تابستونه دیگه. بیشتر وقتم به فکر کردن میگذره. ولی هاها! از هفتهی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آیندهت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود.
دارم فکر میکنم که من همیشه میگم آدم دلتنگشوندهای نیستم. معمولا وقتی شرایطم عوض میشه یعنی داره بهتر میشه. پس همیشه آینده بهتر از گذشتهست. ولی نمیدونم. شاید یکی باید برام توضیح بده که ماهیت دلتنگی دقیقا چیه.
به بابام میگم بلیت گرفتم. میگه: واقعا؟ واسه چی؟ میگم کع خب باید برم دیگه! میگه: «کارات نمونده مگه؟ یکی دو هفتهی اول تشکیل نمیشهها. بری چی کار؟» میگم: «به هر حال من دارم دیوونه میشم کنج این خونه.» همونطور که چاییش رو هم میزنه با لحن حسرتباری میگه: «دخترمون داره میره…»
با بهت به مامان نگاه میکنم که لبخند میزنه. این جمله از قالب جملات معمول بابا خارج بود. نه «حواست باشه فلان» بود، نه «نکنه فلان کارو نکردی؟» و چیزهای مشابه. برای اولین بار احساس میکنم که بابا ممکنه دلش برام تنگ بشه. نسیمی پشت پلکهام میوزه!
روز عجیبیه. پدر از برنامههاش برای آینده میگه و من تازه فکر میکنم که چقدر این آدمو کم میشناسم. تا چند ماه پیش میگفتم این منم که زندگیم در حال تغییره و معلوم نیست کی به چیزی شبیه به ثبات برسم. کما این که تو این نامه تقریبا هیچی دربارهی شغل و زندگیم نگفتم. چون واقعا ایدهای ندارم.
داره به مهاجرت فکر میکنه. بعد از این که این همه سال ما رو تو سیستم آموزشی پوسیدهی ایران نگه داشته. میخوام از روش خودش استفاده کنم: «چرا زودتر فکر نکردی؟ چرا دوبارهکاری میکنی؟ چرا لحظهای تصمیم میگیری؟» برای همهش جواب داره. دیگه حرفی ندارم. فکر میکنم که کار دنیا چقد جالبه. ناامیدی سنگینی که تو هوای این کشور چرخ میخوره، الکیالکی به چه امیدهایی منجر میشه، به چه ریسکهای باحالی.
میدونم دارم بد مینویسم. خیلی وقته ننوشتم. شاید یه روزی نویسنده نشدم. نمیدونم. فعلا عارفتر از این حرفهام. مسحور شکوه زندگیام.
همیشه فکر میکردم مامان و بابام آدم تغییر نیستن. دلشون یه زندگی روون و مهربون میخواسته که دارن. ولی حالا از دیدن برق جوونای بیست ساله تو چشم دو تاشون حس جدیدی پیدا میکنم. مامانم میخواد خونهی خشتی بسازه. بابام میخواد یه شغل جدید بگیره. فکر میکردم پرتغییرترین فرد خانواده من خواهم بود. فکر میکردم بیست سال دیگه هم که بیام سر بزنم، مامان و بابام کماکان نشستن رو همین فرش و دارن همین چایی رو میخورن. ولی حالا… ذوق میکنم از این رکبی که خوردم. عجب، پس هیچ کدوم نمیدونن پنج سال آینده کجا هستن! من هم همینطور. ولی چرا نمیترسم؟
بیشترین حسی که دارم ذوقه. سه ماهی که تهران بودم، اگرچه بخش زیادیش تو خوابگاه گذشت، ولی خوب گذشت. شاید اندازهی بیست درصد از ظرفیت اون شهر استفاده کردم. ولی کماکان روزهاش خیلی طولانیتر از روزهای اینجا بود. شاید سه برابر. گاهی وقتی سرم رو میذاشتم رو بالش، باورم نمیشد فلان اتفاقی که اینقد دور به نظر میرسه، در واقع دیروز صبح اتفاق افتاده. انگار که دیروز صبحِ تهران، دو هفته پیش اینجاست! تازه فکر کن، تهران اینه. دیگه مقصد بعدی قراره چطور باشه.
حرفام شبیه کساییه که میخوان بمیرن، نه؟ نمیدونم چرا پیشفرض ذهنم فیلمای ایرانیه. که هر وقت توش یکی خوشحاله و داره رویاپردازی میکنه قراره بمیره. نه جانم. با این که بدحالم و اگه پنج ثانیه یه بار یه دستمال تو چشمای شهلام نکشم، لپتاپمو آب میبره، فعلا قصد مردن ندارم.
مامانم میپرسه که کی بناست برم خرید. التماسش میکنم که بهم استرس نده. میدونم یه هفته وقت دارم و یک کوه کار که الکیالکی عقب انداختم. بغلم میکنه و بهم اطمینان میده که همهی کارها انجام میشه، چیزی نیست که. هوا گرمه و بغلش هم گرمه. ولی خوبه. فکر میکنم: اگه مهاجرت کنن، بچهی من هم خانوادهای به جز مامان و باباش خواهد داشت. و اگه نکنن؟ به حسی شبیه کنده شدن از بغل مامان فکر میکنم، در مقیاس بزرگتر. شاید واقعا دلتنگی…؟
مامان بالاخره راضیم کرده شکرگزاری رو تمرین کنم. به اندازهی اسمش کار لوسی نیست. دارم تو دفتر عادله سپاسهام رو مینویسم. عادله دو ماه پیش این دفترو بهم هدیه داد. بعد رفت انگلیس. واقعا رفت. و من به مامانم گفتم که قبلا از خبر مهاجرت دلم میگرفت. ولی الان دلم پر از شور و امید میشه.
تا چند هفته پیش دست بهش نزده بودم. دفتر بود دیگه. ولی یه روز که کلافه بودم حس کردم که شاید دلم برای خشخش مداد روز کاغذ تنگ شده باشه. دفتر رو باز کردم و فهمیدم که ئه! چندین ساله که فقط تو سررسیدهای تبلیغاتی نوشتهم. با اون سالروزهای مزخرف و عددهای بیخاصیت. ولی این دفتر خالی بود. با برگهای زیاد و ضخیم، بدون هیچ قالب ازپیشتعیینشده. آماده برای نوشتن یه رمان جنایی، یه دیوان شعر عاشقانه یا یه اتوبیوگرافی انگیزشی. مصرانه تصمیم گرفتم که توش برنامهریزی نکنم و لیست ننویسم و یه چیزی بنویسم که تمام خطوطش رو پر کنه. بشه رمان پاییز و زمستان سارا، هزار و چهارصد و یک. البته تا الان یه خورده تخطی کردهم. چون برنامهریزی بهم آرامش میده. ولی دیگه نمیکنم. این دفتر قراره پر از رنگ و بو و صدا بشه.
دیشب عکسی از شکرگزاریهای شبانه برای دوستم فرستادم. گفت: به خاطر لیمو آخه؟! نمیدونم. به نظرم اومد که این روزها لیمو خیلی داره بهم خدمت میکنه. آیا زیادی جوگیر شدهم؟ یعنی میخوای ثابت کنی که دوقطبیام؟ خب باشم، که چی؟
به ماههای آینده که فکر میکنم تصاویر متفاوتی میبینم. سه هزار تا لغت تو لایتنر زبانشناسم داره خاک میخوره. باید اینا رو به یه جایی برسونم و ترم بعد جدی بشینم فرانسه بخونم. اون وقت با سارا تمرین مکالمهی فرانسوی میکنیم. در حالی که اون قراره بره کره و من قراره برم ایتالیا، انگلیس، هلند، یا هر جایی به جز فرانسه. همینقدر ابزورد.
پرنیان داره میاد. یعنی باید بیاد. نمیدونم، شاید هم نیاد. ولی میاد. میاد و من از سر حسودی بیشتر کتاب میخونم. با هم غیبت میکنیم و میخونیم و مینویسیم و میریم از این حلقههای انتلکتی کتابخوانی و آدمها رو مسخره میکنیم و دوستپسر پیدا میکنیم و دوستپسر گم میکنیم و افسوس میخوریم که مردم هیچی نمیفهمن و ما چقدر زیادی میفهمیم. دعوا میکنیم و قهر میکنیم و من بهش میگم از اول هم همینقد لوس و بچهننه بودی. اون هم میگه جدن؟ تو هم همینطور. یا نه، با هم ایتالیایی میخونیم و دو تایی میریم ایتالیا. نمیدونم. چرا دارم چرت و پرت میگم؟!
میرم تو اتاق و گریه میکنم. به همین سادگی. حسم شبیه وقتیه که رفته بودیم پای کوههای خیلی خیلی خیلی بلند. دفعهی اولم بود و کوه خیلی بزرگ بود. حتی شبیه کوههای نقاشیها مثلثی نبود. صاف بود و ارتفاعش بیشتر به چشم میاومد. اون روز هم دلم خواست گریه کنم. نه به خاطر این که کوه ممکنه بریزه، یا به خاطر کوچیکی خودم. واسه این که من تو دنیایی هستم که اینقد چیزای بزرگ داره. واسه این که نمیدونم پشت این کوه یا توی اون کوه یا زیر اون کوه چیه. اما تو دنیایی که اون هست، امکان زندگی بهم داده شده.
بعضیها وقتی به آسمون نگاه میکنن نتیجه میگیرن که ما کوچکتر و بیاهمیتتر از اونیم که اینقد حرص زندگی رو بخوریم. ولی نه. نه. نه، مگه به سایزه؟ اتفاقا شگفتانگیز اینه که ما و باکتریهایی که ماست رو درست میکنن و زرافهها و لیموها و شپشها و آدمفضاییها همهمون داریم همزمان تو همین جهان زندگی میکنیم. نمیدونیم پشت اون کوه بزرگ چیه. ولی بهمون این فرصت داده شده که نزدیکش وایسیم، با خیال راحت تماشاش کنیم و از شکوهش به زانو در بیایم.
تو هیچینمیدونمترین حالت ممکنم و تو راضیترازایننمیشمترین. عجیب اما واقعی. آدم هیچ وقت نمیدونه زندگی براش چی تو چنته داره، اما، خیلی پرروییه اگه بگم برای من همیشه چیزهایی خوبی داشته؟ و انتظار خیلی بهترش رو دارم؟ میدونم بیرحمه. ولی جذاب هم هست لامصب. آره، میدونم که تا آخر عمرم قراره هزاران بار دیگه آرزوی مرگ کنم. از این کاراش خبر دارم. اما چه کنم؟ دوسش دارم.
دیدگاهتان را بنویسید