این نوشته را نمیخوانم چون برایم سخت است. مینویسم که ثبت شود و بنا نیست برای شما حاوی لذت زیباشناسانه باشد.
میخواهم دربارهی ضبط ویدیوی موزهی آب بنویسم. در این ویدیو که به سفارش شرکت آب منطقهای وابسته به سازمان یونسکو ساخته شده، من موزهی آب را که از جاذبههای گردشگری یزد است به شما نشان میدهم. فیلترشکن را روشن کنید، ویدیو را ببینید، اگر دوست داشتید پسندش کنید و اگر نظری داشتید در قالب بیش از دو کلمه آن پایین بنویسید.:)
برای ساخت ویدیو، مرحلهی اول سختترین است. متن که آماده باشد، ضبط هیجانی شیرین دارد و تدوین هم اگر در تنگنای زمانی نباشم، پروسهی جذابی است. این بار ولی همه چیز سخت، پیچیده و طاقتفرسا بود.
برای ضبط، سه روز از صبح تا ظهر در موزه بودیم. همین که میکروفون را وصل کردم و رفتیم که ضبط را شروع کنیم، یاد روزهای چهارده سالگی برایم زنده شد. با تصویربرداران باشگاه خبرنگاران جوان راه میافتادم توی شهر. عمدهی تصاویرمان فقط مصاحبه با مردم بود و بقیهی جادوگریها را از تدوینگر انتظار داشتم. فقط یک بار یادم هست که میخواستم تصویر آب کثیفی را نشان دهم که میتواند زیبایی آسمان و درختها را منعکس کند. فقط کمی بازی با عمق میدان لازم بود. ولی دو سه تا تصویربردار را امتحان کردم و در نهایت نشد که نشد. آخرش هم دو قورت و نیمشان باقی بود که مگر چه کسی این ویدیوها را میبیند که اینقدر قضیه را جدی گرفتهای.
خلاصه همان چند ثانیه کافی بود که بفهمم تصویربردارجماعت کماکان همان است و اعتمادبنفس من هم در مواجهه با این عزیزان _متاسفانه_ همان است که بوده. روز اول تصویربردار با پایه و بند و بساط آمد، با این گمان که من قرار است بنشینم جلوی موزه و سخنرانی کنم. وقتی به او گفتم که در شات اول از آسمان بیا، روی من مکث کن و حرفم که تمام شد برو توی زمین، پرسید: «یعنی هیچ جا پایه لازم نمیشه؟»
معلوم نیست مسئول روابط عمومی چطور کار را برایش توضیح داده بود. گفتم: «حالا ببینیم.» ولی میدانستم لازم نیست. اساسا بنا بر راه رفتن و دویدن و چرخیدن و معلق زدن بود و دوربین روی دست.

راه به راه نچ نچ میکرد و برایم چشم میچرخاند و سوالاتی میپرسید از قبلی «اولین کارتصویریتونه؟»، «خودتون میدونین چی میخواین؟» و افاضاتی میکرد از قبیل «من پونزده ساله تو این کارم، همچین کارایی نکردم.»، «به من گفتن یه نفر قراره تو موزه بیاد حرف بزنه.»، «آخه قدتون هم کوتاهه من چطور شما و پنجره رو با هم بگیرم؟». روانیام کرد مردک بیذوق. حالا یکی نیست بگوید طول پنجره پنج متر است، به ده سانت بالا و پایینتر بودن قد من چه چیزی عوض میشود؟!
شب قبل داشتم در پیجهای فمنیستی میچرخیدم. نجمه واحدی دربارهی آرایش نوشته بود و بنده هم جوگیر… صبح بلند شدم، چربکنندهای به لبم زدم و بدون پوشاندن جوشها راه افتادم به سمت موزه. حتی یک گیره برنداشتم که شالم را روی سر محکم کنم. چروک لباس و روسری؟ اشکالی ندارد، در ویدیو معلوم نیست. کژوال آقا، کژوال! همچنین میدانستم که کلا باید شال تیره بپوشم و غیر از این بهم نمیآید. اما خب لباسم در ویدیوی گنبد آبی را خیلی دوست داشتم. نوری که به دقت تنظیم کرده بودم تا روی شال فیروزهایام بیفتد جلوهای روحانی و باحال به صورتم داده بود. حالا سوال این است که چرا فکر کردم زیر نور خورشید یا توی زیرزمین موزه هم همین شرایط مهیاست؟!

به اواسط کار که رسید، از شدت ضعف جسمی و روحی نفسم بالا نمیآمد. تصویربردار با تاسف گفت: «یه آبی به لباتون بزنین. خشک خشکه.» و جای دیگر گفت: «شالتون خیلی رفته عقب. داره میافته.» میخواستم بگویم تو تصویرت را بگیر و غرت را بزن مردک. ولی خب راست میگفت. به گمانم دلدرد ملایمی هم در پسزمینه جریان داشت و نتیجه این شد که آنچه روز اول گرفتیم، یک سره رفت توی سطل آشغال.
البته منظور این است که استفاده نشد. هنوز ویدیوها را دارم. مغزم هنوز قانع نشده که این حجم ویدیوی باکیفیت را در کسری از ثانیه پاک کند.

رفتم خانه. عصبانی. گرمازده. خسته. لباسها را کندم و لخت افتادم روی تخت. نخیر، راه فراری نبود. باید میدیدم چه گلی به سر خودم زدهام. بالاخره با ترس رفتم سراغ ویدیوها. چه میدیدم؟! دخترکی خسته و غمزده با لباسی چروک و صورتی پفکرده ناله میکرد: «یزد واتر میوزیم!» چند ثانیهای پشت صحنه هم داشت که واقعا حیرتزدهام کرد. پشت دوربین صدایم هزار برابر زیرتر بود و لهجهی یزدی به کودکانگیاش افزوده بود. حالم از خودی که نشان داده بودم به هم خورد.
بلند شدم که طوفانی برگردم. مانتوها را ریختم بیرون. یک آبی دیگر کشیدم بیرون. با قیچی و سشوار و ژل آلوئهورا افتادم به جان موهایم که یک چتری تمیز در آورم. فردا قرار بود قوی، جسور و جذاب باشم.
روز دوم تصویربردار آمد به این خیال که یکی دو صحنهی حرکتی باقیمانده را با تجیهزات حرفهای بگیرد. نگاهی به ظاهر کاملا متفاوتم انداخت و گفت: «این که لباستون وسط ویدیو عوض میشه مشکلی نیست؟» با خونسردی گفتم: «همه رو از اول میگیریم.» سعی کرد شوکه بودنش را نشان ندهد. شانهای بالا انداخت و گفت: «من زیاد وقت ندارما.» گفتم: «خب زود شروع کنیم دیگه.»
این بار دوستمان تصمیم گرفت گربه را دم حجله بکشد. صحنهی اولم پایین رفتن از پله بود. یک بار گرفتیم و طبیعتا خوب نشد. وقتی برگشتم بالای پله که دوباره ضبط کنیم، آقا قیافهای گرفتند و فرمودند: «یه دقه اینو بگیرید.» میدانستم چه در ذهنش دارد. ولی چارهای جز مهر و محبت و صفا و صمیمیت نبود. دوربین و پایه را گرفتم.
– سنگینه، نه؟
– خب واسه من آره، ولی بالاخره شما کارتون اینه دیگه.
– کارم هست. ولی نمیتونم نصف روز اینو رو شونه نگه دارم.
خلاصه که صحنهی اول را فقط دو بار گرفتیم. و هر دو بار هم من اشتباه لفظی داشتم. که چون انگلیسی بود به گوش همکار محترم نمیرسید. ولی نگاه چه نمای خوبی است! کلا روز دوم تصاویر خوبی گرفتیم. به نظر خودم واقعا زیبا افتادم و با تصویربردار بدقلق هم دوستتر شدم. کما این که یک جا پرسید که چطور زبان یاد گرفتهام و یک جا هم دوستانه پرسید که آیا صبحانه خوردهام یا نه و آیا میتوانم پرانرژیتر باشم؟ یک بار هم وقتی گفتم: «باز که از پایین گرفتین. دیکتاتور میشم که.»، خندید.

البته «من تجربه دارم»ها و «من عجله دارم»ها و «من چوب جادو ندارم»ها کماکان ادامه داشت. فقط کمی نرم شده بود. داشتم از اعماق وجودم تلاش میکردم که رسا و بلند و قاطع حرف بزنم، در برابر خردهپوزخندهای آقای تصویربردار یزدی بیتفاوت باشم و یادم باشد که دارم چه کار میکنم: دارم یک ویدیوی انگلیسی برای یک جایی وابسته به یونسکو میسازم. چرا من؟ چون انگلیسی بلدم و خوب حرف میزنم، خوب مینویسیم، تدوین بلدم و از تصویر سر در میآورم. در حالی که بعضیها یک تصویربردار میانمایه هستند که دوازده سال است دارند یک کار را تکرار میکنند و کوچکترین درکی از بعد هنری عرصهی تصویر ندارند. اوکی؟
متاسفانه هیچ تاثیری نداشت. در انتهای روز که همکار عزیز با مسئول موزه و راهنما و دیگران صحبت کرد، میدیدم که چقدر با آنها انسانوار حرف میزند، حال آن که مرا طفلی بیش به شمار نمیآورد. وقتی هم که داشتم با مشاور مرکز به سمت پارکینگ میرفتم برای آخرین بار خداحافظی کرد، با آقای مشاور، بدون یک نگاه به من. روز سختی بود، میدانستم دو سه تا را نگرفتهایم، شاید میتوانستم خودم دوباره یک ساعتی بیایم و با دوربین خودم آن چند ثانیه را ضبط کنم. ولی حداقل خیالم راحت بود که از این روز، چند تصویر خوب با خودم به خانه میبرم. واقعا این نماها را دوست دارم.



آقای مشاور از اول گفته بود که میخواهد توی فیلم باشد. حرفی که باید در ویدیو میزد سی ثانیه بود، ولی خوشحال بودم که تا آخر روز ماند تا مرا برساند. رفتیم مرکز آب منطقهای که استراحتی کنیم. با او و خواهرش نشستیم، نسکافه خوردیم و من تا میتوانستم غر تصویربردار را زدم. حالم بهتر شد.
آمدم خانه و ویدیوها را دیدم. تقریبا هر کدام یک مشکلی داشت. یک جا حرفم را تا وسط گفته بودم که با کمی تغییر زاویهی دوربین ادامهاش دهم، اولی را گرفته بودم و دومی کلا فراموش شده بود. یک جا به جای طولانیترین گفته بودم قدیمیترین. در اکثرش هم به محض تمام شدن جمله نگاه مستاصلی به تصویربردار میانداختم. نخیر. چارهای نیست. یک روز دیگر لازم است.
روز بعد جمعه بود. من هم رفته بودم توی فاز افسردگی و لش کردن و خیره شدن به سقف. حوصلهی عید و لباس نو و هیچ کوفتی را هم نداشتم. دانشگاه که خیال باز شدن ندارد، لباس بخرم که سر قبر خودم بپوشم؟
به مامان گفتم: «اگه یه سفید ساده داشتم خوب میشد. مثل مقنیها میشدم. از این گشادا که هی نباید مراقب صاف و صوف بودنش باشی.» به روشی نه چندان ملیح متقاعدم کرد که برویم چرخی در خیابان مسجد جامع بزنیم.
در شهر چرخیدم، مانتوی سفیدم را خریدم، یک بستنی و یک سمبوسه هم خوردم. حالا حالم خیلی بهتر بود. چتریهایم را به سادهترین شکل کوتاه کردم. صافش هم نکردم و در زاویهی خاصی هم نگهش نداشتم که در طول روز نگرانش باشم. آن لباس با شال و شلوار آبی، اصل جنس بود.
صبح که خودم را در آینه دیدم، احساس سارا بودن داشتم. البته در نتیجهی بیرون نرفتن از خانه پروتکلهای مربوطه را فراموش کرده بودم، از جمله شستن جوراب. فقط یک جوراب تمیز پاره پیدا کردم که در پوتینهای عزیزم هیچ خودش را نشان نمیداد. در ماشین، جوشها را پوشاندم، (بله، طبق معمول دیر راه افتادم.) رژ آرامی به لبم زدم و روی خال و ابروهایم سرمه کشیدم. مدتی طولانی خودم را در آینه نگاه کردم. به اندازهی روز قبل «زیبا» نبودم، ولی رها بودم و این را دوست داشتم.
این بار تصویربردار عوض شده بود، گویا این یکی رییس نفر قبلی بود. زنی هم همراهش بود که از قضا من خواهرش را میشناختم. به رو نیاوردم. همین مانده بود شاهکارهای امروزم را برای خواهرش تعریف کند. آقای مشاور دم گوشم گفت: «این دختره هم با اون آقاست؟»
– فکر کنم دوست دخترشه.
– جدی؟ من گفتم همکارشه لابد.
– آره ولی اونم هست. الان داشتن جلوی حوض با هم عکس میگرفتن. خیلی هم نزدیک بودن.
– شاید زنشه.
– حلقه ندارن.
– آها. آفرین چقد دقت دارین. ما که این چیزا رو نمیفهمیم. خوبه مردم دیگه با رفیقشون میان سر کار!
خب حداقل این آقای مشاور را داشتم، یک پل ارتباطی با جهان بیرون.
فیلمبردار جدید برای قسمتهای حرکتی آیفون آورده بود. من هم که نادان، گولش را خوردم که گفت هیچ فرقی با دوربین ندارد. با همان هر چه بود گرفتیم و من حسرت آن عمق میدان محشر را که در تصویر اول میبینید، با خود خانه بردم.
همان اول بهم گفت که پانزده سال در این کار سابقه دارد و میخواهد تجربهای در اختیارم بگذارد. آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم بگوید این کادر غیراستاندارد است که من هم با چیزی شبیه عمهات غیراستاندارد است جوابش را بدهم، که گفت: در این کار وسواس و کمالگرایی جایز نیست. سر تکان دادم. خب مرد حسابی، تنظیم نور و کادر و تپق نزدن که اسمش کمالگرایی نیست. واقعا نمیدانم چه انتظاری داشت.
البته وقتی نصف بیشتر تصویرها را گرفتیم، واقعا حرف خودش را زد: هیچ کدام از تصاویر امروز از نظر من استاندارد نیست، ولی خب شما چیز خاصی میخواهید و من هم هر چه گفتید انجام دادم.
سری تکان دادم و از پلهها بالا رفتم. فقط میدانستم که امروز ضبط باید تمام شود. دیگر بیخیال اقتدار شده بودم. کماکان همین که از انگلیسی به یزدی سوییچ میکردم، صدایم به گربهای محتضر میمانست. مهم این بود که ویدیو همان چیزی بشود که باید بشود. (اسپویلر: تا حدود زیادی شد!)
بعد رفتیم از دفتر فیلمسازی دیگری که با مرکز قنات کار کرده بود تعدادی تصویراینسرتی بگیریم. از پلهها که بالا میرفتیم، جاکفشی و چند کفش را دیدم.
– نگین که دفترشون موکته.
– آره آره دفترشون موکته.
– خب من… من نمیام… من… جورابم پارهست.
– حالا بیا. کسی نمیبینه.
– چجور میشه اینو ندید؟ خب جورابمو در میارم.
با حرص بند کفشم را باز کردم، جوراب را در آوردم و وارد شدم. آقای فیلمساز بر خلاف تصورم چاق و عبوس بود. ترجیح میدادم مسئول حراست باشد تا کارگردان. با مشاور سلام علیک کرد و سری هم برای من تکان داد. به همکارش گفت: «خب تصویرا رو بریز برا خانم.» و به من گفت: «فقط تصویر بازیگرامون توش نباشه دیگه… خودتون میدونین.» آقای مشاور که به من گفته بود امتیاز همهی این تصویرها از دم مال خودمان است، لبخندی زد و گفت: «بعله بعععله حتما.» گفتم: «من خودم هم دوست ندارم تصویر بازیگر شما توش معلوم باشه.»
این کار تمام شد، راه افتادیم به سمت دفتر فیلمبرداری. آقا به من نگفته بود هاردش با فیلمبردار قبلی فرق دارد و به لپتاپ من نمیخورد. کل روز بیخودی لپتاپ را با خودم کشیده بودم. وقتی نشستم تا تا فایلها کپی شود، به دیوارها نگاه کردم که سیاه و زرد بودند و چاپلین و هیچکاک و تارانتینو رویشان لبخند میزدند . بله، حتما آقای رییس بزرگان سینما سرلوحهی کارش قرار داده بود.
آن روز وقتی برگشتم خانه، هزار سوال و ابهام و ترس در ذهنم بود. میدانستم که این روز آخر بود و باید به هر چه گرفتیم راضی باشم. با خودم فکر میکردم: چرا این کار را به همان شرکت حرفهای با رییس چاق و پرده سبز و موکت تمیز و کامپیوترهای نازک ندادند؟ اصلا من اینجا چه کار دارم میکنم؟
آن موقع با خودم گفتم که این حرفها را در وبلاگ مینویسم، به تحلیلش میرسانم و تهدید را به فرصت تبدیل میکنم. ولی حالا، حال ندارم. خستهام و از فکر کردن به آن روز حالم بد میشد. فقط یک سوال در ذهنم میچرخد: با صدای نازک در دنیای پرمرد چه باید کرد؟
قشنگ میتونم یه صحنه گرافیکی رو توی ذهنم مجسم کنم که خستگی از لایه کلمههای متن داره میپاچه بیرون از بس از دست فیلمبردار و کادر و کلمه حرص خوردی و سر پا وایسادی و وقتی آخر کار رسیدی خونه و نتیجه رو دیدی فهمیدی که اوخ اوخ! اون چیزی که میخواستم از آب در نیومده.
از اون مدل خستگیها که کف پای آدم گز گز میکنه.
فکر میکنم خیلی وقت از ضبط ویدیو گذشته باشه اما این خسته نباشید راست راستکی رو از من قبول کن و به این کارای جینگول و خوبت ادامه بده.
آره هر چی از اون لحظات بگم کم گفتم.
ممنونم ستارهی عزیز. سعی میکنم.❤
کاش از رو همین اتفاق فیلم کوتاه بسازین عالی میشه نیاز دراماتیک که ساختن ویدئو هستش شخصیت رومخ هم که تصویربردار عزیزمون(😂😂کمدین رو دستش نیست) سیامک انصاری فیلم هم خودتون که هی حرص بخورید ازدست این اعجوبه ها. وای که چقدر از این متخصصین زیاد دیدم کم بودن امکانات شهرستان یه طرف استاد کهنمویی هاش یه طرف. کلی خندیدم و دارم میخندم بخاطر تصویر بردار خدا خیرش بده😂😂😂 واقعا عجیب با این سطح از همکاری دوستان چطوری میشه ویدئو خوبی ساخت ایول
فقط سیامک انصاری😅
سپاس از توجه شما:)
سلام
خوبه كه اين وبلاگ هست و مياى از پشت صحنه برامون ميگى ويديوى خيلى خوبى بود لحن و صداى گيرايى دارى چه تو صحبت كردن چه شعر خوندن به هرزبونى به نظرم با صداى نازك تو دنيايى كه همه مردن تنها راه اينه كه انقدر بلند حرف بزنى تا نتونن ناديدت بگيرن
سلام مریم جان
ممنونم. آره والا. راهی جز این نمونده.👌
خسته نباشی که تحمل کردی و یک همچین ویدیوی خفنی هم تحویلمون دادی.
ممنون سارای عزیزم
سلام سارا
میخواستم بگم همه ویدئو هات تا به اینجا عالی بودند. یادمه بچه که بودم نقالی های بهاره جهاندوست رو خیلی دوست داشتم. وقتی تو شروع کردی به تعریف کردن داستان های نظامی به انگلیسی، فکر کردم چقدر ایده خوبیه. به فارسی هم خیلی خوب شعر میخونی. برام عجیبه چرا سابسکرایبرهات اون حدی که باید باشه نیست. چون ویدئوهات خیلی باکیفیت هستند.
سلام آرزو
خیلی خوشحالم که دوست داشتی.
الان که گفتی رفتم سرچ کردم و کمی دیدم. چرا الان دیگه هیچ جا نیست؟!
ممنون که برات عجیببه.:) برای یوتوب استمرار مهمه که من امکانش رو ندارم.
آدم ویدئو را میبینه مگه چقه این دختروک پررو و خودباوره …چقه خوشحال و راضی و سرخوشه تخرفته! اما پست تکان دهندهای بود. پیام اخلاقی: پشت تصویر هر دخترک خودباوری چندین شات نبرد با دنیای خشن مردانه نهفته و شما در ظاهر نمیبینید.
کاملا قبول دارم که دنیا مردانه است اما خشن مردانه از نظر من کمی فمینیستیه. این دیدگاه یکجور قالب ذهنیه که مربوط به خود فرده. شرایط بیرون ایجادش کرده مثلا رفتارهای اطرافیان یا انتقال از مادر به فرزند به عنوان نزدیکترین هم جنس. ولی درنهایت این خود فرد هست که باید کنترل و درمانش کنه تا به آرامش برسه (نظر تماما شخصی است)
کمی فمنیستیه؟ خب، هست. مشکل چیه؟😀
خب من هم بعنوان یک مرد دلم یک جنبش جنسیت محور پر سرو صدای مردانه میخواد. کمی حسودیم میشه از این که زنان روی یک مسأله مانور میدن ولی اینطرف ما مردها هیچ جنبشی و حمایتی و سر و صدایی نداریم. مثلا دیروز پسران عزیز مملکت جمع شدن علیه سربازی تجمع کنن که آقایان شتک و پتکشان کردند. اسمی از آنتی سربازیسم هم نخواهد آمد. یا چند روز پیش پسری توییت کرده بود که از تماس فیزیکی خانم ها با خودش در محل کار ناراحته (حریم شخصی خودش رو داره) و خانمی به راحتی ایشون رو تاچ میکنه ولی این آقا کدوم جنبش رو میتونه راه بندازه برای این داستان. غر نزنم. قطعا حجم فشار ها و تعارضات و تعرضات به زنان بیشتر از مردهاست ولی آخه دنیای خشن مردانه هم کمی کم لطفیه. دنیای ما مردها خیلی هم لطیفه!
همینه. یک جنیش راه میندازم به اسم لطیفیسم. که هم اشاره به کم لطفی داره و هم لطیف بودن مردان.
آره بابا میفهمم چی میگی. دنیا قر و قاطیست.
میدونی قضیه اینه که تو دنیای بدون برابری هیچ کس خوشحال نیست، حتی اونایی که بالای الاکلنگ هستن. چون کلا تعادل وجود نداره.
من جای اون پسره بودم به اون خانم تذکر میدادم. بعیده تاثیر نذاره. احتمالا حالیش نیست یا اونو بچه فرض میکنه. نه؟!
نمیدونم چی فرض میکنه. دنیا و آدم ها خیلی پیچیده شدن و من یکی نمیتونم در موردشون تصوری داشته باشم. صرفا یک مثال بود 🙂
بله. هدف از نوشتن این پست دقیقا همین بود.:)
یعنی این احتمال وجود داره که زن هایی با صدای کلفت آگاه باشند به این مسئله که در دنیای پر مرد چه باید کرد؟ راستش یک خواننده مرد میشناسم که با صدای نازک در دنیای پر زن خوانندگی میکنه. ذاتا صدای نازکی داره. همینقدر قشنگ! و یک خواننده زن میشناسم که با صدای بم خوانندگی میکنه. ذاتا صدای کلفتی داره. همینقدر قشنگ! نمیدونم اونها در مورد صدای خودشون چی فکر میکردن و چه فشاری رو تحمل کردن ولی یک روز احتمالا تصمیم گرفتن که وسواس های ذهن و فکرشون رو بزارن کنار و از چیزی که هستن لذت ببرن و به دیگران هم لذت بدن و قطعا بعد از اون تصمیم حال بهتری داشتن.
پ.ن 1: انقدر صدای من به تن صدای کلاغ ها نزدیکه که وقتی حرف میزنم کلاغ ها سر تکون میدن که آره داداش میفهمیم چی میگی. حالا من با این صدا تو دنیای پر از قمری و قناری چه کنم؟ 😉
پ.ن 2: من به دلایلی هنوز جرئت نکردم ببینم ویدئو رو ولی تصاویر و ترکیب رنگ لباس ها عالی بودن. این ها رو که دیدم یاد اولین ویدئویی که ازت دیدم افتادم: Why is this city called the city of bicycle. هردو نمای بیرونی هردو در مورد یزد و هردو به زبان انگلیسی. نشون دادن ایران و فرهنگش داره تبدیل به تجریه میشه برات. بعد از تجربه تخصصه. امیدوارم این تخصص به هدف های بزرگت نزدیکت کنه
باقی بقایتان
آقا مسئله صدا نیست.:) صدای نازک مجاز از خیلی چیزهای دیگهست دیگه.
خیلی وقت بود نگفته بودی “بزار.” ولی واقعا جملهی جالبی میشه. “وسواسهایم را زاریدم…”
جرئت نکردی؟ میترسی پس بیفتی از این همه پرفکشن؟😂😀
خیلی ممنونم. امیدوارم به جاهای خوبی برسه.
بقای خودتان.
اینجا که کامنت میذارم حس میکنم دارم با دود پیام میذارم و وقتی بعد یک هفته جواب میدی باید خوشحال باشم که دودمان را دیدی!
من عذرخواهم. مثال بدی زدم. خواستم همزمان از تن صدا و وسواس فکری و جنسیت و جنسیت زدگی بگم. شد این! وگرنه گه دغدغه تو رو متوجه شدم و حس بد تو قابل درکه!
فکر کن یک نفر انسان رو امر کنه به زاریدن یا مودبانه بگه لطفا امروز کمی بزارید برای ما! و بعد سوالی که پیش میاد برای اون زارنده اینه که از چه و برای چه بزارم؟ فی الحال که از همه چیز میشه زارید ولی بهتر اینه که از چیزهای با ارزش بزاریم. مثلا انسان. برای انسان و انسان بودنمون بزاریم. یک روز در هفته مثل مسیحی ها در مکانی مقدس جمع بشیم و زار زار بزاریم نه برای دنیا و عقبی بلکه برای انسان. برای حال حالای انسان. هی!
و من الله توفیق
خیلی نفهمیدم چی گفتی ولی زارهای پاراگراف اولت رو تصحیح کردم و الان دیگه ازش اذیت نمیشم.:)
نمیدونم والا. پس از ده سال با ذوق پریدن سر کامنتها برای پاسخ دادن در اسرع وقت، الان چند ماهیه کامنت جواب دادن واقعا برام سخت و طاقتفرسا و بیمعنی شده. نمیدونم چرا. کلا نوشتن یادم رفته و نمیدونم دارم چی کار میکنم.