میگه: تهش چی میشه؟
میگم: احساس خوبی به خودم پیدا می‌کنم.
میگه: بیشتر آدما اگه در طول شبانه‌روز سه ساعتشونم هدر ندن دیگه کلی راضی و خشنودن. شل کن.
میگم: خب کسی که واقعا ملزم باشه سه ساعت از روزشو درست استفاده کنه، کم‌کم دلش میخواد این ساعتو بیشتر کنه.
میگه: نخیر. واقعا دوست دارن همون سه ساعتم تی وی ببینن. و روزی چل ساعت هدر بدن.

بعد مثل همیشه به جایی نمی‌رسیم و بحثو به سمت وبلاگ‌ها منحرف می‌کنیم!
پنج ماه از قرنطینه‌ی مسخره‌ و انگار بی‌پایانم می‌گذره و من همچنان در تلاشم که تک‌بعدی نباشم. به نظرم میاد قضیه نباید اینقد پیچیده باشه. واقعا نباید باشه. یا به شکل محیرالعقولی اهمال‌کارم، یا کلا یه موجود فرابشری هستم که در پوسته‌ی یک انسان ظاهر شدم و اساسا تئوری‌های معمول بهره بردن از زندگی روم کار نمی‌کنه.

آقا دوست دارم دوباره این حرف مارک منسونو تکرار کنم. البته خودشم اینو هم تو اون کتاب آبیه گفته هم تو نارنجیه. (اسمای طولانی مسخره‌ای داره نه؟) حالا نه که بگم خیلی ازش خوشم میادا، ولی بعضی حرفاش خوب می‌زنه تو هدف. این که نمی‌خوام ازش زیاد خوشم بیاد به خاطر اون درون‌بینی جذابشه که ممکنه باعث بشه تو ذهنم هم‌رده‌ی دوباتن عشقول قرار بگیره. و اگه واقع‌بین باشیم دوباتن خیلی عمیق‌تره. خب چی می‌گفتم؟

آره. منسون رو این تاکید داره که بیشتر آدما تمایل شدیدی دارن که دو سر طیف باشن. چون اون وسط که بالاخره همیشه شلوغه. الانم اگه اون پاندای معروفش بود بهم می‌گفت تو می‌ترسی به خودت بگی اهمال‌کار، به خاطر همین الکی فرضیه می‌بافی. باشه اینم یه مدلشه. اما مشکل اینجاست:

“خودشیفتگی ذاتی ما هزینه دارد. خواه باور داشته‌باشید که بهترین هستید یا بدترین، یک چیز حقیقت دارد: شما از تمام دنیا جدا هستید. و این جدایی است که در حقیقت رنج‌هایی غیرضروری را در ما جاودان می‌کند.”

حالا چرا؟

ذهن احساس مثل یه بچه لجوج می‌مونه که فقط می‌خواد خودشو در لحظه خوشحال نگه‌داره. واسه همینم ترجیح می‌ده واقعیتو جوری که خودش دوست داره منحرف کنه. چون در این جهان “خودشیفتگی آخرین خط دفاعی ما در برابر حقیقت تلخه”.

حالا یعنی چی ذهن احساس؟ موضوعی که منسون روش تاکید داره، جریان خودیاری و خودانگیزشی و خودعوض‌کنیِ تونی‌‌رابینزطوری هست که تو عصر ما خیلی طرفدار داره. میگه اگه دقت کنین داره دقیقا مثل تبلیغات عمل می‌کنه. احساس ما رو نسبت به خودمون بد می‌کنه. بعد ما فکر می‌کنیم حتما باید عوض شیم، بعد فکر می‌کنیم برای عوض شدن به این آدم‌ها نیاز داریم، بعد خیلی از مواقع موفق نمی‌شیم و احساسمون حتی از قبل هم بدتر می‌شه. چون واقعا قضیه این نیست که تصمیم بگیریم و خواستن توانستن است و بوممم.

اوایل کتاب آبیه می‌گه ما همیشه فکر می‌کنیم قراره با منطقمون زندگی کنیم و اگه گاهی اشتباهی می‌کنیم به خاطر گوش ندادن به ذهن منطقمونه. این ذهنیت خیلی خطرناکه. یعنی اینطور که من فهمیدم: ما فکر می‌کنیم اگه کسی خیلی زیاد کار می‌کنه، یعنی توانایی این رو داره که طبق عقلش عمل کنه و با احساسات تصمیم نگیره. در حالی که اتفاقا تصمیمای اساسی رو همیشه همون ذهن احساس می گیره. فقط گاهی حرفای خودشو تو دهن ذهن منطق می‌ذاره.

من فردا یه امتحان کوچولو از یک درس مسخره دارم. عقلا باید بشینم و درس بخونم. چون اگه نخونم درسو یاد نمی‌گیرم و آخر ترم درسا جمع میشه و نمی‌تونم یاد بگیرم و جلوی استاد سرافکنده می‌شم. اما هیچ کدوم این مشکلات اینقدرا حاد نیست. درس رو هم دوست ندارم، پس تصویب شد: نمی‌خونم.
اما حالا فرض کنیم که امتحان ترم دارم. اگه خوب نشم علاوه بر این که درسو یاد نمی‌گیرم و جلوی استاد خجالت می‌کشم، ممکنه بیفتم که این یعنی یک ترم کلاس رفتن و اووووو:‌ برم بخونم.

همین فرض اشتباه باعث می‌شه ما در مواقع غلط توقعات الکی از خودمون داشته باشیم.

“درک این که چطور فضیه باستانی ما را به سوی نابودی هدابت می‌کند، کار سختی نیست. اگر فرضیه‌ی باستانی درست باشد، پس ما باید بتوانیم تنها با استفاده از نیروی ذهن، نفس خود را کنترل کنیم و از طغیان هیجانات و جزائمی که از هوای نفس آدمی نشات می‌گیرند، جلوگیری کنیم.
به همین دلیل است که ما همیشه به این باور غلط می‌رسیم که باید خودمان را تغییر دهیم. چون اگر نتوانیم یعنی درونمان ناکارآمدی وجود دارد. پس برای حفظ امید به این نتیجه می‌رسیم که باید خود را تغییر داده و به فردی کاملا جدید تبدیل شویم. بعد این تمایل به تغییر خود، ما را سرشار از امید می‌کند. “من قدیمی”‌ نتوانست آن عادت وحشتناک سیگار کشیدن را از بین ببرد ولی “من جدید” خواهد توانست. و ما دوباره وارد میدان رقابت می‌شویم.
تمایل دائمی به تغییر خود به نوعی اعتیاد بدل می‌شود. سیکل‌های تغییر خود در نتیجه‌ی شکست در کنترل نفس ایجاد می‌شود و بنابراین به دفعات این احساس را در شما ایجاد می‌کند که به تغییر خود نیاز دارید. هرکدام این سیکل‌ها امیدی را که به دنبال آن هستید در شما زنده می‌کند و در عین حال، فرضیه باستانی که ریشه تمام مشکلات است، هرگز مورد سوال یا تردید واقع نمی‌شود.”

تقریبا یه ماه پیش بود که من و سارا جز از کل رو شروع کردیم. اگه قبلش هی می‌گفتم یه وقتی باید برم از کتابخونه این کتابو بگیرم، تو قرنطینه دیگه نمی‌شد همچین کاری کرد. بدون عذاب ‌وجدان پی‌دی‌اف‌ها رو یکی پس از دیگری دانلود کردیم و شروع. حالا جالبه همین که ما تموم کردیم فیدیبو کتابو گذاشت. البته قطعا ما هم مغز خر نخورده‌بودیم که 29 تومن پول بدیم برای یک کتاب الکترونیکی. اگه زودتر گذاشته‌بودن فقط عذاب ‌وجدانمونو بیشتر می‌کردن. حتی اگه به خودمون یادآوری می‌کردیم که دو هفته‌س با تخفیف نود درصد خودمونو خفه کردیم. (من که خسته نمی‌شم از این که هی بیام بگم: نگا تو رو خدا چارهزار تومن! پول یه بستنی دبل چاکلت که اگه قرنطینه نبود الان داشتم می‌خوردم. و سارا از این مقایسه صورتش رو به حالت دو نقطه و یک خط دربیاره.)

بله. به نظر هیجان‌انگیز می‌اومد. از راه دور یه کتاب طولانی رو از روی گوشی با هم شروع کنیم و با هم تموم کنیم. خب قاعدتا مشکل زمان نداشتم. این تصمیم رو گرفته‌بودم چون می‌دونستم از شونزده ساعت بیداریم حدود ده ساعتش رو واقعا دارم حیف و میل می‌کنم و حتی متوجه نمی‌شم که چه بلایی سرش میاد! یه روز این وسطا که سارا گفت تو منو گول زدی و داری کم‌کاری می‌کنی و این‌ها، عهد بستم که زمانمو با جدیت مدیریت کنم و بدون کم کردن از درس، بخشی از زمان حیف‌ و میل شده رو به جز از کل اهدا کنم. البته اونم قول داد دو سه روز نخونه تا من بهش برسم. بیشترِ پنج شش ساعتِ درس رو که همیشه در طول روز پخش می‌شد، به زور توی نصفه‌ی قبل از ظهر چپوندم و عصر سه ساعت پست نوشتم (از همونایی که می‌نویسم و بعد می‌ذارم برا روز مبادا. هر روزم می‌رم نگاش می‌کنم چیزی ازش کم نشده باشه.:)) و دو ساعت جز از کل خوندم. بعد هم حدود دو ساعت ادامه درس. به نظر روز خیلی خوبی می‌آد، نه؟ برای حسن ختام، قبل از خواب ورزش هم کردم و خوابیدم. حتی _درست یادم نیست_ شاید صبح هم ورزش کرده‌بودم.

خب قاعدتا بعد از این روز زیبا، سرشار از احساسات مثبت تصمیم گرفتم که هرروزم همینطوری باشه. اما صبح روز بعد که بیدار شدم، از فکر این که مجبورم روزمو طبق یه الگوی ثابت بگذرونم اینقد حالم گرفت که تصمیم گرفتم الگوی محرک، عمل، پاداش رو جابجا کنم و همون اول پاداش رو به خودم بدم.
جان؟!
بله دقیقا همین کارو کردم. یک ساعت بعد، اون چند صفحه‌ای که از کتاب مونده‌بود تموم شد اما خب کاملا روشن بود که وقتی همچین کتابی خوندی و دلت می‌خواد هی با خودت راه بری و مرورش کنی، نمی‌تونی یهو شیرجه بزنی تو تاریخ هنر برای مرور و تکرارهای حوصله‌سربر. دیگه سرتونو درد نیارم. فکر کنم اون روز کلا درس درست‌حسابی نخوندم. جزئیاتشو ثبت کردم ولی الان حوصله ندارم برم اون روزو پیدا کنم. قاعدتا شب حرفی نداشتم برای زدن جز این که: لعنت! اصلا این استفاده از وقت یه افسانه‌س. تو هیچ وقت نمی‌تونی از زندگیت درست استفاده کنی بی‌لیاقت! بگذریم… خلاصه که این فقط یکی از تجربه‌های موفق من در گندزدن به زندگی و حالم بود.

البته قاعدتا کتابم همیشه پاداش محسوب نمی‌شه‌ها. عضی از کتابا (حتی داستانی) نیاز به یه کاسه شکلات پاداشانه دارن برا هر صفحه.

دیروز کتاب قدرت عادت رو شروع کردم. نوشته‌ی چارلز داهیگ. فکر کنم یه دو سالی هست می‌خوام بخونمش. فصل یک و دو رو خوندم و خیلی برام جالب بود. اما چیز مسخره‌ای که بهش فکر می‌کنم اینه که من اصلا عادتی ندارم تو زندگیم! شاید ساعت خواب و بیداریم فقط یه ذره نظم داشته‌باشه، اما در واقع من هرروز صبح به این که موهامو شونه کنم یا صرف نمی‌کنه و دوباره به هم می‌ریزه فکر می‌کنم! به این که اول به موها برسم یا ورزش کنم یا صبحونه بخورم فکر می‌کنم. به این که حالا واقعا مسواک بزنم یا آیا اینجوری خوبه یا بیشتر بزنم فکر می‌کنم، به این که از چه ساعتی جدی شروع کنم به درس خوندن فکر می‌کنم. حتی بعضی روزا خیلی جدی فکر می‌کنم حالا واقعا باید درس بخونم؟! اول مسواک رو خیس می‌کنی یا اول خمیردندون می‌زنی؟ حوله رو برمی‌داری یا همونطور که آویزونه صورتتو خشک می‌کنی؟ اول چراغ دستشویی رو روشن می‌کنی یا درشو باز می‌کنی؟ خب حالا دلیل انتخاب خود را با رسم شکل شرح دهید. :/ واقعا اینقد چیزای مسخره درگیرم می‌کنه که مغز یادش می‌ره کارای مهم‌تری هم داره.

یعنی احساس می‌کنم الان که نظمی که مدرسه و دانشگاه به زندگیم می‌دادن برداشته شده، وسط دریایی از آپشن‌ها غوطه‌ورم که هیچ چیزی توش ثابت نیست. این خیلی هولناکه. دارم فکر می‌کنم همینقد که زبان بلدم مدیون اون مدتی هستم که نیم ساعت تو اتوبوس و کمی پیاده تو راه خونه بودم. به جز چند مورد خاص مثل اون روزی که معلمه حالمو گرفته‌بود و نیاز داشتم کل راه با خشم زمینو نگاه کنم تا وقتی رسیدم خونه بزنم زیر گریه، هر روز عاشقانه زبانمو کار می‌کردم. همین که یه چند متر از مدرسه دور می‌شدم، هندزفری از تو جیبم می‌گفت آقا بیا که می‌خوام ببرمت واشنگتن. این کار تقریبا پنج ماه روزی نیم ساعت انجام شد و مهارت لیسنینگمو به شکل چشم‌گیری خوب کرد. واقعا چرا اینقد اون روزا خوب بودن؟ چون همه اینا به هم چسبیده‌بودن. عادت جدیدی ساخته‌شده‌بود. عادت همنشینی با ای جی هوگ در ایستگاه اتوبوس، ساعت دو و نیم ظهر، وقتی که خسته و مونده از مدرسه اومدی و احتمالا چند تا مقوا و بوم و آت و آشغالم دستته. جالبش این بود: زنجیره‌ی زبان پنج روز ادامه پیدا می‌کرد و همین که به روز تعطیل می‌رسید می‌ترکید. روزای تعطیل که تو اتاق خودم نشسته‌بودم و هیچ کاری نداشتم، اینقد به خودم می‌گفتم بذار چهارده دقیقه بشه پونزده، بذار کل نقاشی‌های این ترم و ترم بعد رو تموم کنم، بذار اتاقو مرتب کنم، بذار گوشی رو نگاه کنم تا خانم جواب پیاممو بده، که فکر کنم عملا هیچ وقت تو روزای تعطیل نتونستم زبان کار کنم. یعنی یه مجموعه منسجم درست شده‌بود که اگه یکیش نبود، مثلا خدای نکرده گوشیمو جاگذاشته‌بودم، حسابی اعصابم به هم می‌ریخت. به همین شکل اگه آفتاب نبود، مقنعه نبود، بوی سیگار آقای راننده و همه چیز. 🙂

یعنی می‌خوام بگم قضیه لزوما تنبلی نیست. این که چقدر اون موضوع رو باور کنی و چقدر اون حالت برات آشنا باشه و پیش‌فرض ذهنیت از اون زمان و مکان چه انتظاری داشته‌باشه هم مهمه و پروژه‌ی دستکاری خودت برای کاشتن عادت‌های درست دقیقا رو همین موضوع دست می‌ذاره.

سکاندار این متن قرار بود آقای داهیگ باشه ولی باز می‌بینم که منسون داره فرمانروایی می‌کنه. نیگا همشم حرفای تکراری می‌زنه. البته به خاطر اینه که واقعا مربوطه. همه چیز از شناخت انگیزه‌ها و انگیزاننده ها در وضعیت موجود شروع می‌شه. خلاصه که من اینا رو تو یکی از سخت‌ترین روزهای قرنطینه نوشتم تا بمونه و اگه (وقتی)‌ به بخش‌های کاربردی و جذاب کتاب رسیدم بیام و از دریچه‌های فردا به ذهن درمانده‌ی امروز لبخند بزنم و بگم: یاااافتم.

پ.ن: البته دلیل اصلی اینه که حوصله‌ی تموم کردن اون پستای روز مبادا رو نداشتم. =)