چقدر حرف دارم برای زدن. چقدر چیزهای خوب یاد گرفتهام و چقدر ایدههای رنگین در سرم میچرخد. اما فهمیدهام (بالاخره) که برای وبلاگ نوشتن روزی یک ساعت و دو ساعت به کارم نمیآید. برای پستی که دوستش داشتهباشم حداقل دو تا پنج ساعت مداوم نیاز دارم. تازه اگر حرفی که میخواهم بزنم کاملا در ذهنم حل شدهباشد و روی صفحه مشغول نتیجهگیری نباشم. و خب از آن جایی که همچین زمانی را ندارم، گویا باید دور وبلاگ را تا بعد از تمام شدن این اوضاع خط بکشم.
خب بکش. یا نکش. فرقی میکند؟ وقتی ننویسی وجود نداری و وقتی وجود نداری کسی به خاطر کارهای نکرده سرزنشت نمیکند. اما خب انگار این عذابوجدانهای کوچک و بزرگ را دوست داشتم که این وبلاگ را زدم. وقتی که میدانستم نوشتن در آن برایم راحت نیست. وقتی احساس میکردم نیاز به دغدغههای دیگری دارم تا قاب ذهنم اندازهی آن پنج حرف مسخره نشود. بله، لازم بود اینجا باشد. این را به خودم یادآوری میکنم، هر وقت که گیر میافتم در بازی تکراریِ “وبلاگ؟ عجب نابخردی بودی”. (همیشه با خودم مودبانه حرف میزنم.)
گفتم پنج حرف مسخره. اگر نخواهم هی اسم سخیفش را بیاورم، اینها هستند:
کورکن ( کورمیکند)
روکَنَک ( پوستت را میکند)
روکُنَک ( کمکم ابعادش را رو میکند)
کرک نو (اییی)
کرونک (کرونای کوچک)
رنکوک (یعنی مثلا هنری شده)
نوکرک ( واقعا گاهی اینطور میبیندت)
اوضاع خندهداری است. کرونک یک ماه و نیم عقب افتاده و من، من دقیقهنودی که از انجام هر کار احمقانهای لذت میبرم، اگر اجباری به انجام دادنش نباشد، هنوز نمیدانم که باید چه احساسی داشتهباشم. قرنطینهی لعنتی ادامه پیدا میکند. آزمونها آنلاین و غیراستاندارد و پر از ایراد و تقلب برگزار میشوند. وبلاگ به روز نمیشود. کتابها، کتابهای منتظر. چتها، چتهای تکراری: خب امروز ترکیب قرنطینه و روزه و امتحان مجازی چطور بود؟ روزها، خالیتر از همیشه روبرویم. مثل صفحههای دفترچهی گرانی که تازه خریدهای تا پر شود از شعر و نقاشی و عطر زندگی. و میتواند تا ابد خالی بماند. میشود به راحتی پشت گوش انداختش. تا به خودت میآیی روزها رفتهاند و همهی صفحهها مثل همدیگرند. و شبها. در شبهای مرموزم، میزبان خوابهای چرند و پرتی هستم که حتی یک صحنهاش هم در ذهنم نمیماند. ولی صداهای نامفهوم و درهم کماکان در گوشم امتداد دارند.
کلمات تکراری روبرویم. چیدمانشان را عوض میکنم. تکراریترین کلمات در دستانم. عوض میکنم جایشان را. ملال روی کیبورد. کلمهها کاری از پیش نمیبرند. نه. روش جدیدی برای غرغر پیدا نمیشود. چقدر این کلمهها تکراریاند. ملال را به چه شکل تازهای میشود نوشت؟ جایشان را عوض میکنم. جای کلمههای تکراری را. چندهزار روش برای غرغر هست؟ آیا اصلا دلیلی وجود دارد برای پیدا کردن روشهای تازه؟ تکرار کلمات ملالآور است. کلمات ملالآور تکراریاند. چقدر جای کلمات را عوض کنم؟ کاش کلمه آهنگ بهتری داشت. خیاره. یا هویجه. واقعا هویجه میتواند تکراری شود؟
خب نه، شوخی نمیکنم. واقعا حرفهای مهمی دارم. اما وقت فراوان و باب طبع که نباشد، کار به اینجا میکشد. و همینجا است که شروع میشود: نبرد همیشگی کیفیت و کمیت. نهایت هیجان زندگیام! یک معلم طراحی داشتیم که میگفت این مزخرفاتِ “سه تا کار کردم ولی خوب” را بریزید دور. من هزارتا کار افتضاح میخواهم. کاش میشد کاغذهایتان را وزن کنم!
راست میگفت. راز جالبی هست در استمرار که آدم را قوی میکند. حتی استمرار کارهای کماهمیت و کوچک. این را یک ور ذهنم میگوید. همان وری که ده دقیقه یک بار داد میزند: تیک. یک کاری بکن که تیکش را بزنیم. تیک دوس. ور دیگر طرفدار ده سال در اتاق حبس شدن و بعد فیل هوا کردن است. مشکل اینجاست که زورشان هم تقریبا برابر است و حالا من بینوا هستم که همینطور معلق ماندهام و منتظر که نکند صلح کنند و با هم به نتیجهی معتدلتری برسند.
به هر حال هر کاری شروعی دارد و پایانی. این شروع و پایانها هر کدام یک چراغ کوچک هم در ذهن روشن کنند، آخر سال چراغانی میشود. بهبه. عجب تشبیهی. اما باز هم قانعکننده نیست. هنوز هم برایم شیرینترین کار دنیاست که هر شب خردهریزههای روزمرگی را جمع کنم بریزم توی ترازو و تیکش را بزنم. ولی خب این که نشد کار. به قول ور دیگرم: بزرگاندیشان خورشید را هدف میگیرند، بندهی چسمثقال دوپامین نشو.
نمیدانم. شاید دلم بخواهد تا قبل از کورکن اولی تصمیم بگیرد، بعد از آنش بدهیم دست دومی برود با فلک انباز کند. اما در هر صورت میدانم که هیچ کدام دوست ندارند من لال شوم. شاید راه سومی هم باشد. مینویسم، راهش را پیدا میکنم. راه خودم را خواهم ساخت. تازه دارم هویجهها را مزه میکنم.
دیدگاهتان را بنویسید