پیش‌نویس ۰: وای بر من. از شدت گیجی، اشتباهی پیش‌نویس را پست کرده بودم. دوباره بخوانید!

پیش‌نوشت ۱: جلسات قبل در کلاس عرفان از تحلیل تاریخی حرف زدیم و این که چگونه اثر را با توجه به محیطی که در آن پرورش یافته تحلیل کنیم. بنا شد تحلیلی بر یک نمایشنامه‌ی ایرانی بر همین اساس بنویسیم تا بعد برویم سراغ تحلیل فرمالیستی. این اولین تلاش من است.

پیش‌نوشت ۲: قرار بود این مطلب دوشنبه منتشر شود، یادم رفت.:) شما فرض کنید امروز دوشنبه است و زین پس دوشنبه‌ها ظهر باشد قرارمان.

*

«شب هزار و یکم» نمایشنامه‌ای است از بهرام بیضایی که در سه پرده‌ی کاملا مجزا نوشته شده است، هر کدام در زمان و مکانی متفاوت و همه حول محور کتاب هزار و یک شب.

بیضایی پس از اجرای «مرگ یزدگرد» در سال ۵۸ هجده سال کاری روی صحنه نبرد. در آغاز دوره‌ی اصلاحات بود که او با «کارنامه‌ی بندار بیدرخش» به عرصه‌ی تئاتر بازگشت. همان سال‌ها که خانه‌ی تئاتر ساخته شد، تماشاخانه‌ی سنگلج دوباره کار از سر گرفت و جشنواره‌ی فیلم فجر برای اولین بار بین‌المللی شد. بوی تغییر می‌آمد. مردی با عبای شکلاتی آمده بود.

بیضایی شب هزار و یکم را سال ۸۱ نوشت. نمایشنامه یک سال بعد چاپ شد و در سال ۸۳ روی صحنه رفت. این اثر هم مانند اکثر آثار پیشین نویسنده رنگ و بوی تاریخی دارد و دغدغه‌های همیشگی بیضایی در آن دیده می‌شود؛ مقوله‌هایی چون آزادی، سرزمین و زن.

حال، در این برهه، زن ایرانی کجا ایستاده است؟ زمانی که بیضایی این اثر را می‌نویسد آغاز دوره‌ی دوم ریاست جمهوری خاتمی است که بسیاری معتقدند زنان و جوانان او را به این جایگاه رسانده‌اند. در این دوره تعداد دانشجویان دختر در دانشگاه‌ها یک و نیم برابر شده است. گرچه در کابینه‌ی خاتمی هیچ زنی حضور ندارد اما یک زن، معصومه ابتکار، برای اولین بار معاون رییس جمهور می‌شود. نخستین جشنواره‌ی موسیقی بانوان رسما شکل می‌گیرد و تعداد زنان نویسنده سه برابر می‌شود. شعار دوران عدالت اجتماعی است و خاتمی حتی اظهاراتی دارد در این باب که مشکل ما نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان نیست، مسئله توانایی آن‌ها برای حضور در عرصه‌های مختلف است. حالا پس از بیست سال که شکی نداریم مسئله‌ی حجاب تمام حیثیت جمهوری اسلامی است اهمیت این حرف بیشتر مشخص می‌شود.

در این شرایط بیضایی برای اولین بار نمایشنامه‌ای می‌نویسد که تمام کنش‌گران اصلی‌اش زنان‌اند و از این طریق به دنبال گمشده‌ای در تاریخ می‌گردد، کتاب هزار افسان.

بیضایی و بازیگران پرده‌ی اول شب هزار و یکم

طبق نظر بیضایی هزار افسان یک کتاب داستان ایرانی مربوط به هخامنشیان است که در قرون ابتدایی اسلام در بغداد به عربی ترجمه شده است. نسخه‌ی فارسی تا قرن هفتم در ایران موجود بوده و بعد ناپدید شده است. در قرن هفدهم کتاب به فرانسوی و یک قرن بعد به انگلیسی ترجمه می‌شود. اینجاست که نام آن به شب‌های عربی تغییر می‌کند و اصالت اثر دچار تحریف می‌شود.

نمایشنامه در تلاش است که ثابت کند ریشه‌ی هزار و یک شب به هزار افسان و شاهنامه باز می‌گردد. به عقیده‌ی نویسنده، چهار شخصیت داستان ضحاک (شاه بد، شاه خوب و دو زن) همان چهار شخصیت اصلی هزار افسان‌اند. منتها در داستان اول شاه بد می‌میرد و شاه خوب جای او را می‌گیرد، در داستان دوم، شاه بد به دست زن تبدیل به شاه خوب می‌شود و به این شکل شخصیت چهارم آفریده می‌شود.

همچنین از آنجا که شاهنامه یک کتاب حماسی است، نقش زن و قصه در آن حذف می‌شود. در حالی که هزارافسان کتابی عامیانه است و هدفی متفاوت را دنبال می‌کند؛ اما ریشه‌ی هر دو قصه یکی است. ریشه‌ی هر دو روایت به افسانه‌های کهن باز می‌گردد، عمدتا اوستا و ریگ‌ودا.

در باب نمادهای اساطیری اثر بسیار می‌توان گفت. به عنوان مثال در هر پرده از این نمایشنامه‌ی سه‌پرده‌ای هم با سه شخصیت روبرو هستیم، دو زن و یک مرد که اکثرشان نقش شخصیت‌های دیگری را هم بازی می‌کنند. نمی‌دانیم تا چه حد از این استفاده‌ها خودآگاه بوده اما می‌دانیم که عدد سه در اساطیر، کمال و اتمام را نشان می‌دهد و در سرچشمه‌ی تمام این روایت‌ها الگوهای سه‌گانه پررنگ است.

در ریگ‌ودا «ایندره» خدای جنگ‌آور است که با ماری به اسم «ورتره» که گاهی اژی خوانده می‌شود، می‌جنگد. کلمه‌ی اژی‌دهاک نیز که معرب آن ضحاک است از همینجا می‌آید.

اژی (مار) + دَهَه‌کَهَ (ویرانگر)

این کلمه در اوستا به معنای اژدهایی سه‌سر آمده که «ثریتونا» با او می‌جنگد.

همزاد و انعکاس ایندره در «تریته» نمایش داده می‌شود که معنای لغوی آن همان عدد سه است. اما این به چه معناست؟ در باورهای باستان جهانی سه‌گانه می‌بینیم که شامل آسمان، زمین و میانه است. موجودات افسانه‌ای مانند اژی‌دهاک در جهان میانه زندگی می‌کنند. گاهی نیز به معنای فرزند است، سومین عضو خانواده پس از پدر و مادر.

همچنین در داستان‌های ایرانی این الگوی تکرارشونده را می‌بینیم که فرزند سوم ستم‌دیده است و در نهایت قوم را نجات می‌دهد. حال جالب اینجاست که در فارسی باستان تریتونه تبدیل به فریدون می‌شود. می‌دانیم که فریدون نیز از دو برادر بزرگش ستم دیده و در نهایت بر اژدهای سه‌سر چیره می‌شود. بنابراین نقش فریدون از ابتدا در داستان مشخص است.

در شاهنامه، ظهور سه باره‌ی اهریمن بر ضحّاک او را به اوج ظلم و ستمگری می‌رساند. همچنین گاو که نماد برکت و سعادت است به سه شکل خود را نشان می‌دهد: برمایه که دایه‌ی فریدون است، گرز گاوسر و همچنین کاوه‌ی آهنگر که آغازگر جنبش است و نام او را هم‌ریشه با گاو دانسته‌اند.

حال چرا برای ساخت این چیدمان سه‌گانه در تمام نسخ داستان با دو زن در برابر یک مرد روبرو هستیم؟ این دو زن نماد آب و خاک یا به عبارتی باروری هستند که در کنار یکدیگر سرزمین را معنا می‌کنند. چنین است که ضحاک نیاز دارد دختران جمشید را به همسری بگیرد تا بتواند مشروعیت پادشاهی را به دست آورد.

حال بیضایی بیست و اندی سال پس از انقلاب اسلامی جرئت می‌کند با این سوال روبرو شود: آيا ایران روی آزادی خواهد دید؟ این نمایشنامه داستان جدالی است به درازای تاریخ برای بازپس‌گیری سرزمین.

در پرده‌ی اول داستان شهرناز و ارنواز و ضحاک را می‌بینیم، با روایتی متفاوت. در شاهنامه این زنان اراده‌ای از خود نشان نمی‌دهند. آن‌ها در ابتدا اسیر می‌شوند، حتی ضحاک به آن‌ها نیرنگ و پلیدی می‌آموزد و در نهایت هم توسط فریدون نجات پیدا می‌کنند. در این قصه اما که با هزار و یک شب ترکیب شده، شهرناز و ارنواز خود اراده می‌کنند به همسری ضحاک درآیند تا شاید بتوانند از ستم او بکاهند. همچنین آن‌ها هستند که تصمیم می‌گیرند مغز جوانان را با مغز گوسفند درآمیزند تا بخشی از قربانیان را نجات دهند.

همچنین در نمایشنامه هر یک از زنان واجد شخصیت می‌شوند. اینجا شهرناز جسورتر و عاقل‌تر است. معمولا اوست که تصمیم می‌گیرد و ارنواز پیرو اوست. این تفاوت در شاهنامه بسیار کمرنگ است، چرا که اساسا این دو زن کمرنگ‌اند. در شاهنامه اما ارنواز اولین زنی است که در شاهنامه از او نام برده می‌شود. او بیشتر از شهرناز دیالوگ دارد. همچنین در فصل پادشاهی فریدون می‌خوانیم که در نهایت پسران شهرناز با بی‌رحمی، پسر ارنواز را می‌کشند. این که این تفاوت بین اثر بیضایی و شاهنامه عمدی بوده یا نه و دلیلش چیست، جای بحث دارد.

اما مسئله‌ی زمان چطور؟ هزار سال پادشاهی ضحاک چگونه تبدیل به هزار و یک شب می‌شود؟ نویسنده به سادگی این را توضیح می‌دهد. زبان حماسه زبان اغراق است و طبیعی است که در آن هزار شب تاریک بر مردم مانند هزار سال بگذرد. و حالا این، قصه‌ی شب هزار و یکم است، قصه‌ی سرنگونی.

نویسنده همچنین باور دارد که شهرناز و ارنواز هم برای پادشاه قصه می‌گفته‌اند. او به اسامی این دو زن در اوستا اشاره می‌کند که «سنگه‌وکه» و «ارنه‌وکه» است. سنگ و ارن به معنای سنگین و نرم است (خاک و آب) و «وکه» همان واک یا واژه است که در فارسی هم امتداد پیدا کرده است. وکه ایزدبانوی هند و ایرانی است؛ ایزد گفتن، اندیشیدن، موسیقی و تفکر که در آب زندگی می‌کند. او فراورده‌ی آب و خاک است و با تمدن و فرهنگ، و روشنایی و باروری نسبت دارد.

در نمایشنامه، زنان ضحاک فرزندانی از او می‌زایند که نرینه صدایشان می‌کنند نه پسر، تا بر وجه حیوانی آنان تاکید کنند. ضحاک وقتی می‌فهمد که فرزندانش خوراک مارها شده‌اند دیوانه می‌شود. او که عقل زنان را ناچیز می‌شمرد فکر نمی‌کند که آنان چنین فریبش دهند. حال آن که فرزندان او در واقع قربانی سیستمی شدند که خودش بر پا کرده بود. او حتی در این روایت حق انتخاب دارد، می‌تواند مارها را نابود کند و خود نابود نشود. شر دست و پایش را به طور کامل نبسته است. اما او ماردوش بودن را انتخاب می‌کند.

در این قصه همه قربانی‌اند. در پایان، زنان می‌دانند که به عنوان همسران و همدستان پادشاه در تاریخ بدنام خواهند ماند، اما این سرنوشت را می‌پذیرند، صدقه سر آزادی.

«ما دختران جمشیدیم؛ جهان به داد می‌گستریم و خود ارّه می‌شویم.»

در پرده‌ی دوم قصه‌ی ترجمه‌ی عربی کتاب را می‌خوانیم. پور فرخان مترجم ایرانی کشته می‌شود، کتاب به میل حاکمان بغداد تغییر می‌کند و خورزاد و ماهک همسر و خواهر مترجم، برای حفظ غرور ملی و انسانی‌شان خود را می‌کشند.

در واقع نویسنده در زمانه‌ای که مفهوم «جهانی شدن» تازه در دهان رسانه‌ها افتاده است بر غنا و پشتوانه‌مندی سنت و اسطوره‌ی ایرانی تاکید می‌کند؛ آنچه در دل این فرهنگ زاده شده هر چقدر هم از اصل خود فاصله بگیرد ریشه‌اش را گم نخواهد کرد. داستان اژی‌دهاک و زن اما در جهان مردبین مردپرور همواره در حال تکرار و تکامل است.

بیضایی بعدها در مصاحبه‌ای این چنین رابطه‌ی زن و قدرت را تفسیر می‌کند:

«شاهنامه نشان می‌دهد چگونه هر بار وعده‌هایی برای بهبود جهان داده می‌شود و بعد کم‌کم این قدرت فاسد می‌شود. این چرخه در طول تاریخ ایران مدام تکرار می‌شود. اما در زیر این استبداد، یک زندگی دوم وجود دارد که در طول تاریخ ایران توسط زنان هدایت شده است.

در طول تاریخ مردها رئیس‌‌اند اما مرکز زنان‌اند. آن‌ها هستند که اراده‌شان را غیرمستقیم اعمال می‌کنند. این داستان هزار و یک شب است. شهرزاد در کنار قرار گرفته، اما اوست که منبع اصلی قدرت را تحت تاثیر قرار می‌دهد. اوست که قدرت را متعادل و مفید می‌کند.» (بیضایی، مستند عیار تنها)

این بار نه جهل شهریاران که تعصب دینداران در مقابل خرد قد می‌افرازد. حالا امیر بغداد ضحاک است و دو مار او ملک التجار (شریف) و امیر حرس‌اند، نماد تزویر و زور.

البته بیضایی در این داستان هم مانند بسیاری از دیگر آثارش تلاشی برای پنهان کردن عقاید عرب‌ستیزانه‌‌اش نمی‌کند. اعراب در آثار او معمولا قومی هستند متعصب و جاهلی‌ که با چپاول سنت و فرهنگ دیگران، به دنبال مرهمی برای کینه‌های تاریخی خود هستند.

بيگانگان، در سرتاسر اين اثر، با کينه از ايرانيان سخن می‌گويند و بيزارند از اين که هرچه بر آن انگشت می‌نهند به گونه‌ای به ایرانیان مرتبط است. آن‌ها اصل اثر را نابود می‌کنند و امیدوارند که بعدا کتاب دوباره به فارسی برگردد، اما این بار با ریشه‌ای عربی.
«و حکم، صادر، رئيس دارالکتاب را، با صله‌ای به اسراف، که به تعجيل اين کتاب از عجم بشوی و از رسم مغان خالی کن؛ قصه از ماضی به حال آور، و از تيسفون به بغداد؛ و اصل بی‌توقف بسوزان!»

اینجا دو شخصیت زن بیش از دو پرده‌ی دیگر بار ملی هزار افسان را به دوش می‌کشند. شریف بغداد در ابتدا اصرار دارد که آنان را به نام‌های عربی بخواند. اما پس از کشته شدن پورِ فرخان، آن‌ها را به کاخ خود می‌خواند تا نه هزار افسان، که الف لیل و لیله را برایش بخوانند. این بار امیر حرس آن‌ها را با به نام‌های اصلی‌شان، خورزاد و ماهک صدا می‌زند. گویا می‌خواهد چیرگی‌اش را بر عجمان بیش از پیش برجسته سازد.

ماهک و خورزاد اما تن به این بازی نمی‌دهند. آن‌ها چادری بر سر می‌کشند و می‌گويند هلال‌القمر و بنت‌الشمس‌اند و در این قالب جان یکدیگر را می‌گیرند. آن‌ها هویت جعلی خود را می‌کشند و یقین دارند که حقیقت آن‌ها در تاریخ باقی خواهد ماند.

در آخرین پرده به اوایل دوران مشروطه می‌رویم. روشنک زنی مترقی است که در تلاش است میرخان همسر بیسواد و متعصبش را تغییر دهد. همسری که سال‌ها قبل مکتب‌خانه‌ی مادر روشنک را به تعطیلی کشانده و باعث خودسوزی آن زن شده. در این زمانه این باور عامیانه وجود دارد که زنی که هزار و یک شب را کامل بخواند، به پایان نرسیده می‌میرد. روشنک کتاب را کامل خوانده است.

هر چه در نمایش جلوتر می‌رویم، روایت بیضایی امروزی‌تر و انسانی‌تر می‌شود. اگر در پرده‌ی اول آنتاگونیست ما اژدهایی بود که حتی مرگش هم جهان را به سیاهی می‌کشید، حالا با یک انسان روبرو هستیم، کسی که حتی عشق را می‌شناسد و مورد عشق پروتاگونیست استد، اما همچنان دیو جهل را در وجودش نکشته است.

میرخان معتقد است که زن نباید بخواند و بداند. چرا؟ استدلال‌های سست او همه برمی‌گردد به توصیه‌های «عقلا». در حالی که خودش هم نمی‌داند این عقلا کیستند. اما تفاوت روشنک با خورزاد و شهرناز این است که او به تغییر امید دارد.

شهرناز و ارنواز نرینه‌ زادند و آن‌ها را خوراک مارها کردند، اینجا نیز میرخان فرزندانی از جنس خود می‌خواهد، کودکانی بی‌اندیشه و زنده به نادانی. اما روشنک با رندی، قوه‌ی مادری‌اش را برای پروریدن میرخان به کار می‌گیرد. اگر شهرزاد قصه می‌گفت، او خود قصه می‌شود تا تغییر ایجاد کند. میرخان هم او را دوست دارد، آنقدر که بتواند در برابرش محکم‌ترین عقاید جنسیتی خود را زیر سوال ببرد.

«خرد تا به زنان می‌رسد، نامش مکر می‌شود و مکر تا به مردان می‌رسد نام عقل می‌گیرد.»

همچنان که به زمانه‌ی معاصرتر می‌رسیم، نمایشنامه انگشت سمت ما، مخاطبان می‌گیرد. باید حواسمان باشد این مردسالاری که در طول تاریخ ایران وجود داشته و با ما رشد کرده زوایای پنهانی دارد. مارهای ضحاک در زمانه‌ی معاصر در پس چهره‌هایی پنهان می‌شود که بس نزدیک‌اند و آشنا. اصلا از کجا معلوم که خود اسیر این مارها نباشیم؟ فکر کنید، در کدام آستین پروریده شدند؟ چقدر ریشه دارند؟ با چه خوراکشان می‌دهیم؟

بیضایی اگرچه همواره منتقد قدرت بوده و با هیچ جریان سیاسی در ایران همسو نیست، اما هرگز مردم را صرفا قربانی قدرت‌ها نمی‌داند. چنان که می‌گوید: «شاهنامه را همه باید بخوانیم، این کتاب از بزرگی ملتی حرف می‌زند که با اشتباهات خودش به خردی افتاده است.»

بله، در پایان نمایشنامه که پایمان به زمین می‌رسد، می‌توانیم افق‌های روشنی را که بیضایی ترسیم می‌کند ببینیم. مارهای ضحاک رام‌تر می‌شوند، زنان جسورتر و نویسنده امیدوارتر. اما امید به چه؟

مسئله این است که اژدهای کنونی را در میان مردم بجوییم یا حکومت. در پرده‌ی اول نمایشنامه، اختلاف شخصیت‌ها به قدری است که در برابر قدرت مطلق ضحاک، می توان شهرناز و ارنواز را با وجود سابقه‌ی اشرافی‌شان از جنس مردم دانست. اما در پرده‌ی آخر، فاصله‌ی ستمگر با ستم‌دیده به قدری کم شده که از او تاثیر می‌گیرد و می‌آموزد. این بار مردم با مردم سخن می‌گویند.

مرور کارنامه‌ی سیاسی بیضایی نشان می‌دهد که او آمدن و رفتن قدرت‌ها را نمایشی بیش نمی‌داند. اما آنچه روشنک را از شهرناز متمایز می‌کند آگاهی اوست. این ابزار امروز ماست علیه مارهای نارمرئی. او از مردمی حرف می‌زند که حقوق خود را شناخته‌اند، زنانی که بالاخره مطالبه را یاد گرفته‌اند. امید به جریان اصلاحات نیست، امید به خود اصلاح است. به زنانی اگر مادرانشان سوختند، خود تن به سوختن نمی‌دهند. بس است فدا شدن. روشنک می‌ماند و روشنی می‌پرورد.