یک جایی از سریال دیس ایز آس، زن چهل ساله چند ساعت با خانوادهاش رانندگی میکند تا برسد به دوستپسر بیست سالگیاش که در فیسبوک پیدا شده. از کارنامهی درخشان پسر همین بگویم که یک بار در کلبهی خانوادگی دختر، در را به روی خود دختر قفل کرد، در حالی که او بیرون در برف میلرزید.
حالا ولی دخترک ضعیف و بیچاره به جاهای خوبی رسیده است، همسر خوب و بچهی خوب و شغل خوب دارد، اما یک چیز آزارش میدهد: گذشتهای شرمآور. با چند دهه عمر تلف شده چه میشود کرد؟ بله دقیقا، باید سراغ یکی از مقصرها رفت و گفت: «من شکسته نبودم، سوگوار پدرم بودم. جوری که تو عزت نفس من رو تو دستت گرفتی و بعد لهش کردی، منو نابود کرد. اون رابطه کوتاه بود ولی سالها از زندگیمو دزدید تا ازش شفا پیدا کردم. تو خود بیماری بودی. ولی دیگه نه. دیگه اون بیماری رو با خودم حمل نمیکنم.»
مرد در چهل سالگی شاگرد یک مغازه است. صاحبکارش سرش داد میزند: «تو یه ساعت سه بار رفتی بیرون سیگار بکشی. اینجوری میخوای شغلتو نگه داری؟» زن سخنرانیاش را میکند، حقارت دشمن شکستخورده را هم میبیند و بعد راهش را میکشد و میرود.
صحنهی لذتبخشی است، به خصوص که در آن شب برفی وقتی دختر به خانوادهاش زنگ زد که نجاتش دهند، برادرها خواستند دوستپسر سادیست را کتک بزنند، ولی مادر نگذاشت. چرا؟ ادامه ندادن چرخهی خشونت؟! نمیدانم. خلاصه که این خشم باقی ماند، در دختر و برادرها و حتی من و شمایی که بعد از دیدن آن صحنه، یک مشت جانانه کف دستمان خشکید.
موقع دیدن این صحنه عصبانی بودم و عصبی. عصبی چون منتظر بودم که مردک لوزر بپرد توی حرف زن، یا ول کند برود، یا هر کار دیگری بکند جز ایستادن و گوش دادن به سخنرانی علیاحضرت. ولی خب، در دنیای خیال، شخصیتهای فرعی حتی در چشم خودشان هم شخصیت فرعی هستند. سکوت میکنند و زل میزنند به چشمهای قهرمان، تا بدرخشد.
و عصبانی، از دست خودم که هیچ وقت نتوانسته بودم با فرعیهای زندگیام چنین صحنهای خلق کنم، جز در خیال. آن روزها خبر نداشتنم که تعارضهای واقعی در راه است. آمار صحنههای اینچنینی در ذهنم بالا و بالاتر خواهد رفت با بازی بازیگرهای مختلف، آنقدر که قبلیها کلا فراموش میشوند.
یک سال بعد رابطهام یکدفعه با چهار نفر همزمان به هم خورد، به بدترین شکل ممکن. تازه فهمیدم چقدر ازشان نفرت داشتهام، چقدر گول خوردهام، چقدر وقت و انرژیام تلف شده. خشم قلقل میکرد. این صحنه باز زنده شده بود و به انواع روشهای خلاقانه بازسازی میشد. اما این بار، آنقدر تا گردن در باتلاق واقعیت فرو رفته بودم که بدانم چنین چیزی اصلا عملی نیست. در دنیای واقعی یا دستت به دشمن نمیرسد، یا میرسد و حرفت را میزنی و بعد هم با جواب کوبندهی آنها ضایعتر میشوی، یا دستت میرسد و میروی و میخواهی حرفت را بزنی که میبینی خیلی هم خوشحال و موفقند و حتی یادشان هم نیست که خون تو جایی در میان معدهشان شناور است.
یک سال بعد از آن یک سال بعد، یعنی امروز، رفتم و دوباره آن صحنه را دیدم. این بار، بیش از هر چیز، احساسم دلسوزی بود نسبت به زن. دیگر به نظرم نه قوی بود، نه خوششانس. یک باره توازن قدرت در ذهنم چپه شد. بله، در مقایسه با مرد، او خیلی خوشبختتر بود. ولی این که نیاز به آن مواجهه داشت تا آرام بگیرد، واقعیت ترسناکتری را ثابت میکرد: دوستپسر قدیمی، حتی در اوج خوشبختی هم، حتی با وجود وجود نداشتن هم، هنوز روی زن کنترل داشت.
اگر زن واقعا قوی بود، اگر واقعا تصمیم گرفته بود آن تودهی سرطانی را زمین بگذارد، آیا اصلا بهایی به آن موجود آلودهی زخمخورده میداد؟ آیا نیازی به این سخنرانی غرا داشت؟ واقعا نفهمیدم. دقیقا میخواست چه چیزی را به چه کسی ثابت کند؟ در طول آن مکالمهی کوتاه، تمام احساسات بد جهان از صورت زن عبور کردند. مرد جوابی نداد. خشمگین نشد. حتی محل را ترک نکرد و با این حال؟ بیشترین تاثیر را گذاشت و کمترین را پذیرفت. همان الگوی بیست سال پیش.
اینها را گفتم که برسم به یکی از قصههای خودم در یک سالی که گذشت. راستش یادم رفت کدام را میخواستم بگویم. جالب این که از جنسهای مختلفند اما نتیجهی همهشان همین است: رسیدن به آن صحنه در واقعیت نه تنها ممکن نیست، که اصلا لازم نیست. بله، باید اعلام برائت کنیم از مرضهای زندگیمان، حالا هر که یا هر چه هستند. اما مخاطب این دیالوگ خودمان هستیم، نه زبالهای که پشت سر انداختهایم.
این یعنی هر بار که آدمها ناامیدت میکنند با خودت فکر کنی چه کردم که لایق این تحسین باشم؟
من اگر میخواستم آن صحنه را بسازم، تا میانهی راه به همین ترتیب پیش میرفتم. زن مرد را پیدا میکند، خودش را معرفی میکند و شروع میکند دربارهی رابطهشان حرف زدن. وقتی مرد توی حرفش میپرد که: «اومدی بعد بیست سال رابطهی شش ماههمونو بازسازی کنی؟» و وقتی زن جواب میدهد: «اصلا فراموشش کن. خداحافظ.» دیگر این را در دهان مرد نمیگذاشتم که: «ببخشید. ببخشید. وایسا!» همانجا زن را برمیگرداندم. تا زن با خودش فکر کند: چه توقعی از همچین کسی داشتم؟!
بعد زن را میبردم توی دستشویی و یک جلسه ریدمان کاملش را نشان میدادم. تا مخاطب بتواند این زن خردمند را تحسین کند که با مدفوعش نمیجنگد. تناولش نمیکند. برایش سخنرانی نمیکند. منتظر عذرخواهی هم نمیماند. بلکه سیفون را میکشد.
در این سناریو، مدفوع شخصیت منفی نیست. بلکه هر دو شخصیت بخشی از یک پروسهاند که نقش خود را درست و دقیق ایفا میکنند. نمایی از زن که کارش تمام شده، تنها، در دستشویی. کسی نیست که این موفقیت را ببیند. کسی نیست که برایش دست بزند و کسی هم نیست که حجم سبکی او را در آن لحظه احساس کند، جز خودش. کلوز آپ از صورت آرام زن. نفس راحتی میکشد.
بعضی چیزها خوبیشان از جنس سلبی است. نبودنشان خوب است، ولی نه به این معنی که بودنشان بد است. باید باشند که بفهمی بدون آنها سبکتری. و سبکی را نباید دید و شنید و اثبات و تحلیل کرد. از درون حسش میکنی. و همین کافی است.
دیدگاهتان را بنویسید