استرس دارم، طبق معمول دوشنبه‌ها، ساعت یک. این را به رو نمی‌آورم چون این کلاسی است که همه عاشقش هستند. انصافا چیز دوست‌نداشتنی‌ای وجود ندارد. درس خوب، استاد خوب و تمرین نوشتن. فقط باید مغزمان را وصل مداد کنیم و بنویسیم. آهان. مشکل پیدا شد!

این کلاس دقیقا همان چیزی است که باید باشد. مشکل این است که مدت‌هاست ننوشته‌ام. هفته‌ی پیش گریه‌ام گرفت و نگذاشتم هیچ کس بفهمد. این همان کلاسی است که این بانگ همیشگی در سرم را بلندتر می‌کند: من؟! خسته‌ام. از رابطه‌ام با خودم خسته‌ام. دقیق نمی‌دانم چرا ولی این همه نزدیک بودن بهش را دوست ندارم. این خود الان کسی است که وقتی می‌بینمش با خودم می‌گویم: «این دختره حالمو یه جوری می‌کنه. نه که آدم بدی باشه‌ها، ولی نیاز دارم یه مدت ازش فاصله بگیرم.» ولی نمی‌شود. این کلاس نوشتن است و اتفاقا در این کلاس باید گوش به دهان این دختر بچسبانم.

دفترهامان را آماده روی میز گذاشته‌ایم، منتظر تمرین اول، منتظر منعم، استاد خل و چل باسوادمان هستیم تا طولانی‌ترین کلاس هفته را طوری برایمان برگزار کند که نفهمیم از کجا خورده‌ایم. کارگاه نمایشنامه‌نویسی دو ـ با این که باید دومی باشدـ اولین کارگاهی است که واقعا کارگاه است.

– خب. اگه یادتون باشه قرار بود به دغدغه‌هاتون فکر کنید. که خب البته می‌کنید…

نگاهش را از همه می‌گذراند.

«دغدغه‌تون چیه؟»

این را می‌پرسد و ما انتظار نداریم که نیمه‌ی اول کلاس کلا به این کار بگذرد. ولی همینطور می‌شود. به مدت یک ساعت کلمه‌ای نمی‌نویسیم. یک ساعت و اندی من با مدادم روی کاغذ خط‌های نامفهوم می‌کشم و استاد خردخرد از همه حرف می‌کشد، حتی کسانی که معمولا حرف نمی‌زنند. من دو بار می‌گویم: «من بگم استاد؟» و کسی صدایم را نمی‌شنود. قلبم شروع می‌کند به تند زدن و توی دلم می‌گویم: اگر نگویم دق می‌کنم. اگر نگویم تا چند روز حالم بد است. اگر نگویم می‌میرم. حتی اگر شده آخر کلاس استاد را نگه می‌دارم و به خودش می‌گویم. اگر توان همچین کاری را هم نداشته باشم باید بمیرم.

موقع شروع فقط همین دغدغه‌ی ازخودبیزاری در ذهنم هست. نه ممنون! لوس‌تر از این است که بشود بیانش کرد.

منعم برای شروع مستقیما سوالش را از کورش می‌پرسد. منعم کورش را دوست دارد. من هم دوستش دارم. کاش اینقدر ترسناک و مرموز نبود و پسر هم نبود و می‌توانستم بهش بگویم می‌خواهم با او دوست شوم.

کورش می‌گوید که دغدغه‌ی این روزهایش وظیفه‌ش به عنوان هنرمند است. می‌بیند که جامعه مدام مشغول بت ساختن است و این بت‌ها هی روی سر خودش خراب می‌شوند. حالا او درگیر این است که چگونه باید از هر چه هست تقدس‌زدایی کند.

منعم مدتی با حرف‌های او ور می‌رود و از او یک عبارت می‌خواهد. ما از کارش سر در نمی‌آوریم. کورش می‌گوید: «علیه همه چیز خوبه؟»

– نه نه. یه چیزی باشه که مثل این آقای سرایدار هم می‌خونه بفهمه چی داری می‌گی.

آخرش عبارت «نقد کردن همه‌ی پدیده‌ها» می‌رود روی تخته.

نگار طبیعتا از نگاه شاعرانه و ناب خودش وارد بحث می‌شود. من کجا ایستاده‌ام؟ چرا هیچ نسبتی بین خودم و جهان نمی‌بینم؟ این سوال در دهان‌ها می‌چرخد و طعم‌های مختلف به خودش می‌گیرد. کتایون سعی می‌کند نگاه او را تفسیر کند: «…انگار آدم می‌ره پشت چشم‌های خودش. و اون وقت انگار حتی کلمه‌هایی که خودش ادا می‌کنه براش عجیب می‌شه. حرکت دستش براش عجیب می‌شه…»

منعم به شکل غیرمتظاهرانه‌ای از خودش خالی است و این، به خصوص بعد از کلاس سرسام‌آور صبح می‌چسبد. استاد گرامی مثل همه‌ی استادهای بد بچه‌ها را وادار به ارائه دادن کرده بود، ولی حتی وسط کنفرانس هم دهانش را نمی‌بست. بدبخت بین میل به تنبلی و خودنمایی مانده بود. منعم ولی لابلای بحث‌های ما ـ که البته من هیچ جایش نیستم ـ هیچ اضافه نمی‌کند و تنها کارش این است که چارچوبی شل و ول دور بحث نگه دارد. در توصیف این آدم عبارت سهل ممتنع به ذهنم می‌رسد. از جلسه‌ی دوم به بعد اسم همه را بلد شده و حتی یادش مانده که چه کسی در کدام جلسه غایب بوده. انصافا مزه‌های خوبی هم می‌پراند. حالا باید ببینیم امروز چه آشی برایمان پخته.

عبارت‌های چند کلمه‌ای یکی یکی فشرده شده، می‌روند روی تخته. بعد از کورش حرف‌ها کم‌کم شخصی‌تر می‌شوند. آیدا در دوراهی کاری مانده. همراه حکومت بودن برای گرسنه نماندن؟ همراه گروه‌های جوزده‌ی مثلا اپوزیسیون بودن و هیچ پیش نبردن؟‌ مهاجرت و جدا شدن از ریشه‌ها و حرفی برای گفتن نداشتن؟ این هم انگار درد مشترکی است.

امیر احساس می‌کند خیلی عقده دارد و اگرچه نوشتن راه مناسبی برای ابراز عقده‌هاست ولی عقده داشتن چیز بدی است! حنا می‌گوید که از آدم‌ها خوشش نمی‌آید، همه یک طوری هستند. و آخر اضافه می‌کند که با خودش مشکلی ندارد.

شاهین بارها دردش را گفته است. له شدن زیر مسئولیت‌های زندگی. همیشه می‌خواهد دکمه را بزند، خاموش کند و بخوابد. ولی می‌داند که حتی همین هم خوشحالش نمی‌کند. محیا خود الانش را با رویاهای نوجوانی مقایسه می‌کند و ای داد، این همه تفاوت از کجا می‌آید؟ آیا ما کار نمی‌کنیم؟ پس چرا همیشه در حال انجام کاری هستیم؟! اصلا آن چشمه‌ی خلاقه کجا رفته است که ما این چنین از کار هنری دور افتاده‌ایم؟ واقعا چاره چیست؟ آیدا از ته کلاس یادآوری می‌کند: «بچه‌ها تراپی!»

محسن مثل همیشه مقدار زیادی حرف می‌زند و نکات جالبی مطرح می‌کند اما در نهایت نکته‌ی اصلی حرفش خوب یادم نمی‌ماند. فرق او با شاهین این است که با این که از مسئولیت‌های زندگی خسته است، می‌تواند بنشیند و صبح تا شب فیلم ببیند…

– یعنی می‌تونی یه هفته کلا بشینی فیلم ببینی، صبح تا شب؟
– آره. زیاد شده. ولی فیلم دیدن تنها چیزیه که لذتش تموم نمی‌‌شه. چرا همین که به چیزها می‌رسی برات رنگ می‌بازن؟ مثل این که عشق‌بازی با معشوق تو ذهنت خیلی پررنگ‌تر از اون چیزیه که در واقع هست. اون وقت می‌گی کاش نمی‌رسیدم. می‌ری سراغ نفر بعدی به امید یه چیز تازه، ولی همین که بهش می‌رسی تموم شده.

_ نمونه‌ی اون لاشیایی که حنا رو ناامید می‌کنن!

کتایون آدم عجیبی است. نمی‌دانم ورودی چه سالی است و به جز نوشته‌هایش آشنایی دیگری با او ندارم. اما می‌دانم آن بالاها سیر می‌کند. به نظرم می‌شود از ابعادی به نگار پیوندش داد.

«گاهی باورم نمی‌شه واقعا وجود دارم. دست می‌زنم به خودم، واقعا وجود دارم؟ چجوری وجود دارم؟ چقد عجیبه که وجود دارم. چقدر از این وجوده، این جسمه، مال منه؟ گاهی حتی اینجوری با انگشت آدما رو لمس می‌کنم. تو واقعا وجود داری؟»

– بعد آدما رو لمس می‌کنی ناراحت نمی‌شن؟!
– نه، اجازه می‌گیرم.

می‌گوید مرگ گذشته غمگینش می‌کند. این که لذت‌های سرشار گذشته حالا پوچ و بی‌مزه جلوه می‌کنند. منعم می‌گوید: «اگه چند تاشونو با هم ترکیب کنی چی؟»

– اونم کردم استاد. لذت نمی‌ده!

گلناز ناز، دختر کوهستان از کلافگی‌اش نسبت به زندگی خشن شهری می‌گوید که گمان نکنم همدلی هیچ کداممان را برانگیخته باشد. این یکی راحت عبارت می‌شود و روی تخته می‌نشیند. چه کنم خدایا، من هنوز این تهران کثیف را دوست دارم!

بعضی‌ها دوست ندارند توضیح بدهند. ملیکا احساس عدم امنیت می‌کند و گویا خودش هم آدم امنی نیست. گریه‌اش می‌گیرد. سارا به سارایی‌ترین شکل ممکن اضافه می‌کند: «من هم!»

– تو چی مهدی؟ دغدغه‌ای نداری انگار؟
– نه والا. همین که از صبح تا شب کارامو انجام بدم.

می‌دانم که او درآمد و دوست‌دختر خوبی دارد. دارم فکر می‌کنم اگر همه‌ی ما همین دو تا را داشتیم بخش عمده‌ای از سر و صداهای مغزمان آرام می‌گرفت. البته این را می‌توانم حدس بزنم که او وقتی در بیست و شش سالگی برگشت سر مقطع لیسانس که تئاتر بخواند کم با خودش درگیری نداشته است. می‌شنوم که ملیکا به حنا می‌گوید: «می‌خوام با مهدی دوست شم.»

من بالاخره دستم را بالا می‌برم که دیده شود. می‌گویم: «من به هیچ جا تعلق ندارم. هیچ جا خونه‌ی من نیست. هیچکی آدم من نیست. هیچ جمعی نیست که یه بخشی ازش باشم.»

– خب الان به این کلاس تعلق داری دیگه.
– نه منظورم اینه که همیشه یه فاصله‌ای احساس می‌کنم. مثلا می‌گن حتی اگه حراست فلانه، ماها همدیگه رو داریم… من اینو احساس نمی‌کنم. دلم برای هیچ چیز و هیچ کسی تنگ نمی‌شه. نقطه‌ی امنی ندارم. همیشه فکر می‌کردم این حسه مال نوجونیه، مربوط به بلوغه. ولی تموم نشد. ادامه داره.

البته ته ذهنم یک نفر هست که قطعا خانه است. ولی این که او تنها یک نفر است، خودش به عذاب وجدان و احساس بیمار بودنم می‌افزاید و قضیه را پیچیده‌تر می‌کند.

نازی می‌گوید: «استاد من فکر می‌کنم خیلی از این چیزا برمی‌گرده به مسائل جسمی. شاید خیلی احمقانه به نظر بیاد. تو حرفای شاهین هم من اینو حس کردم. ما خیلی‌هامون از جسممون مراقبت نمی‌کنیم و ذهنمون به هم می‌ریزه. خیلی از مشکلات صرفا با خواب کافی حل می‌شه.»

منعم به من نگاه می‌کند. چیزی نمی‌گوید و مرا هم تشویق به حرف زدن نمی‌کند. چند ثانیه گذشت… هنوز دارد نگاه می‌کند!

– خب من با نفس این حرف موافقم. ولی من الان حواسم به زندگیم هست. واقعا دارم سعی می‌کنم با جسمم خوب تا کنم. اما این قضیه ورای همه‌ی این چیزاست. همیشه بوده و هست. تازه مدام فکر می‌کنم وقتی بین آدمای دور و بر که حداقل حداقل یه درد مشترک بزرگ باهاشون دارم ـ زندگی تو ایران ـ احساس غربت می‌کنم، پس‌فردا که مهاجرت کنم چی می‌شه؟

روی تخته می‌نویسد عدم تعلق. «آره؟» محیا می‌گوید: «احساس تعلق نداشتن… تعلق که داری، احساسشو نداری.» شاید فقط می‌خواست عبارت را از نظر دستور زبان تصحیح کند، ولی برای من حس دیگری داشت. صدایش از پشت سر مثل دست گرمی روی شانه‌ام می‌نشیند.

در آنتراکت از این حرف می‌زنیم که چه یک ساعت شگفت‌انگیزی بود. به سارا می‌گویم:‌ «انگار حال همه‌مون بهتر شد.»

– از همه چی می‌خوای تراپی در بیاری!

از حرفش خوشم نمی‌آید ولی درست است.

– احساس می‌کنم همه به هم نزدیک شدیم.
– آوووو! پس الان احساس تعلق می‌کـ..
– نع!

این را می‌گویم که به نظر زیاد سست‌عنصر نیایم. ولی واقعا بعد از شنیدن این حجم دغدغه‌های مشترک و اصلا این حجم دغدغه که در سر همه‌مان می‌چرخد، کلاس جای آشناتری شده است.

وقتی برمی‌گردیم، سوال را از خود منعم می‌پرسیم.

«یه موقعی دغدغه‌م این بود از نوشتن پول در بیارم. الان پیدا کردم، حالا اگه یه کم بیشتر هم باشه…»

– استاد به ما هم یاد بدین.
– خب باید هر چی اونا می‌خوان بنویسی دیگه. یه جایی باید اینو بپذیری که نمی‌تونی صد درصد ایده‌ها و حرفای خودتو پیاده کنی.

نتیجه‌ای که کم‌کم در ذهنم شکل می‌گیرد این است که حتی در کله‌ی هنری‌های همواره شوریده هم بخشی از سر و صداها مربوط به سن است و می‌شود امیدوار بود که به مرور زمان آرام‌تر شود.

در نیمه‌ی دوم کلاس نگار دفترش را بر می‌دارد و بی‌هیچ‌ توضیحی می‌آید کنارم می‌نشیند. دیگر هیچ کار این بشر تعجبم را برنمی‌انگیزد.

هر کدام یکی از موضوعات را انتخاب می‌کنیم و یک لوکیشن مرتبط به آن را در نظر می‌گیریم. لوکیشن‌ها را روی کاغذ کوچکی می‌نویسیم، آن‌ها را در کاور استاد می‌اندازیم و او می‌ریزدشان روی میز. چیزی که به دست من می‌رسد «کمالگرایی منفعلانه» است که مال شاهین بود. همچنان فکر می‌کنم انفعال کمالگرایانه عبارت بهتری است.

مکانی که برایش انتخاب می‌کنم مغازه است و برای این که دقیق‌تر باشد، عینک‌فروشی. به یاد آن روز عجیب بارانی که بعد از امتحان کردن تمام شانصد میلیون عینک خیابان فلسطین، یکی را خریدم و هفته‌ی پیش به این نتیجه رسیدم که باید مدل دیگری را می‌خریدم.

«حالا دو تا شی مربوط به اون لوکیشنو روی دو تا کاغذ دیگه بنویسین و بندازین تو کاور.»

عینک، آينه.

حالا باید به صورت رندوم یک لوکیشن و یک شی برداریم و با نگاهی به موضوعی که اول برداشته بودیم، دیالوگی بنویسیم. اما لازم نیست صحنه را کامل کنیم.

پس آنچه من دارم این است:

کمالگرایی منفعلانه
مراسم ختم عزیزترین فرد زندگی (که استاد به مسجد یا قبرستان خلاصه‌اش می‌کند.)
ته‌دیگ

می‌نویسیم.

بعد از پنج دقیقه گوشی استاد به صدا در می‌آید و فرمان می‌دهد که کاغذها را بدهیم بغلی. حالا پنج دقیقه وقت داریم تا صحنه را پایان دهیم.

دفترچه‌ی خط‌خطی که تکه‌ی بالایش را هم برای انداختن توی کاور پاره کرده‌ام می‌دهم دست نگار و خودم دفتر بغلی‌ام را می‌گیرم. همانطور که ته ذهنم به عاقبت ته‌دیگ‌هایم فکر می‌کنم، سناریوی قتل ملیکا را پیش می‌برم. استاد می‌گوید که جلسه‌ی بعد نوشته‌ها را خواهیم خواند. چه زود زمان پرید.

سرسری نوشته‌ها را برای خودمان می‌خوانیم. ملیکا به من می‌گوید: «بامزه شد.» و من به نگار می‌گویم: «کاملا ابزورد. نگاری‌تر از این نمی‌شه.»

در اتوبوس که می‌نشینم حالم خوش است. منعم خیلی زیرکانه زیر و رویمان کرد. می‌دانی، نوشتن خوب است. ایضا این که خودت را به مرحله‌ی نوشتن برسانی. چیزهایی هست که نمی‌شود درباره‌شان با کسی حرف زد. وقتی می‌گویم چرا نمی‌توانم در بی‌هدف‌نویسی چیز جالبی بنویسم و مثلا سروین می‌تواند، نیازی به آخی‌نازی‌ای‌بابا ندارم. می‌دانم که آن چشمه جایی درونم وجود دارد، لااقل زمانی داشته و حالا فقط راه دسترسی به آن را گم کرده‌ام. لایه‌های سنگین از اطلاعات اضافی و مخل،‌ نویزهای زشت محیط و دودی که از احساس گناه برمی‌خیزد، نمی‌گذارد به خودم دست پیدا کنم. رشته‌ی کلمات از دستم در رفته و صدای دینگ‌دینگی که زمانی موقع نوشتن چند ثانیه یک بار در سرم می‌زد و نشئه‌ام می‌کرد مدت‌هاست شنیده نشده. اما نکته‌ای که همه می‌دانیم و دوست داریم فراموش کنیم این است که برای رسیدن به آن سراشیبی که در آن بی‌تلاش می‌نویسی، باید مدت زیادی با تلاش نوشت. و همین. راز دیگری وجود ندارد.

دوباره دیالوگ نگار را می‌خوانم و می‌فهمم که آخرش کلا شخصیت‌ها و نسبتشان را تغییر داده. چه می‌کند سرعت! هوس می‌کنم که بنشینم در اولین فرصت دیالوگمان را بازنویسی کنم. می‌بینی چقدر حرف برای گفتن هست در عالم؟ فقط کافی است خودت را محدود کنی. حالا فهمیده‌ام این الگویی است که در پس تمام تمرین‌های منعم وجود دارد: محدود کردن.

سودایی قدیمی در سرم بلند می‌شود. فقط می‌خواهم برسم خانه. نوشته‌های نیمه سر جایشان، فعلا این یکی را کامل می‌کنم. می‌دانم که نباید منتظر دینگ‌دینگ باشم. ولی باید صبور بود. همیشه تنم می‌خاریده برای این که مثل آدم‌های قصه‌ها باشم. شخصیت دراماتیک کیست؟ آن که خواسته‌ی مشخصی دارد، برای خواسته‌اش دست به عمل می‌زند و در طول درام تغییر می‌کند. من می‌فهمم که در حال تغییرم، خواسته‌ام هم مشخص است، بروم که دست به عمل بزنم.