نمیخواستم فاز دوم دیالوگنویسی را منتشر کنم. به نظرم هم خیلی مبتدی بود هم از فضای این وبلاگ دور بود. اما دوستان گفتند که شخصیت مذکر هم بگذار و فلذا هیر وی آر.:)
این متن، پس از فاز صفر و یک سومین تلاش من برای دیالوگنویسی است. و اولین باری است که سراغ شخصیتهای متفاوتی رفتهام.
در فاز دو هنوز شخصیتها اسم ندارند، اما ویژگیهایشان و همچنین زمان و مکان مكالمه مشخص است. فقط این تعيين باورها خیلی سخت است. خب همه که نباید اعتقاد باشند! به شخصه اعتقاداتم بسته به این که با کی حرف بزنم، عوض میشود.:)
*
الف: مردی 45 ساله، با موهایی جوگندمی، ریش پروفسوری و خطی عمیق در میان دو ابرو. تازگیها کمی چاق شده.
بدبین و شکاک، و پر از حسرت و آرزوهای فروخفته.
بنیههای مذهبی داشته، اما چند سالی است که عقایدش به شدت دگرگون شده و از بيان آن هم ابايی ندارد.
ب: مردی است 45 ساله، بیشتر موهایش ریخته است. صورتش حالت ظریفی دارد.
آرام و شوخطبع است و همیشه لبخند کمرنگی بر لب دارد.
با هیچ عقیدهای ستیزه ندارد.
{ده صبح، جادهای سرسبز در شمال ایران}
الف: این ناصر ما رو نفرسته ته دره خوبه.
ب: نه آقا من فهمیدم چی شد. این پیچ رو که رد کنیم، البته اگه من دو تامون رو به کشتن ندم، بعدش دیگه یه صد متر مستقیم میرییییم… تا بغل آقاناصر.
الف: والا از پیچ سر کوچهی ما تا اینجا داری همین رو میگـ… ایناها! عکس شهدای روستا.
ب: خب حله پس.
الف: (نچ نچ میکند.) نگاه واقعا… کل این روستا مگه چقد جمعیت داشته که این همه شهید داده؟
ب: قیافههاشون هم همه عین همهها، میبینی؟ به گمونم چندتایی رو کپی پیست کردن… (پوزخندی میزند) که امتیازشون بیشتر شه.
الف: خدااا لعنتشون کنه که یه نسلی رو به خاک سیاه نشوندن.
ب: ئه ئه! خدا چي بود اين وسط؟! (نگاه معنیداری به الف میاندازد و میخندد.)
الف: ای بابا… خب بالاخره یکی باید برای نفرین کردن باشه دیگه.
ب: این دفعه بگو… بگو چیز. (سرش را از شیشه بیرون میبرد و داد میزند.) چیز لعنتتون کنه بیپدرها!
الف: چجور سر هیچ و پوچ این همه جوون رو به کشتن دادن… ساختمون رو دوباره میسازی، جنگل رو دوباره میکاری، نیروی انسانی چی؟ مگه همینطوری جایگزین میشه؟ دههها طول میکشه. دههها.
ب: همه که مثل من و تو نیستن رفیق. این نسلی که از ده دوازده سالگی شروع میکنن عاشق شدن، دیگه تهش تا سی سالگی نسل بعدی رو درست کردن.
الف: هه. حالا گیریم کسی خر باشه و تو این اوضاع بچه هم بیاره. نونخور اضافه به چه درد میخوره؟ اصل، مملکت بود که بر باد رفت. اصل، جوونی من و تو بود. آیندهی ما بود.
ب: حالا من و تو اگه مثلا تو ناف آمریکا بزرگ شده بودیم، الان چی بودیم؟ پرزیدنت؟! نه واقعا؟ چیزوکیلی؟!
الف: (میخندد) شاید بودیم. از کجا معلوم؟!
ب: (میخندد) نه جون تو… باور کن اونجا هم هیچ گهی نمیشدیم.
الف: باز اینها شانس آوردن یه مشت مرده واسه خودشون نگه داشتن. همینها اگه زنده میموندن، تکتکشون بزرگ میشدن، عقلشون به کار میافتاد، تف سر بالا میشدن، برمیگشتن تو صورت حکومت.
ب: قطعا. مثل من و تو که انقد برانداز شدیم.
الف: بله دیگه. حالا هر کسی در حد توانش. من که به شخصه اصلا تلویزیون نمیبینم… رسانهی ملی! ارواح عمهشون! (پوزخند)… من فقط منوتو، جِم.
ب: نکشیمون مبارز!
الف: نه اتفاقا… تدریجی باید ضعیفشون کرد. وگرنه میشه مثل اون دفعه، از چاه در میایم میافتیم ته دره.
ب: حوصله داری… من که میگم صفا کن و فکر هیچی نباش. تو این مملکت فقط همین کارو میشه کرد.
الف: دِ خب همین دیگه. اصلا انگیزهی آدمو میگیرن. شیرهی جونش رو میکشن. نمیذارن زندگی کنی. کثافتها خودشون بدن، ما رو هم بد میکنن.
ب: (با جدیت) شل کن الف. دردش کمتره.
(هر دو میخندند.)
الف: (زیر لب) خاک تو سرت.
ب: حالا خلاصه چیز بزرگه رفیق. نگران نباش.
الف: همین دیگه. سهم ما هم شده همین امیدهای الکی… ب الان واقعا میدونی کجا داری میری؟
ب: مستقیمه دیگه. هی زنگ نزن.
الف: جواب نمیده… بابا تو گفتی صد متر. خیلی شد که. (آهی میکشد) باور کن از ناصر بعید نیست سر کارمون گذاشته باشه.
ب: آره اگه ناصره که… حالا پیدا هم نکردیم اشکال نداره، دو تایی همینجاها اطراق میکنیم واسه خودمون. هیچی هم که نداریم بخوریم، دیگه میافتیم به جون و هم و…
الف: (میخندد) امروز یه چیزیت هستها!
ب: (در ادامهی حرف خودش) دیگه چیز به خیر کنه…
الف: (با خنده) باشه حالا هي تيكه بنداز… ما هم که گردنمون از مو باریکتر… چیزی نداریم بگیم.
ب: این چه حرفیه؟ چیز از رگ گردن به آدم نزدیکتره!
الف: مرگ!
دیدگاهتان را بنویسید