چند هفته‌س که به خودم می‌گم: ببین دخترجون، کار و بار زیاده، میخوام با یک تیر حداقل دو تا نشون بزنی. هی فکر می‌کنم که تکالیف موسیقی دانشگاه رو اینجا بذارم که بیشتر از همه کلاس‌ها باهاش حال می‌کنم (دوست داشتم کلاس مورد علاقه‌م بنیاد نمایش در شرق و غرب باشه ولی اصـــــلا:/) یا درباره کالایی نشدن تئاتر بنویسم که وقتی استاد داشت درباره‌ش توضیح می‌داد، در عین اندوه، قلبم به تپش دراومده‌بود، یا به استاد ادبیات کهن گوش کنم و نقدی بر بندهش و امثالهم که فقط سه بار باید بخونی تا ببینی چیه بنویسم، یا از اون بوطیقای لعنتی بگم، نکنه وسط نوشتن یه چیزایی ازش فهمیدم، یا درباره‌ی پرنده‌ی قصاب براتون بنویسم و برای استاد بفرستم که به خودش بگه همممم! عجب دانشجویی! اما خب هیچ کدوم این کارا رو نکردم. بیشتر این روزها مشغول قدم زدن و خیالپردازی و برق انداختن تیرهام بودم.

اول این که هر چه فکر کردم دیدم چاره‌ای نیست و به قول یکی از دوستان اینستاباز که همیشه براش ژست فخامت می‌گرفتم، بالاخره نزول اجلال فرمودم به اینستاگرام. (فالو کن بک می‌دم:) البته نه که فکر کنید بالاخره کم آوردم و اسیر شدم!

حالا اومدم که هم اینجا و هم توی اینستاگرام بگم که خیالپردازی‌ها بی‌نتیجه نبود و بالاخره عشق زندگیم رو پیدا کردم. الان حس خوبی دارم. امید و همین چیزا. هیجانی که الان دارم شبیه هیجان شروع یه کار جدید نیست. یعنی خود این کار صرف نظر از این که به نتیجه برسه یا نه، شبیه اون کاراییه که همه چیزایی که دوسش دارم توش هست.

بببینید، می‌دونم که فردا شب میز یلدا می‌چینید و لباس قرمز می‌پوشید و با انارا عکس می‌گیرید و تا خرخره کیک هندونه‌ای می‌خورید، و استوری می‌ذارید و با تو شب یلدای منی می‌رقصید. ولی خب قطعا دوست دارین قبلش بدونین که تاریخچه یلدا چیست و از کجا آمده است دیگه؟! تادااااا:
(امیدوارم فیلشکن‌تون روشن باشه)

حالا که اینا رو گفتم، احتمالا یه پست مفصل هم در ادامه درباره من و درگیری‌هام با این مسئله پرزنتیشن بنویسم و احتمالا به هیچ نتیجه‌ای هم نرسم.:) ولی خب حالا که دارم می‌پرم در آب‌های سرد پرزنتیشن، خوبه اول غرغرامو کامل زده‌باشم.

خیلی خوشحال می‌شم که ویدیو رو ببینید و اگه دوسش داشتین لایک و سابسکرایب و کامنت و… (وای چقد گفتنش سخته:)‌ به رفقا هم معرفی کنین.

انارهاتون سرخ و زمستونتون سپید باد!

پ.ن: مدیونین اگه خودتون درباره پرنده قصاب سرچ کنین.