پیشنوشت: عکس مربوط به کلاس تحلیل نمایشنامهی عصر است. دو طرف تخته زنزندگیآزادی نوشته بودند و استاد نمیخواست آنها را پاک کند. سعی کرد حرفهایش را همان وسط جا دهد.:)
پیش از کلاس، جدال با خود
دو تا فیلم و یک نمایشنامه داده بود که ببینیم و بخوانیم. بنا بود در کلاس ادبیات معاصر اروپا (آلمان) دربارهی اکسپرسیونیسم حرف بزنیم. وقتی این را پشت تلفن بهم گفت که به بچهها ابلاغ کنم میخواستم بگویم ول کن ناظر! این سبکها را همه از بریم. ولی طبق معمول لحن صدا و قدرت جملهبندیام از حد خردسالان تجاوز نکرد. آنتن هم ضعیف بود و سیمکارت من هم خراب و در نهایت حتی نتوانستم طوری که بشنود بگویم که اسم فیلم M است، نه قاتلی به نام M.
در اتوبوس شروع کردم به خواندن نمایشنامه، با سرعت نور. خداخدا میکردم دیر رسیده باشد. طاقت نداشتم این دفعه هم بهم بگوید: «تو که هی میگی جبرانی بذار، چرا دیر اومدی؟» وقتی نفسنفسزنان به بالای پلهها رسیدم، بچهها را لشکرده جلوی کلاس دیدم. مبین غرغرو داشت میگفت: «اه. ببین از چه خواب با کیفیتی زدم و اومدم.»
هر استاد دیگری بود چهل دقیقه منتظرش نمیماندیم. ولی عرفان ناظر فرق داشت. از عسل پرسیدم:«مطمئنی پشت تلفن صدای ماشین میاومد؟» مهدی گفت: «سادهاین بابا. کنار پنجره وایساده بوده. مطمئن باشین الان تازه داره سیگار صبحانهشو میکشه.»
صدای پای جدیدی آمد. سرهامان چرخید سمت پله و… بله. این بار خودش بود.
ـ ئه منتظر منین! اینقد من مهمم… میرفتین بابا!
دوشنبه است و ساعت نزدیکهای یازده. دو کلاسی که امروز با عرفان داریم اولین کلاسهای هفتهاند و احتمالا آخرین. تصمیم گرفتهام خودم را از منجلاب روزمرگی بیرون بکشم و دوباره سعی کنم مثل آدم زندگی کنم. با خودم تصمیمهای جدیدم را مرور میکنم:
این چهار کار را حتی اگر پنج دقیقه به مردنم مانده بود هر روز انجام دهم:
فرانسوی کار کردن
کتاب خواندن
در معرض هنر قرار گرفتن
و بیشتر حرف زدن، به ویژه سر کلاس.
شمرده حرف بزنم و به نتیجه فکر نکنم. سرم را هم موقع حرف زدن کج نکنم.
دفترچهی خردلی بیخطم را بیرون میآورم که از سال کنکور خلاصهی درسهای مورد علاقهام را در آن مینویسم. به خودم آفرین میگویم که بالاخره به جزوهنویسی علاقمند شدهام. فقط یک مشکل کوچک وجود دارد: کماکان بد مینوشتم. همیشه بعدا در رمزگشایی آن کلمات پراکنده میمانم، باورم نمیشود که زمانی سر کلاس این درس بودهام. میفهمم که چیز جالبی در جریان بوده اما چه؟ نمیفهمم. این بار ولی تلاش میکنم از آنچه در خاطرم مانده بنویسم و در جریان نوشتن خرچنگقورباغههای دفتر زرد را هر طوری شده به سخن در آورم.
آلمان کجا مهم میشود؟
در جلسات قبل قدری تاریخ آلمان را ورق زدیم. زبان آلمانی تا قبل از عصر روشنگری زبان مهمی نبود و قابلیت اندیشهورزی نداشت. تا قرن ۱۸ اقوام ژرمن فرانسوی حرف میزدند و آنچه امروز ریشهی زبان آلمانی است، تنها زبان کوچه و بازار بود. تا این که در قرن شانزده مارتین لوتر برای اولین بار انجیل را به آلمانی ترجمه کرد. این نقطهی عطفی بود که در ایجاد یک هویت ملی میان ملت آلمان نقش مهمی داشت.
بعدا متفکرانی چون کانت، مندلسون و هگل عملا واژهسازی کردند و به غنای زبان افزودند تا بشود در آن اندیشید. و اینگونه بود که به مرور زبان آلمانی به زبان فلسفه تبدیل شد.
حالا مروری کنیم که بر فلسفهی آلمانی در چند سدهی اخیر. واقعیت این است که برای فهمیدن اینطور چیزها باید از قبل فلسفه و تاریخ بدانی که من نمیدانستم. اما بر حسب این جزوهی الکن آن چه فهمیدهام این است:
اندیشمند آلمانی چه میگوید؟
از کانت شروع کنیم، قرن هجده. پدر عقل جدید معتقد بود که درک انسان، سرچشمه قوانین طبیعت است. خرد انسان است که قانون اخلاقی را به ما میدهد. پس علم و اخلاق و دین همه سازگار و باورپذیرند چون پشتوانه همه آنها یکی است: انسان.
هگل ایدهی جهان پراکنده را وسط میگذارد. گویا حرف هگل این است که همهی ما در جهان پراکنده به دنبال وحدتیم و همین است که نیاز به نگاه تاریخی داریم. فرد در درون نگاه تاریخی به استقلال میرسد و میتواند پلی بین جهان متکثر و وحدت عقلانی خود برقرار کند. این قسمت را واقعا نفهمیدم یعنی چه. اما حواست باشد: چنان که قبلا گفتیم وحدت در تاریخ آلمان مفهوم مهمی است. این مفهوم از آنجا برجسته شد که قوم ژرمن در قرن هفدهم از روم مقدس جدا شد و برای اولین بار تلاش کرد برای ساخت یک هویت ملی.
مارکس هم که به نیروهای سرکوبشدهی جامعه و طبقه کارگر(پرولتاریا) میپردازد. نیچه در زایش تراژدی از انسان حاوی شور دیونیزوسی میگوید. (+ و +) شوپنهاور از رنج حرف میزند و تاثیر ارادهی انسان در نوع تجربهی رنج. نگاه شوپنهاور نزدیک است به نگاه بودا. یادم هست سه سال پیش که به عنوان یک دانشجوی نقاشی بینوا رفته بودم دانشگاه تهران و هنر را ببینم، سر کلاس فلسفهی شرق عرفان بود که واقعا تصمیم گرفتم روزی دانشجوی تهران بشوم. وقتی داشت از نیروانا و فلسفهی بودا میگفت، قشنگ به ساتوری رسیدم.:) همان روزها این مطلب را نوشتم.
شباهت این دو این است که هر دو بر ایدهی نخواستن تاکید میکنند. پس اگر رنج زادهی ارادهی ماست، باز برمیگردیم به «فرد».
عرفان برای فهم فلسفهی هایدگر گریزی زد به مفهوم پدیدار شناسی ادموند هوسرل که به طور خلاصه این است: فهم چیزها آنگونه که هستند. یعنی مفاهیم را فارغ از معنایی که ایجاد میکنند درک کنیم و از پیشفرضها فاصله بگیریم. «به سوی خود چیزها». مثلا مفهوم جبر برای ما همیشه معنای زور و اجبار دارد، چرا که پسزمینهی ذهنمان فلسفهی اسلامی است. در حالی که میتواند معنایی کاملا متفاوت داشته باشد. خلاصه هایدگر هم از زبان آشناییزدایی میکند تا بتوانیم با دید متفاوتی مفاهیم را ببینیم.
پس تا اینجا دیدیم که در نگاه روشنفکر آلمانی، برای فهم جهان باید اول انسان را فهمید.
کجا میبردمان عرفان؟ خدا میداند.
فروید
اگر ارسطو انسان را حیوانی میداند که ناطق است، فروید یک ویژگی دیگر هم در انسان میبیند: واجد ناخودآگاه بودن.
پیش از او بررسیهایی در این مورد انجام شده بود، اما فروید اولین کسی بود که علنا به مفهوم ناخودآگاه در انسان رسمیت بخشید. فروید انسان را چنین چیزی میبیند:
عقل logos
ــــــــــــــــــــ
(انسان) Sujet
ـــــــــــــــــــــــ
ناخودآگاه
عرفان: ناخودآگاه چیه بچهها؟
سارا: چیزایی که… میدونیم… ولی نمیدونیم که میدونیم.
عرفان: خیلی پیچیده شد… میدونیم، ولی نمیدونیم که میدونیم…
عسل: یعنی به علممون آگاهی نداریم.
عرفان: اوهوم خب. دیگه.
محیا: کارایی که به طور غریزی ازمون سر میزنه. دست خودمون نیست.
عرفان: خب… مثلا میگیم ناخودآگاه فلان کارو کردم… حواسم نبود… خب…
زیزی: چیزایی که از کنترل خودمون خارجه.
عرفان: ما از کودکی داریم از طرف محیط سرکوب میشیم. به اون دست نزن، از بلندی نپر، فلان جا رو نرو. لزوما هم بد نیستا. بعضیاش لازمه دیگه. آقا فلان کارو نکن. خوب نیست برات. اما این نکنها هیچ وقت فراموش نمیشه. میره یه جایی اون تهها انباشته میشه. دیگه هم حواسمون بهش نیست. ناخودآگاه انباشت تجربههای سرکوبشدهی ماست. که گاهی بیرون میزنه.
یاد فیلم عجیب «جان ملکویچ بودن» میافتم. دوربین عملا وارد فضایی میشود که گویا ناخودآگاه جان ملکویچ است. هنوز یادم هست چقدر حیرتزده بودم وقتی داشتم در هزارتوی تاریک ذهن ملکویچ سفر میکردم. عاشق ذهن مریض نویسنده شدم.
البته من به وضوح صحنهای را به یاد میآورم که در آن وارد هزارتویی میشدیم و در آن تمام ابعاد تاریک و روشن ملکویچ، از خردسالی به بعد را میدیدیم. ولی الان هر چه فیلم را عقب و جلو میکنم و دنبال سکانسی تحت عنوان ناخودآگاه ملکویچ میگردم فقط همین را پیدا میکنم.:) بگذریم.
به اینجا که میرسیم استاد یک تکه کاغذ کوچک میخواهد. بیآن که اصلا فکر کنم میخواهد با کاغذ چه کار کند، دفتر بیخط عزیزم را که کمتر از ده صفحه ازش مانده، تعارف میکنم. در کسری از ثانیه یک کاغذ سفید کامل را میکند وبه وحشیانهترین شکل ممکن مچالهاش میکند تا همان مثال معروف را بزند. بله میدانیم، کاغذ را صاف هم بکنی، شیارها از بین نمیروند. مجبور نبودی کاغذ حرام کنی.
هممم. این را میفهمم. ترم پیش یک بار بهزاد اینها را برایمان توضیح داد. نمیدانم علم امروز تا چه حد حرفهای فروید را تایید میکند، اما تفسیرش از انسان هر چه هست واقعا زیباست.
انسان فرویدی
طبق نظریات فروید ناخودآگاه ما سه قسمت دارد: id که به نهاد ترجمهاش میکنند، ایگو (خود) و سوپرایگو (فراخود؟!)
اید، غرایز ماست، آنچه از زمان غارنشینی تا به حال در ژنهای ما تهنشین شده است. این که غذا بخوریم، بخوابیم، از خرس فرار کنیم یا وقتی برادرمان سر میرسد آخرین تکهی بیسکوییتمان را قایم کنیم.
از آن طرف سوپرایگو تمام قالبهایی است که از بیرون دریافت میکنیم. قانون یک سوپرایگوست. محیط، ایدئولوژی، لباس پوشیدن، زبان، و به طور خلاصه هر چه در زندگی ما هست اما از کودکی در غریزهمان نبوده سوپرایگو محسوب میشود.
اگر بخواهیم عقدهادیپی به ماجرا نگاه کنیم میتوان اید را سمبل مادر دانست و پدر را یک سوپرایگو.
اید و سوپرایگو همواره در یک جدال بیپایاناند و ایگو چیست؟ همین جدال! همین حد فاصل غرایز و قوانین. این ماییم که بین این دو در جریانیم و ممکن است در هر برههای از زندگی به یک سمت بردار نزدیکتر باشیم. شاید بتوان گفت ما به کسی دیوانه میگوییم که سوپرایگوها را برنمیتابد.
حالا این اید که همواره تحت فشار است از سه طریق از سوپرایگو انتقام میگیرد:
رویا
تپق
آفرینش هنری
اولی که مشخص است. ناخودآگاه ما در خواب، سرکوبهای انباشته را برایمان اکران میکند. تپق را همچنان زیاد متوجه نمیشوم، اما به گمانم منظور فروید فقط اشتباه لپی نیست و معنای گستردهتری را مد نظر دارد. منظور زمانی است که ما به اشتباه چیزی را تلفظ میکنیم یا کلمهی اشتباهی را به کار میبریم. لغزشهای کلامی برای لحظهای چیزهایی را فاش میکنند که ما آگاهانه یا نا آگاهانه پنهانشان کردهایم.
یک بار دوستم داشت از سوتی آن مردک تهوعآور بشیر حسینی میگفت. میگفت بله، احتمالا در لحظهای که آن کلمه سر زبانش آمده فهمیده که حرف بدی زده. اما حتما چیزکی ته ذهنش بوده که باعث شده آن کلمه را بگوید، گیریم فقط یک تخیل محو. اما آن حرف نمیتواند بیاساس بوده باشد.
و آفرینش هنری هم که خود گویاست. فروید این یکی را والاترین شکل ارضای سرکوبها میداند.
فغـفغمدونگ
میرسیم به یک مفهوم مهم در اندیشهی آلمانی: Verfremdung.
Ver حرف تاکید است و fremdung به معنای دور و ناآشناست.
اینجا استاد به من نگاه میکند و میگوید: «اینو ما تو آلمانی فغ میخونیم، شما انگلیسیها میگین وغ.»
کاش استادها از این تصور که من انگلیسیام خوب است دست برمیداشتند. چرا؟ در ادامه خواهید دید! تازه هر دفعه چنین چیزی میگوید به این فکر میکنم که چه کسی پیج مرا نشانش داده و او که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته، چرا فالو نکرده. بگذریم. حواست توی درس باشد دختر جان.
عرفان ترم پیش هم از این کلمه حرف زده بود، برای توضیح کمدی. میگفت لذت کمدی در این است که امری آشنا به شکلی نامتعارف بروز پیدا میکند. چنان که فروید هم میگوید ناخودآگاه ما در کمدی رها میشود.
اگر اصرار به ترجمهی فغـفغمدونگ داشته باشیم، شاید بتوان بیگانگی یا بیگانهسازی را معادلش دانست. اما مفهوم چیست؟
در ادامهی «به سوی خود چیزها» شاید باید به سوی نقطهی مقابل چیزها برویم تا درکشان کنیم. چنان که انسان در مواجهه با مرگ، زندگی را درک میکند. در این نگاه مرگ مجازات نیست، رهایی است.
حالا نکتهی مهم و قشنگ این است که باید چیز آشنایی باشد تا از آن آشنازدایی کرد. تا به حال شده با چیزی احساس بیگانگی کنید؟ با چه چیزی؟
مهدی: گاهی تو دانشگاه.
عسل: بعضی فضاها، بناها…
من: افراد.
زیزی: خانواده.
عرفان: خب. میبینین؟ ما با چیزی احساس بیگانگی میکنیم که بشناسیمش. مثلا با خانوادهی همسایهمون که احساس بیگانگی نمیکنیم، با خانوادهی خودمون حس بیگانگی داریم. کارای اگزیستانسیال رو دیدین چطوریه؟ آدما جهان اطرافشون رو نمیشناسن. همیشه یه حس ناآشنایی دارن…
زیزی: مثل رمان کامو دیگه.
عرفان: دقیقا. «بیگانه بودن». یا مثلا مسخ. خوندین دیگه؟ آخ اون بالهی مسخ رو دیدین؟ فوقالعادهست، حتما ببینین. میدونین خود کافکا زندگی خیلی سختی داشته. چهل سالگی میمیره. شغلش وکالت بوده. سالهای سال یه زندگی خیلی معقول کارمندوار داشته، میرفته سر کار میاومده. یکی دو تا خودکشی ناموفق هم داشته. نزدیک مرگش به دوستش ماکس برود میگه همهی نوشتههامو بسوزون. ولی وقتی میمیره، برود اینا رو میخونه و دلش نمیاد بندازتشون دور. چاپشون میکنه و تازه بعد از مرگش، تو دنیا شناخته میشه.
تو آثارش هم همینه. کلا تو آثار اگزیستانسیال معمولا با طبقهی متوسط طرفیم، طبقهی کارمند با زندگی یکنواخت آشنا. تو مسخ چی میبینیم؟ یه خونوادهی متوسط کاملا معمولی. طرف صبح بیدار میشه، سوسک شده. همه چی همونجور که بوده، فقط اون سوسک شده. همه رو میشناسه، هر چی دور و برشه، ولی حالا نسبتش با محیط اطرافش تغییر کرده… فغـفغمدونگ.
از بامداد تا نیمهشب (گئورک کایزر)
عرفان: کیا نمایشنامهی کایزرو خوندن؟ نخوندین؟ چرا نمیخونین بچهها؟
زیزی: من خلاصهشو خوندم.
سارا: من نصفشو خوندم.
عرفان: چرا خب؟
مهدی: استاد دیر خبردار شدیم.
عرفان: آره؟ کی قرار بود بگه؟ فکر کنم سارا بود؟
عسل: سارا اعتراف کن.
سارا: استاد من شنبه گفتم.
عرفان: شنبه خوبه دیگه. دو روز وقت دارین.
مهدی: ولی من هر دو تا فیلما رو دیدم.
عرفان: کدوم فیلما؟
مهدی: گفته بودین M و مطب دکتر کالیگاری رو ببینیم.
عرفان: آها… آها. خب. حالا یکی بگه داستان نمایشنامه چیه؟
زیزی: داستان یه بانکداریه،
سارا: صندوقدار بانک.
زیزی: آره یه صندوقدار بانکه، یه کارمند ساده، که یه پول زیادی از بانک میدزده و فرار میکنه، اما در نهایت همهی پولاشو به سم گاو میزنه و تهش در پوچی خودکشی میکنه.
عرفان: چرا به نظرت؟
زیزی: انگار که نمیدونه باید با این پول چی کار کنه. انگار با این جهان جدید بیگانهست.
عرفان: اوهوم. سارا تو چیزی میخوای اضافه کنی؟
سارا: اون اول نمایشنامه یه خانم ایتالیایی خیلی ثروتمند تو بانک میبینیم، که اینطور که یادمه انگار این خانمه یه حس حقارتی تو شخصیت اصلی ایجاد میکنه… و این تو تصمیمش موثره.
عرفان: حقارت…
بله، شخصیت داستان ما با جهان اطرافش بیگانه است. این دنیای جدید را نمیشناسد. این در تاریخ آلمان الگویی تکرارشونده است. این مواجه شدن با خود و در تضاد بودن با دیگران. چنان که گفتیم میان اروپاییان آلمان هم مثل انگلیس همیشه سودای متفاوت بودن داشته و هویت ملی برایش مهم است.
با خودم فکر میکنم مثل نوجوانی که تازه با خویشتنش مواجه شده و تازه به نسبت خودش با جهان اطراف میاندیشد. تازه میخواهد ثابت کند من هم حرفی برای زدن دارم.
حالا این همه گفتیم تا به چه برسیم؟ فروید از افراد بسیار تاثیرگذار در جنبش اکسپرسیونیسم است. گفتیم که سرکوبها از بین نمیروند، در جایی به نام ناخودآگاه انباشته میشوند و این ناخودآگاه از مهمترین منابع الهام اکسپرسیونیسمهاست. حالا در اکسپرسیونیسم با چه چیزی طرفیم؟
یادم میافتد که آخر فیلم کالیگاری هم میفهمیدیم همه چیز در ذهن شخصیت اصلی اتفاق افتاده است.
عرفان: ویژگیها رو بگین. الان تو کالیگاری چی میبینین؟ از فرمها، اکتها، قصه…؟
ملیکا: بیان هیجانات.
زیزی: که به شکل اغراقآمیز خودشون رو نشون میدن.
مبین: و البته هیجانات منفی اغراقآمیز.
عرفان: آهان. پس هیجاناتِ اغراقآمیز منفی.
سارا: من یه حالتی شبیه گروتسک هم توش میبینم.
عرفان: گروتسک؟ چطور؟
سارا: یه طنز گزندهای هست… تو کل داستان… یا شکل حرکاتشون… یه حالتی از تمسخر..
عرفان: اوهوم. کمدی سیاه. اینم از عرصههای بروز ناخودآگاهه. دیگه؟
خب. حالا اینا چیزیه که همیشه میشنویم. هر کتابی رو دربارهی اکسپرسیونیسم باز کنیم اینا رو میبینیم. اما چرا؟ چی شد که تو اون برهه این سبک به وجود اومد؟
زیزی: فضای بعد از جنگ جهانی؟
عرفان: آره. فضای بعد از جنگ تاثیرگذاره. اما چرا هر جنگی هر جای دنیا رخ میده اکسپرسیونیسم به وجود نمیاد؟ مجددا اون نگاه تاریخی که میگم اینجا مهمه. مردم آلمان پیش خودشون احساس شکستخوردگی و تحقیرشدگی داشتن. چون هیچ وقت در طول تاریخ جدی گرفته نشده بودن. تو سرشون زده بودن. سرکوب شده بودن. و اینا در حافظهی جمعی باقی میمونه. خب حالا این احساسات سرکوب شده، درست. اما چرا اغراقآمیز؟ چرا اینقد تند و شدید؟ صحنههای کالیگاری رو به یاد بیارین…
سکوت.
روی تخته مینویسد: Expressionism
عرفان: تا حالا به ریشهی کلمه فکر کردین؟ چی ترجمهش میکنن؟ ناظرزادهی کرمانی میگه هیجانگرایی که با توجه به بحثهایی که کردیم ترجمهی درستی نیست.
مبین: مثلا سیدحسینی میگه بیانگرایی.
عرفان: کاملا غلطه.
اکس+ پرشن. اکس یعنی چی؟ دیدین میگن مثلا با اکسش رفت بیرون… شما با اکستون میرین بیرون؟ اون البته مخفف یه چیز دیگهس…
اکسترکت، اکسپورت، اکسیت… میدانم که باید ربطی به بیرون و خارج داشته باشد. چیزی نمیگویم.
عرفان: اونچه که بیرونه. خارجه. مثل Exit. حالا press… این یکی یعنی چی؟
به من نگاه میکند و من هم به او نگاه میکنم. تنها چیزی که به ذهنم میآید پرستیوی است و با حالت محوی دهنم را به شکل «خبر» تکان میدهم. بعد امیدوار میشوم که نشنیده باشد. احمقانهست. چرا نمیدانم؟ چه کلمهای پیشپاافتادهتر از پرس؟!
مهدی: فشرده شدن. تحت فشار قرار گرفتن.
عرفان: فشار… حالا اکسپرس… فشاریست که دارد بیرونی میشود…
من ناگهان داد میزنم: چقدر جالب!
عرفان: دیدین این آدمای خیلی شق و رق؟ همیشه همه چیزشون رو برنامهس، آنتایم، برنامهریزی شده…
زیزی: اتوکشیده.
عرفان: اتوکشیده، جدی… دیدین؟ من که ندیدم. دور و بر من از این آدما پیدا نمیشه.حالا فروید میگه اینا از سرکوب بزرگتری میان. هر چی سرکوبه شدیدتر باشه، اون برونریزیه هم شدیدتر میشه… میبینین؟ رسیدیم به اغراق.
هر کاری که شما میکنین به نوعی از ناخودآگاهتون میاد. همین که الان اومدین سر این کلاس نشستین، دارین تئاتر میخونین، با یه سرکوبی دارین میجنگین. این که من اینجا اومدم تدریس میکنم مثلا شاید میخوام قدرتمو نشون بدم. (میخندد.) کسایی که خیلی خیلی درس میخونن… مثل من… هه هه…
*
عرفان تشکرهای ما را جواب میدهد و یکهو چشمهایش برق میزند: « حالا وقت چیه؟ سیگار.»
میرویم برای ناهار تا عصر برای کلاس تحلیل نمایشنامه برگردیم. عسل میگوید: «واقعا فکر نمیکردم برای اکسپرسیونیسم کسی بتونه حرف تازهای برامون بزنه.»
در طول دو ساعت باقیمانده تا کلاس دوم آموختههای جدیدم را مزمزه میکنم. چطور میشود اکسپرسیونیسم را ترجمه کرد؟ تنها چیزی که به ذهنم میآید برونفشاری است که بیشتر یاد این پست میاندازتم! میدانم که بخش زیادی از حرفهایش را نفهمیدهام یا ربطش را به باقی موارد نفهمیدهام. اما لذت کافی و وافی را بردهام.
قبل از کلاس عصر از سر بیکاری میروم روی طاقچهی بلند پنجره میایستم. تازه میفهمم این پایین بالکن دارد. دارم با خودم فکر میکنم بپرم یا نه، که استاد میآید.
– سارا میخوای خودکشی کنی؟
– نه استاد… میخوام با درک معنای مرگ، زندگی رو بفهمم.
میخندد و همانطور که کیف و کاپشنش را روی میز میگذارد زمزمه میکند: «اون درس بود بابا! درس و اینا رو جدی نگیرین…»
https://youtube.com/@soundofphilosophy
سلام کلاسهای عرفان به قلم شما خیلی خوندنیه
سپاسگزارم:)
[…] ۱: جلسات قبل در کلاس عرفان از تحلیل تاریخی حرف زدیم و این که چگونه اثر را با توجه […]
[…] ۱: جللسات قبل در کلاس عرفان از تحلیل تاریخی حرف زدیم و این که چگونه اثر را با توجه […]
خیلی جالب بود برام:) یه لحظه دلم خواست بیام کلاستون:))
فقط یه لحظه؟:)
آخرش چی شد؟؟؟زندگی رو فهمیدی؟
نه دیگه رفتم نشستم سر جام.😁
سلام ، بسیار جالب !
فقط oracion – Manolo Sanlucar رو بهتان پیشنهاد می کنم ، گوش کنید ؛ گویا به شکلی بی بدیل سرکوب احساس محو شده است و احساس تراوش می شود ، همچنین آهنگساز ، ناخودآگاه ، دعا می کند ( oracion واژهای اسپانیایی به معنای دعا هست .) که با احساساتش در نبردی ، بر عقل و منطق و آنچه که می داند ( خودآگاه ) غلبه کند و پیروز بشود که می شود، البته به تعبیر من .
به هرحال ، شنیدن لحظات و اتفاقات شیرین زندگی افراد برای من خوشحالکننده است . مایه دلگرمی است اگر بیشتر بنویسید .
لینک :
https://m.youtube.com/watch?v=qjEM5HRc7fc
سلام
ممنون، گوش دادم و دوستش داشتم.
جالبه، یعنی با خوندن این مطلب یاد این آهنگ افتادید؟
چشم، دارم زندگیمو یک طوری میچینم که بیشتر بنویسم.😊
این پست یه آتیش بود ته یه غار کوچک توی هوای بارونی سرد.
گرم شدیم، سرگرم شدیم، دلگرم شدیم.
پ.ن: خیر سرم میخواستم دو دقیقه از نیچه و شوپیجان و باقی دوستان فاصله بگیرم، اسمششون رو که توی پست دیدم نزدیک بود جیغ بکشم! هفتهی بعد امتحان زایش تراژدی داریم. (جیغ!) نیازمند دعای تئاتری هستیم، دعای خیرتان را دریغ نکنید!
به به. این کامنت هم خستگی منو در برد.
ئه تئاتر میخونین شما هم؟
خسته نباشین و نباشین و باز هم نباشین.
بله، فعلاً جبر ما رو به «بازیگری» هدایت کرده. به امید خدمت در محضر خود ادبیات نمایشی.:)✌
آهان. یعنی بناست تغییر رشته بدین؟ و آیا همدانشگاهی هستیم؟
راستش نه، فاصله خیلی بیشتره. شما تهران، من ارومیه! دورهی ما کارشناسی پیوسته نیست و منتظرم ببینم برای کنکور هنر راهی برام باز میشه یا نه.
تا آپولون و دیونیزوس چه خوابهایی برای این بندهی نابندِ خدا دیده باشن! 🙂
ایشالا که خیره به حق پنج تن.
مرسی که ما رو هم بردی سر کلاس. هیچ کدوم از لینکا انگار کار نمیکرد یا با من لج بود. چه قشنگه که وسط آشفته بازار قدر لحظه ها و کلاسای خوبو میدونین و منتظرش میشین زندگی یعنی همین
تو ورد نوشته بودم و لینکها رو گذاشتم که بعد بذارم ولیکن یادم رفته بود.:)
ببخشید که اکثرش ویکیپدیاست. من ویکیپدیا رو خیلی دوست دارم و بهش رجوع میکنم.:)
زندگی که والا همین نیست به نظرم. ولی تلاش برای فاصله گرفتن از مرگ شاید این باشه.😬
منظورم این نبود که زندگی خوب و روا اینه. در کل زندگی اصراری به خوب بودن نداره اما اون قسمتیش که دست ماست انتخاب واکنشه در مقابل همه پدرسگگریاش. اینکه دی ماه سال ۱ پاشید برید دم کلاس تا استاد بیاد واقعا شکوه انتخابه. حال استادتونو خریدارم. شنونده مشتاق و تشنه چنگ میندازه بهترین لحن و مفهوما رو از ته وجود آدم بيرون میاره… خلاصه که چنگتون پرزور
آره موافقم.🥲❤
چقدر دلم میخواست توی اون کلاس باشم.
جزو معدود نقاط روشن زندگیمه واقعا.:)