امیدوارم که تا الان، چهارراه را دیده باشید. از این روزهای بیضایی‌زده‌ام گفته بودم. داشتم می گفتم که وقتی نمایش شروع شد، فقط ذوق‌زده بودم که دارم واقعا بازی مژده شمسایی را روی صحنه‌ی بیضایی می‌بینم. اما به تدریج اسم‌ها را فراموش کردم و غرق فضای قصه شدم.

با یک موسیقی مینی‌مال وارد ماجرا می‌شویم. صدایی یکنواخت، شبیه تیک تاک ساعت. دلهره‌آور و شاید با کمی رگه‌ی طنز، شبیه زندگی هرروزه‌ی ما. صحنه روشن می‌شود و جمعیتی می‌ریزند توی صحنه! همه خاکستری، پرسروصدا، زن‌ها باحجاب، همه دنبال چیزی و همه بی‌اعتنا به یکدیگر. همین تم تا آخر نمایش ادامه دارد، خاکستری و شلوغ.

کمی طول می‌کشد یا لااقل برای من کمی طول کشید تا بفهمم اصلا قصه‌ای وجود دارد. نمی‌دانم چرا این کلمه‌ی «مدرن» اینقدر برایم منفور است. یاد روزهای اول هنرستان می‌افتم که با دوستانم می‌نشستیم و برای نقاشی‌های هایپررئال ذوق می‌کردیم و فکر می‌کردیم دیگر ته ته نقاش شدن همین است. یک سال گذشت و خودمان هم هایپررئال کشیدیم و دیدیم که هیچی نشدیم و تاریخ هنر خواندیم و تازه فهمیدیم که نه، گویا هنر یک چیزی بیشتر از بازسازی واقعیت است!

اما این یکی، آنطور که این روزها خیلی مد شده، «چند تابلو از زندگی امروز ایران» یا «تنها مجالی برای فکر کردن» «نور تاباندن به زوایای مختلف ایرانی امروز» نبود. قصه داشت و قصه‌اش گرچه سر و تهش ثابت نبود، اما سر و ته داشت! از همان اول می‌دانستیم که یکی قرار است برود زیر هجده‌چرخ و بمیرد. ولی مگر مهم بود؟

دفعه‌ی اول، حرکت‌ها و حرف‌های نامهفوم جمعیت به نظرم اتفاقی آمد. ولی بار دوم متوجه شدم که سی تا بازیگر با چه دقتی در صحنه جمع شده‌اند و هر کدام بی توجه به جمعیت روبرو و کنارشان، کار خودشان را می‌کنند. مثلا آن وسط زنی فریاد می‌کشد روسری، و آن یکی می‌گوید صد تومن؟ خیلیه. یا راننده‌ی اتوبوس فحش می‌دهد و مردم جلوی راهش را کنار می‌زند. جزئیاتی که واقعا در آن شلوغی و از آن فاصله دیده نمی‌شود، اما در مجموع و در کنار هم اثری چنین میخکوب‌کننده می‌سازد. به خصوص وقتی که از لابلای سر و صدا ناگهان ترانه‌های معروف سر برمی‌کشند. سرای امید، گنجشکک اشی‌مشی، سلطان قلب‌ها. حماسی و سیاسی و اجتماعی و لابلایش عشق، انسان، زندگی و بعد مژده شمسایی با اولین دیالوگ می‌آید.

«شده آرزو کنین نامه‌ای رو که فرستادین، کاش نفرستاده بودین؟
شده دنبال نامه‌خالی‌کن بگردین تا نامه‌ای رو که انداختین توی صندوق ازش پس بگیرین؟
بهم گفتن سر ده و بیست دقیقه. و ساعت ده و بیست دقیقه‌تر از این نمی‌شه. یعنی زمان ارزشی نداره؟»

اگر نمایش چهار بخش کلی داشته باشد، اولی شرح سرگردانی نهال فرخی در شهری بی‌هویت است. نهال، زنی میانسال، پریشان‌حال و ناامید و درتکاپو، منتظر نامه‌رسان است. در بخش دوم سارنگ سهش را می‌بینیم، مردی که به دنبال باغ کودکی‌اش می‌گردد. بخش سوم، عاشق و معشوق به هم برمی‌خورند، و حرف می‌زنند، تلخ و مضطرب و ناامید. بخش چهارم هم تصادف.

مژده شمسایی و علی زندیه بازیگران اصلی هستند. مژده خانم که کارشان درست است و اگر هم نبود این هم سال در محضر بیضایی یک چیزهایی یاد می‌گرفت دیگر. ولی چقدر بازی علی زندیه به دلم نشست. یعنی اصل جنس بود. در عین «رئال» نبودن یک لحظه هم از سارنگ سهش بودن بیرون نمی‌رفت.

خلاصه بخواهم بگویم، تماشای چهارراه تجربه‌ی شیرینی نبود. کسی بازی نمی‌کرد. انگار همه‌ی آدم‌های روی صحنه و پشت صحنه، ایرانیان رهیده و ساکن سرزمین آزادی، بغضی قدیمی را فریاد می‌زدند.

لابلای قصه‌ی نهال و سارنگ، قصه‌های دیگری هم بود. که هر کدام وجهی از آشفتگی جامعه را نشان می‌داد تا در آخر که همه با یک پایان به هم متصل شدند. یکی از اولین نمونه‌های این شکل قصه‌های تو در تو را هزار و یک شب می‌دانند.

یک چیزهایی هم بود که کمکی به پیشبرد قصه نمی‌کرد اما به نظرم دل بیضایی را حسابی خنک می‌کرد. از هر طرف یک نفر سرمی‌کشید و «وطن» را به سخره می گرفت. یک دستگاه سواری وطن، محصول افتخارآمیز جمهوری چک. مایع ظرفشویی وطن، محصول چین. و الا آخر. روزنامه‌ای که نامش وطن بود و چیزی نبود جز یک تصویر الکی‌خوش مسخره از وطن.

این وسط گاهی احساس می‌کردم بیضایی برای نشان دادن شعارزدگی، دورویی و پوچی این جامعه، خودش هم درگیر شعار شده. دارد زیادی می‌گوید. بلند می‌گوید. واضح می‌گوید.

مثلا «به سیده سادات عاتکه‌ی معتکف رای بدهید تا نه تنها سرنوشت ایران که سرنوشت تمام مستضعفان جهان را تغییر دهید.» یا «عقربه‌های جهان با ساعت وطن می‌گردند. ساعت وطن، محصول هنگ‌کنگ.» زشت بود و حقیقتا دردناک.

بعد فکر کردم: شعار را چطور می‌شود آرام نشان داد؟ از آن صدای وقیح که آرامشش تا ابد از یادت نمی‌رود، چطور می‌شود آرام سخن گفت؟

در میان مکالمات نهال و سارنگ که قرار است جزئیات قصه‌ای پیچیده را برای ما افشا کند، گه‌گاه برمی‌گردیم به شلوغی جامعه. کسانی که بیضایی اسمشان را می‌گذارد «صحنه‌یاران» برمی‌گردند. که گروتسک‌وار می‌آیند و می‌گذرند و حواسشان هست که لحظه‌ای بستر ماجرا فراموش نشود. موضوع، یک مثلث عشقی نیست. قصه‌ی نهال و سارنگ در در این اجتماع بیمار شکل گرفته است. شخصی‌ترین یا جزئی‌ترین ابعاد زندگی هم از نگاه سیاست و استبداد دور نمی‌ماند. این صحنه‌ها مرا مستقیما یاد رمان کوری می‌انداخت.

یک چیزی که همیشه در فیلم‌ها توجهم را جلب می‌کند، این است که چقدر بازیگران فرعی و سیاهی‌لشکرها پرت‌اند. چقدر نمی‌دانند چه کار باید بکنند. چقدر گریم‌هایشان ضعیف است. مثلا در سریال‌های به اصطلاح تاریخی مثل شهرزاد، زن‌های نقش اصلی را به دقت با کلاه و موی مصنوعی و یقه اسکی می‌آرایند! که طرف هم عادی به نظر بیاید و هم مجوزبگیر. آن وقت نقش‌های فرعی، یک حجاب‌گردن و یک کلاه زپرتی رویش! بعد هم در و دیوار را نگاه می‌کنند و اگر دیالوگی داشته باشند صدایشان در نمی‌آید و حتی گاهی به نظر می‌آید دارند جلوی خنده‌شان را می‌گیرند. واقعا آزاردهنده است. چرا فکر می‌کنند مخاطب این چیزها را نمی‌بیند؟

در چهارراه ولی بازیگر فرعی وجود ندارد. همه به یک اندازه مهم هستند و همه به یک اندازه مایه می‌گذارند. اکثر صحنه‌یاران بازیگری شغل اصلی‌شان نیست و این اولین تجربه‌ی کارشان است، اما واقعا در نقش «حضور» دارند. و البته که به قول مژده یک بار کار کردن با بیضایی خودش کلاس درس است و دیگر نمی‌شود به این افراد نابازیگر گفت. بیضایی درباره‌ی آن‌ها می‌گوید:

«در «چهارراه» صحنهْ‌یاران بازیگرانی‌اند که افزون ‌بر بازی تک‌نقشْ‌های کوچک یا بزرگِ‌‌ خُودشان، و درآوردن گونه‌های مردم در نقش‌های لحظه، و بیرون‌آوردن صداهای محیط که پشتیبانِ‌ صوتی نمایش است، با جا‌به‌جایی‌ها و دیگر‌نمایی‌ها‌ی ‌سامان‌داده، دَم‌به‌دَم دگرگونی‌ها، گاهی ‌زمان‌ها، و گاهی جای‌های نایکسانی را پیش چشم می‌آوَرند. عملا در «چهارراه» آنان در نمایشی خاموش و دسته‌جمعی به‌ترتیبِ تقریبی در نُه مرحله گُذر از خط‌کشی‌ها، آینه‌وار تصویری از گذشته تاریخی شخصیت‌های اصلی نشان می‌دهند؛ از آن خُوش‌بینی یا ساده‌انگاری آغاز، تا هراس از آینده‌یی که نگریستن در آن دلهره‌آور است!»

مژده جایی می‌گفت که بار اول که نشستیم سر تمرین چهارراه فکر می‌کردیم خیلی بلدیم. کمی که پیش رفته بیضایی گفت کلا دارید اشتباه می‌زنید! این دو نفر بعد از پانزده سال بی‌خبری، پر از سوال و تردید همدیگر را می‌بینند و می دانند که زمان کمی دارند تا تمام این سال‌ها را مرور کنند. به خاطر همین هم حرف‌هایشان پراکنده است. پر نیش و کنایه و تکراری و متناقض است. و یک ساعت طول می‌کشد تا ما اصل ماجرا را بفهمیم.

در این فیلم‌تئاتری که منتشر شده، چیزی که آزارم می‌دهد این است که یک نفر(لابد خود بیضایی) نشسته و فیلم را تدوین کرده. در حالی که فیلم تئاتر یعنی به طور ثابت یک جا نشسته باشی و تنها یا حرکت بازیگران چشم بچرخانی. بعضی جاها واقعا دلم می‌خواست ببینم بازیگرها چطور وارد صحنه می‌شوند، اجزای صحنه را حرکت می‌دهند، در آن شلوغی در زمان مشخص جای خودشان را پیدا می‌کنند و خیلی چیزهای دیگر. ولی دوربین هر جا را که خودش دلش می‌خواست نشان می‌داد. مثل صحنه‌ی تصادف که دوست داشتم کامل‌تر ببینمش.

در انتهای نمایش، که من حداقل پنج بار نگهش داشتم چون حالم داشت بد می‌شد، (سوسولی تا کجا:/) بیضایی به سوالی که می‌داند همه در ذهن داریم پاسخ می‌دهد. پس تکلیف امید چه می‌شود؟

در عیار تنها وقتی ازش پرسیدند، گفت: «بله، حتما امید هست متاسفانه. اگر ما همه‌مون هیچی نمی‌دونستیم این می‌تونست عادی باشه. ما یک چیزی بیشتر از آنچه هست می‌دونیم الان. می‌دونیم که می‌تونه اصلا یه چیز دیگه باشه، یک شکوفایی، درخشش، حرکت، جهش، باشه تو این جامعه. چرا نیست؟ چی اینو قفل کرده و بسته و سعی می‌کنه بی حرکت و بی‌تغییر نگهش داره؟»

آخرین حرف نهال در نمایش مکالمه‌ی او با پسرش امید است. می‌گوید اینجا تصادف شده و حواست باشد از چهارراه رد نشوی. و این که باید با هم حرف بزنیم و خیلی چیزها درباره‌ی گذشته‌ات هست که نمی‌دانی. حالا معلوم نیست این امیدی که اصل فاجعه را ندیده قرار است چه کاری از پیش ببرد.

اوایل قصه، خبرنگار وطن نظر نهال را درباره‌ی این نمایشنامه می‌پرسد و او می‌گوید:‌ «زندگی نمایشنامه‌ایه که بد نوشته شده. ما حق نداریم نقدش کنیم؛ حداکثر اینکه – خوب یا بد- بازیش کنیم.» اما سارنگ در لحظات آخر، جوابی می‌دهد، کمی متفاوت: «زندگی نمایشنامه بدیه که ما نوشتیمش.»