تو دعوا وقتی همه دارن دیالوگ‌های کلیشه‌ای‌شون رو تکرار می‌کنن، تو یه حرف تازه بزنی!

و البته مهارت نوشتن. خب الان می‌گی من چی کار به نوشتن دارم؟ من می‌خوام تا آخر عمرم بشینم و مسئله‌ی ریاضی حل کنم. خیلی هم خوب. ولی تا حالا فکر کرده‌ی که یه جوری از احساست نسبت به ریاضی حرف بزنی که بقیه هم بفهمن؟ یا اون هیچی، حتما به این فکر کرده‌ی که یه روز با یه روش بهتر به کسی ریاضی درس بدهی. همه‌ی این‌ها به چی نیاز داره؟ به کلمه. و هنر استفاده از کلمات، چیزیه که همه‌ی آدم‌ها بهش نیاز دارن.

لذت می‌بری!

والا به خدا. تو مدرسه‌ها می‌نشینن دور هم و فکر می‌کنن چطور بی‌مزه‌ترین و کسالت‌بارترین کتاب‌ها را درست کنیم که بچه‌ها تا عمر دارن از کتاب متنفر شن؟ نتیجه‌ی کارشون هم واقعا قابل تحسینه.

ولی کتاب واقعی، کتابی که مخاطبش رو آدم حساب کنه، واقعا خوندنش کیف می‌ده. نگاه نکن که تو مدرسه، همه‌ی کتاب‌ها از تاریخ و جغرافیا تا زبان و ادبیات و دینی تهش می‌رسه به انقلاب اسلامی و مملکت گل و بلبلی که ما داریم که همه‌ی خارجی‌ها رو انگشت به دهن گذاشته. کتاب‌های واقعی حتی زیادی ادعای خوب بودن هم ندارن. بهت اجازه می‌دن باهاشون مخالف باشی. دو دقیقه بشین کنار شازده کوچولو و ببین چطور به ساده‌ترین شکل باهات حرف می‌زنه که هم لذت می‌بری و هم فکر می‌کنی و هم یاد می‌گیری و… فکر کن یه کتاب به این کوچولویی، با قصه‌ای اینقدر ساده، چطور اینقدر پرفروش و محبوب شده؟

کتاب شازده کوچولو، ساده و حیرت‌انگیز

سخته!

می‌دونم. یه جا نشستن و نگاه کردن به صفحه‌ی کتاب آسون نیست. هر لحظه هزار تا چیز می‌تونه حواس آدم رو پرت کنه. می‌گن تو دنیای امروز اگه کسی بتونه نیم ساعت یه جا بشینه و روی یه چیز (غیر از شبکه های اجتماعی!) متمرکز بشه، یعنی اون آدم هشت هیچ از بقیه جلوتره! یه سرمایه‌ای داره که هیچ کس دیگه نداره. یه موقعی اطلاعات نایاب بود، ولی الان هست، اطلاعات اونقدر زیاد هست و اونقدر از چشم و گوش و بینی‌مون داره وارد می‌شه که دیگه نمی‌دونیم کدوم طرفو نگاه کنیم. الان تمرکز نایاب شده.

ولی اگه بدونیم که این مهارت چقدر باارزشه، حتما یه راهی براش پیدا می‌کنیم. من تو زندگیم یه عالمه کتاب خوندم که ازشون متنفر بوده‌م. خیال می‌کردم باید خودم رو خیلی مجبور کنم. بعدش یه مدتی اصلا خودمو مجبور نکردم و نتیجه هم این بود که هیچ کتابی نخوندم! بعــــدش، به این نتیجه رسیدم که باید خودمو مجبور کنم، ولی نه خیلی! اگه کتابی رو پیدا کنم که دوستش دارم و می‌دونم اون هم دوستم داره! یه جای آروم بشینم و گوشی‌ موشی هم دم دستم نباشه، می‌تونم باهاش همراه بشم، بدون این زیاد به خودم فشار بیارم!

هر چی هم اوضاع داغون باشه، یه چیزهایی هنوز دست خودمونه. می‌تونیم قبل از بیست سالگی بیشتر از خیلی از سی ساله‌ها کتاب خونده باشیم. میتونیم میون‌بُر بزنیم، چیزهایی که بقیه واقعی تجربه‌ش می‌کنن ما از طریق کتاب‌ها با پوست و گوشت‌مون درکش کنیم و الکی الکی بدون این که کسی بفهمه، به سن‌مون اضافه کنیم!
خب دیگه از بالای منبر میام پایین.
تو با کتاب‌ها چی کار می‌کنی؟

پ.ن: این پترنی که تو پس‌زمینه گذاشتم خیلی بچگونه‌س؟ حس می‌کنم مثل وبلاگ‌های ده سال پیش بلاگفا شده. لطفا بگین که نشده. مچکرم.