و اما می‌رسیم به ششمین گنبد از کتاب هفت پیکر. این داستان: با بیمارانتان ازدواج کنید.🤝😅🤎
گنبد صندل‌فام، ششمین گنبد از هفت پیکر نظامی است، داستان درخت صندل و خیر و شر.
ماه پیش که یزد بودم، این ویدیو را در اتاق جدیدم ضبط کردم. بعد آمدم تهران و تا یک هفته دست به راش‌های خام عزیزم نزدم. بس که خسته و شلوغ و آشفته بودم. دروغ چرا، حتی می‌توانم بگویم یادم رفت.

از هفته‌ی دوم آرام پریمیر را باز کردم و خرامان‌خرامان تدوین را آغازیدم. کات‌های اصلی که تمام شد، دیدم که عجب! اصلا یادم نمی‌آید ویدیوهای گنبد را چطور تدوین می‌کردم. چطور شروع کنم؟ نقاشی از کجا پیدا می‌شد؟ موسیقی چطور؟!

این وسط زد و فصل امتحانات هم رسید. دوره‌ای که تا الان همیشه برایم دوره‌ی کتاب خواندن، استراحت، آبمیوه و بستنی بود. این بار اما، در اولین ترم دانشگاه حضوری، حساب فرق می‌کرد. دو تا امتحانِ واقعا امتحان داشتم که باید برایش درس می‌خواندم. کنکور عملی هم نزدیک بود و به شانصد نفر در کانال فارسی قول داده بودم برایش ویدیو بذارم. خلاصه که با هزار منت سر خودم و بقیه… این شد گنبد ششم.
راستش نباید این را بگویم، اما می‌گویم. هنوز وقتی گنبد آبی را می‌بینم، با این که ضعف‌هایش تو چشمم می‌زند، اما کیف می‌کنم. واقعا حال می‌کنم با کار دست خودم! با موسیقی، تصویر و تدوین خام‌دستانه. اما این یکی… شرمنده، در هر ثانیه‌اش می‌خواهم به خودم بگویم که: بس است، تکراری شدی… برو دیگر.
هدفم از ساخت ویدیوهای انگلیسی حالا تغییر کرده است. (کلا گویا هدفگذاری به ما نیامده. چرا هی عوض می‌شود خب؟!) اما با همین هفت هشت ده ویدیوی انگلیسی که تا به حال گذاشتم، در دنیای جدیدی به رویم باز شده است. انگلیسی‌ام به شدت پیشرفت کرد، اعتماد به نفسم بیشتر شد، آدم‌های بیشتری را شناختم و آدم‌های بیشتری مرا شناختند و البته: بعد از چند سال مقاومت بالاخره پیج اینستاگرام زدم، که با داده‌های فعلی به نظرم تصمیم درستی بود. و خلاصه از کارهایی که تا الان کرده‌ام، خوشحالم.
شناساندن این نقطه‌ی مهجور جغرافیا که دست‌برقضا وسط نافش زاده شده‌ام به دیگران، زمانی برایم کار جذابی بود. الان هم هست، ولی نه در حدی که آنقدر برایش مایه بگذارم. الان فقط چون طاقت کار نیمه‌تمام ندارم، ناراحتم که چرا در همان دوره‌ی هیجان‌زدگی این کار را تمام نکردم. به هر حال الان فقط یکی از گنبدها مانده است. بعدش لااقل می‌توانم از این قالب تکراری بیرون بیایم.
الان ویدیو منتشر شده است… اما آنقدر همه چیز خورده توی سر هم و خستگی در تنم نفوذ کرده که هیچ احساس رهایی نمی‌کنم. حالا بیشتر از این که به فرهنگ و ادب و هنر فکر کنم، به دستی بزرگ، نرم و گرم می‌اندیشم که از آسمان نازل شود و تا قیام قیامت نقطه‌ی اتصال شانه و گردنم را مشت و مال دهد.
بگذریم! خلاصه که با معرفی این ویدیو به دوستانتان، قدری آدرنالین به یک جوان شانه‌شکسته هدیه کنید.

گنبد صندل‌فام، قصه‌ی خیر و شر است. قصه‌ی تو نیکی می‌کن و در دجله انداز و باقی قضایا. نمی‌دانم شما به این موضوع باور دارید یا نه، یا اسمش را قضا و قدر می‌گذارید یا کارما یا هر چیز دیگر. من همچنان معتقدم که وقتی آدم خوبی هستم، خوبی‌های بیشتری سمتم می‌آید. البته شدیدا معتقدم که آن خوبی حتی‌المقدور نباید به ازخودگذشتگی برسد، چون می‌تواند از آدم ازخودگذشته موجود خطرناکی بسازد.

همین، ببینید و ما را از کامنت‌های انگلیسی خود بی‌بهره نگذارید.

فیلترشکن را روشن نموده، ویدیو را ببینید، و اگه پسندش نمودید، دکمه‌ی پسند و سابسکرایب را فشار دهید.:) اجرتان با آقای نظامی.