فیلمهای بد وودی آلن را دیدهام. یعنی بدون ترتیب خاصی شروع کردم و هر کدام را دیدم بعدا فهمیدم چقدر ضعیف بوده است. اولی حدودا یک سال پیش بود، «نیمهشب در پاریس». حال و هوایش به دلم نشست. (واقعا کسی هست که حال و هوای چنین فیلمی به دلش ننشیند؟) وقتی تمام شد دلم میخواست که فیلم خیلی خیلی خوبی باشد. ولی بعد که کمی گذشت و نقدها را خواندم دیدم که نه، این هم از همانهاست که یک عده فقط مجذوب اتمسفرش میشوند (پاریس، وودی آلن، سفر در زمان، دیگر چه میخواهید؟) و آنها که بیرحمترند ضعفهای تکنیکی را میبینند و به حال آقای اسطوره افسوس میخورند.
فیلم بعدی «ویکی کریستینا بارسلونا» بود. هزار بار آمدم اینجا دربارهاش بنویسم و نشد. معمولا وقتی میخواهم دربارهی یک کتاب یا فیلم داستانی بنویسم و پانصد کلمهی اول به تعریف کردن ماجرا میگذرد، میفهمم که حرفی ندارم یا حرفهایم انسجامی ندارند و بیخیال میشوم. فیلم عجیبی بود. آخرش هم نفهمیدم چه میخواهد بگوید. و وقتی جایی خواندم که این فیلم یک جور تیزر تبلیغاتی برای شهر بارسلونا بوده واقعا دلم شکست.
بعدا «آنی هال» را دیدم که میگویند بهترین فیلم وودی آلن است. و «یک روز بارانی در نیویورک» که اگر به خاطر آن رخ خوشتراش تیموتی شالامی نبود تا آخرش طاقت نمیآوردم. چند روز پیش هم پدر گرامی فیلم «جادو در مهتاب» را آورد که خانوادگی ببینیم. و راستش را بگویم آنقدر محو انتخاب آقای پدر شدیم که خود فیلم یادمان رفت. واقعا این مرد اسرارآمیز چطور همیشه یک فیلم تر و تمیز خانوادگی در چنته دارد؟
فیلم جادو در مهتاب
جادو در مهتاب، داستان یک شعبدهباز بزرگ است، مردی شدیدا عقلگرا و متریالیست، در مقابل دختری ذهنخوان، جادوگر، یا فریبکار؟ هر چیز که اسمش را بگذارید.
تقریبا در تمام فیلمهایی که نام بردم، تم تقابل را میبینیم. در نیمه شب در پاریس، مرد عاشق پاریس و به خصوص پاریس صد سال پیش است و زن میخواهد برگرد آمریکا سر زندگی متعارف و معقولش. حالا این دو تا عاشق چه چیز هم شدهاند؟ والا ما هم نفهمیدیم. ویکی کریستینا بارسلونا قصهی دو زن است که یکی میداند چه میخواهد و دیگری میداند چه نمیخواهد. در آنی هال هم برجستهترین تضاد این است که آنی به زندگی میاندیشد و الوی به مرگ. اگر کمی از بالا نگاه کنیم، همه دارند همان تقابل کهنه را بیان میکنند: عقل و دل.

تا نیمهی اول فیلم داشتم فکر میکردم که کاش دختر دروغ نگوید، کاش جادو واقعی باشد. اما لحن فیلم چنان بود که انگار هر دو طرف را به سخره گرفته است. نمیشد به هیچ کدام خیلی حق داد. وسطهای فیلم که صدرا رفت دستشویی، سرچ کردم و دیدم که ئه! فیلم مال وودی خودمان است. فهمیدم که نباید انتظار یک نتیجهگیری بزرگ داشته باشم. آقای آلن کلا خودش را برای قانع کردن من و شما به زحمت نمیاندازد.
بازیها در حدی که من فهمیدم باورپذیر بود و زیبا. اما استون که ماه بود مثل همیشه. بدون این که زحمتی به خودش بدهد بیخیالی کاراکتر سوفی را به نمایش میگذاشت. البته بیخیالی کلمهی مناسبی نیست. سوفی در عین پرشور بودن آرامشی همیشگی دارد. اگر دارد راست میگوید که عجب آدم شگفتانگیزی است و اگر دروغ میگوید، نمیشود مجذوب این چشمهای شفاف و اعتماد به نفس بهاندازهاش نشد.
کالین فرث، بازیگر نقش استنلی را اولین بار بود که میدیدم. تحسینبرانگیز و از حق نگذریم زیبا بود. ولی خب قبول کنید که شخصیت استنلی نسبت به سوفی خیلی سادهتر بود و تکبعدیتر.
فیلم در فرانسهی صد سال پیش میگذرد. در اکثر آثار آلن «شهر» یکی از شخصیتهای مهم فیلم است. اینجا ولی قصه میتواند در هر جای دیگری هم رخ دهد. امیدوارم نگویید خب طبیعتا این فیلم حال و هوای عاشقانه دارد پس باید در فرانسه باشد!
ممم بله، این فیلم عاشقانه است. تا وقتی پوستر فیلم را ندیده بودم، (همان وقتی که صدرا رفت دستشویی) فکر نمیکردم دو شخصیت اصلی عاشق هم شوند. حتی وقتی سوفی در دیدار اول با استنلی گفت که او به نظر جذاب میآید، دلم خواست که این فقط در حد حرف بماند. من همیشه این مقاومت را از خودم نشان میدهم. واقعا غمانگیز است که هر زن و مردی که هر جایی کارشان به همدیگر میافتد باید عاشق هم شوند. خودتان را نگه دارید خب. شما را ساختهاند که گرههای داستان را باز کنید.
شخصیتها
فکر نمیکنم فیلمهای وودی آلن را بتواند در دستهی اسپویلپذیرها قرار داد. به هر حال باید دید تا فهمید. پس حالا اگر بهتان برنمیخورد کمی عمیق شویم.
شخصیت سوفی برای من خیلی جالب است. حداقل مثل نقش مقابلش به این راحتی در چند قالب کهنه نمیگنجد. به این مثال بسنده میکنم که او با وجود آن همه معنوی بودنش، مدام دارد چیزی میخورد و از کنایههای استنلی در این مورد اصلا ناراحت نمیشود. بامزه است نه؟ اما حیف که وقت چندانی برای شناخت او نداریم.
اما استنلی، از اولین صحنه میبینیم که او به شکل مضحکی بدبین است و نقنقو. چرا؟ شاید بتوان گفت او به عنوان یک شعبدهباز نابغه از این که نتواند راز پنهان پدیدهای را درک کند دیوانه میشود. اما آن تغییر عقیدهی ناگهانی در میانهی فیلم از کجا میآید؟ استنلی برای مدتی خوشحال زندگی میکند. اگر چیزی ورای درک انسانها باشد، یعنی امید هست و مرگ نیست. اما چرا آدمی با این حد از اطمینان به خود و تمسخر جهان ماورایی باید بعد از دیدن چند تا «معجزه» به این راحتی ایمان بیاورد؟ بله، ممکن است به خودش شک کند. ولی نه این که با آن همه غرور، یکهو بیاید و به این راحتی اعتراف کند که همهی عمرش نادان و احمق بوده است.

این تغییر عقیده به همان سرعتی که ایجاد میشود از بین میرود. اواخر فیلم استنلی برای اولین بار در عمرش تصمیم میگیرد دعا کند. احساس حماقت از چهرهاش میبارد اما سوفیِ درون ذهنش قانعش میکند که ادامه دهد. و بعد ناگهان، آقای شعبدهباز پرده از تمام رازها ماجرا بر میدارد.
میتوان فرض کرد او در فاصلهای که دارد از بیمارستان پیش سوفی میرود مسئله را برای خودش باز کرده و رازها را گشوده است. اما چرا فیلم این قسمت را به ما نشان نمیدهد؟ او سرنخی نمیبیند، حرفی نمیشنود. دارد با خدا حرف میزند و ناگهان بوم. معلوم است که خدایی وجود ندارد.
با ادبیات فراستی بخواهیم حرف بزنیم، با عرض پوزش از عشاق وودی آلن، آقای استنلی مقوایی بیش نیستند.
طرح قصه
البته که اینجا قرار است غافلگیر شویم. او چیزی را فهمیده که ما نفهمیدیم و نباید بفهمیم تا او بتواند نمایشش را به طور کامل اجرا کند. اما آیا نمیشد او چیزی را ببیند و ما نبینیم یا چیزی شبیه با این؟
بله، گاهی آدم در حالی که دارد به یک چیز دیگر فکر میکند، گرههایی از یک مسئلهی دیگر در ذهنش باز میشود. من چند هفته پیش قبل از کلاس داشتم نمایشنامه میخواندم که یکهو متوجه شدم در حذف و اضافه، درسی را به اشتباه حذف کردهام. ولی اشتباه در اشتباه درست شده بود و خلاصه آخرش از چیزی که ناگهان فهمیده بودم خیلی خوشحال شدم. اما چنین چیزی چقدر اتفاق میافتد؟
فرق یک طرح داستانی کامل و چفت و بستدار با طرح ضعیف در همینجاهاست. مثلا شخصیتی که دوستش داریم در تله افتاده. قطعا نمیتواند با قاتل حرفهای طرف شود، راه فراری هم نیست و… ئه! قاتل یادش رفته خشاب تفنگ را پر کند. یعنی یک خطای کوچک بیربط کل قصه را پیش میبرد.
اگر با رمان طرف بودیم راحتتر میشد پذیرفت که مهمترین نقطهی عطف داستان در ذهن شخصیت رخ دهد و هیچ نمود بیرونی نداشته باشد. اما در فیلم انتظار داریم که استنلی حداقل در لحظهای که در برابر قدرت سوفی در استیصال قرار میگیرد، به جای این که با او دوست شود و کل جهانبینیاش را تغییر دهد، بنشیند و برای آخرین بار همه چیز را مرور کند، تمام راههای موجود را تا ته برود تا سر از کار دختر دربیاورد. ولی او این کار را نمیکند. چون باید فرصتی پیش بیاید که او عاشق سوفی شود.
من کلا طرفدار ژانر ماجراجویی نیستم. و چون خیلی کم خواندهام و دیدهام، فکر کننم برای نویسندههای این سبک مخاطب ایدهآل باشم. چون هیچ وقت از راز پنهان ماجرا سردر نمیآورم و همیشه غافلگیر میشوم. اما حالا که بحث عالم ماورا و تایید و رد آن است یاد دن براون میافتم.
تا به حال دو کتاب فرشتگان و شیاطین و خاستگاه را از او خواندهام. بقیهی کتابهایش را نمیدانم اما در این مجموعه کتابهای رابرت لنگدان، همیشه دعوا سر دین و علم است. یادم هست آخر هر دو کتاب واقعا شگفتزده بودم. یک کشیش روشنکفر حاضر به کشتن بزرگترین شخصیت مذهبی عصر میشود. چرا؟ چون اصلا بیدین بوده، دیوانه بوده، یا از دستش در رفته یا قاطی کرده؟! نه. چون بیش از همکیشانش علم را میشناسد و باید ثابت کند که این علم بدون نور ایمان، فاجعهای بیش نیست. و این تنها یکی از غافلگیریهای داستان است.
البته که داستان وودی آلنی بیشتر از پیچ و خم داستان بر شخصیتها تمرکز دارد. ولی خب همانطور که میبینیم در این فیلم فیلمساز عزیز کلا تمرکز ندارد.
آیا جادوی وودی آلن رو به خاموشی است؟
اگر آدمهای بزرگ را به دو دستهی نابغه و پرتلاش تقسیم کنیم، (خیلی سطحینگرانه:) به نظرم وودی آلن جزو دستهی اول است. نابغههای هنری انگار جرقهای دارند که از خودشان بزرگتر است. نمیتوانند آن را درک کنند یا بر آن غالب شوند، فقط آن غریزهی مهارنشدنی را دنبال میکنند. حتی خودش هم هرگز نخواهد دانست که آیا از نهایت آن استعداد استفاده شده یا نه. مثلا آنی هال از نظر خیلیها شاهکار است. اما آلن میگوید که این فیلم اصلا مورد قبول خودش نیست، قصه قرار بوده بسیار پیچیدهتر و وسیعتر از یک رابطه باشد اما در نهایت به این ختم شده است. اما ایدهآلی که وودی آلن «میتواند» بسازد چیست؟ هیچ کس نمیداند.

از آن طرف کسی مثل دن براون، اگرچه استعداد دارد و هرچقدر هم در ستایش تلاش حرف بزنیم نمیشود نقش استعداد را نادیده گرفت، اما مشخص است که برنامهی مطالعاتی فشرده و منظم دارد. مشخص است که روتین خاصی برای نوشتن دارد و هدف و استراتژیاش معلوم است.
اصلا قصد ارزشگذاری ندارم. اتفاقا این تنوع به نظرم زیبا و لازم است. اما دارم فکر میکنم احتمالا در آثار کسی مثل دن براون هرگز چنین افولی را نبینیم. طبیعتا بهتر و بدتر دارد اما بعید است که یک شاهکار در کارنامه داشته باشد و بعد برسد به اثری که مردم به آن نمرهی شش میدهند. کسی که طبق نبوغش پیش میرود و میآید و دور میزند و گاهی هم ممکن است از ناکجاآباد سردرآورد. کسی مثل او قطعا نمیتواند فرمول موفقیت یک فیلمش را پیدا کند، چه برسد به این که مجددا از آن فرمول استفاده کند.
نتیجهی اخلاقی
حالا بعد از همهی اینها میخواهم بگویم که من واقعا فیلم را دوست داشتم! هرچقدر هم قصه ضعیف باشد، حال و هوا همان است که انتظار داریم، آرام و دوستداشتنی. دو شخصیت قصه شاید به راحتی درک نشوند اما نچسب نیستند و تماشای قصهشان_هر چقدر هم آبکی_ دلپذیر است.
میدانیم که آقای آلن خیلی در کار بازیگرها دخالت نمیکند. اهل نوآوریهای عجیب و غریب نیست و چه در مقام نویسنده و چه در مقام کارگردان، نظاره کردن را به حکم دادن ترجیح میدهد. جادو در مهتاب شاید به منتهای جادویی که از فیلم انتظار داریم نرسیده باشد، اما حرفش هم فراتر از این نیست. ما نمیدانیم که آیا چیزی ورای آنچه میبینیم وجود دارد یا نه. اما عشق هست، آن زیرک جادوگر که شاید تمام معمای هستی را حل نکند اما آنقدر اسرارآمیز هست که پای کلهشقترین آدمها را به زندگی بند کند.
اینکه به مسائل چجوری نگاه میکنی و تحلیل میکنی رو خیلی خیلی دوست دارم دمت گرم دختر
دم خودت گرم😍
نمیدونم چرا رو درک شخصیتا پافشاری نمی کنم. هرچقدم میخوان تو مخم کنن که آقا پیرنگ و شخصیت به یه اندازه مهمن تو کتم نمیره. شخصیت مهمه ها ولی خب پیرنگ خوب یه جور دیگه به دلم میشینه.
یه سوال داشتم راجع به ازمون عملی،اینکه باید فقط شعر و رمان و… که خوندمو بنویسم.
یا نه باید از علایق و توانایی خودمونم بنویسیم که رباتی ننماییم؟:)
اخه علایق و تواناییم یکم که چه عرض کنم زیادی از ادبیات نمایشی پرته😂😅
خب ببین اتفاقات رو شخصیت شکل میده دیگه.:) اگه شخصیت درست شکل نگرفته باشه منطق داستان به هم میخوره و خانه از پایبست ویران میشه.
.
اون کاغذی که بهت میدن بخشهای مختلفی داره. یه جا باید تجربههات رو بنویسی، یه جا مطالعاتت رو، و چیزهای دیگه. حالا مفصل حرف میزنیم دربارهش.
من فکر می کنم در این فیلم ودی آلن واقع گرایانه مطالب را بیان کرد. خیلی نخواست متا فیزیک و نیروهای معنوی را وزن دهد. بجای آن توجه ما را به ذات انسانی جلب کرد که درصدی از متافیزیک را در ناخود آگاه قبول دارد. بخصوص نیروی عشق که با هیچ منطقی جور در نمی آید لیکن قدرت غلبه فراوان دارد.
بله دقیقا. چندان نخواست طرف یه تفکری رو بگیره. دست رو یه واقعیت عام زیبا گذاشت که همه میتونن درک و تجربهش کنن.
توصیف نیروی عشق رو خوب اومدید.:)
معمای هستی و پدرت…هر دو را اسرارآمیز خواندی حواست هست؟
گمونم اگه صدرا وسط فیلم نرفته بود دشویی تو هم لذت بیشتری از فیلم میبردی بدون دیدن نقدها و نمرهاش 🙃 مقایسه دن براون و وودی آلن برام خیلی جالب بود. یکی منتظر وحی و الهامه و توی خودش سرگشته میچرخه یکی هم مرتب داره زمینش را شخم میزنه تا وحی و الهام اگر بارید در زمین او چیزی سبز بشه …
هاها بله واقعا هر دو از عجایب خلقتاند.
لذت بردم خب. نقدها رو هم بعدش خوندم، اون موقع فقط اسم کارگردان و پوستر رو دیدم.
تعبیر قشنگی بود.(✿◠‿◠)