دسته: داشتم فکر میکردم
-
اتود اول داستاننویسی/ لُنگ
این ترم هفت تا داستان نوشتم که استاد با همهی مدرن نگاه کردنش، نتوانست بیشتر از یکی دو تایش را داستان حساب کند. غمانگیزتر از این که از هفت تا درس تخصصی فقط چهار تا برداشتهام و باز دارم زیر بار امتحانها میچلوسم، این است که هیچ اثر جاودانی هم خلق نکردم که آبرویم را…
-
داستان کوتاه چشمها
چشمم دارد راه میرود. در واقع ایستادهاست. ولی نمیدانم چرا وقتی چشم یک جا قفل میکند، میگویند دارد راه میرود. شاید راه رفتنش با بقیه فرق دارد. در یک بعد دیگر حرکت میکند. مثلا مراقبت از دیگر اعضا خستهاش میکند، یکهو کلاه نظارتش را زمین میگذارد، باوقار و طمانینه شروع میکند به گشت و گذار.…
-
به بهانهی فیلم نوتبوک: آیا همیشه باید نوآور باشیم؟
وقتی فیلم نوتبوک یا (دفترچه!) را تمام کردم، صدایی در ذهنم گفت: «عجب! پس کلش همین بود!» همان صدایی که از اول فیلم میگفت: «صبر کن، حالا یک جایی ورق برمیگردد و کلا داستان شکل دیگری میگیرد. الکی که فیلم معروف نشده!» *اسپویل ریز و بیآسیب* صدای ذهنم راست میگفت بیچاره. خیلی از منتقدها هم…
-
قصهگوها و قصهشوها
حتی آنها که سنگینی نگاه تحقیرآمیز نویسنده را روی گردنشان احساس میکنی، (زن خانهدار سادهدل، جاهل عربدهکش، کارمند اتوکشیده با زندگی یکنواختش) هزار تا لایه دارند.
-
دیالوگنویسی/ فاز دو: در مسیر ناصر!
– بله دیگه. هر کسی در حد توانش. من که به شخصه اصلا تلویزیون نمیبینم. رسانهی ملی! ارواح عمهشون! من فقط منوتو، جِم.
-
دیالوگنویسی/ فاز سه: پس از قرار
-امامزاده؟ پسره مگه آتئیست نیست؟ -چه میدونم. گفت بچه که بوده با مامانش زیاد میاومده. نشستیم تو صحن، یه مدت طولانی فقط غروب رو نگاه کردیم… -بالاخره رمانتیک شد!
-
مقدمهای بر تماشای چهارراه بیضایی:)
چهارراه کاری است از مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد که بهرام بیضایی در آنجا تدریس میکند. سال 97 هفت شب اجرا شده و شهریور امسال در طول سه شب، به صورت لایو برای مردمان سراسر دنیا (یعنی ماها) پخش شده. خدا خیرشان بدهد که به فکر ما هم بودهاند.
-
دیالوگنویسی/ فاز یک با مونا و عماد
اینجا یادتونه از مونولوگ گفتم؟ اون مال کلاس بازیگری بود. قبل از اون بود که تمرین دیالوگ نویسی رو شروع کرده بودیم. ترم پیش برای کلاس مبانی ادبیات نمایشی، استاد کمکمون کرد که خیلی نرررم وارد مقولهی نوشتن نمایشنامه بشیم. اولین مرحله هم دیالوگنویسی بود. برای من تمرین خیلی جذابی بود. چون تازه فهمیدم یه…
-
چرا کتاب بخوانیم؟ نامهای به خواهر برادرهای کوچکم:)
حق داری البته. همهش میگن کتاب و میگین چرا کتاب؟ میگن برای این که علمتون زیاد شه! و میگین بیخود! همینقدر که داریم بسه! اصلا کی علم خواست؟!
-
دربارهی دخترخالهها
یادم نمیرود. هر کاری که میکنم یادم نمیرود. هر چقدر به هم لبخند میزنیم و تعارف میکنیم، هر چقدر مصنوعی کنار هم مینشینیم و مثل خالهبازیهای آن موقع، پاهایمان را روی هم میاندازیم، هر چقدر سعی میکنیم اصلا حرف نزنیم و اگر هم زدیم، چیزهایی شبیه به “چه میکنی با کنکور” یا ” پرتقال بخور”…
-
مونولوگ/ تمرین مبانی بازیگری
خلاصه که به جای تمرین زبان و بدن و لبلبلبلو گفتن و ادای فرغون درآوردن، قرار شد مونولوگ بنویسیم. حالا بگذریم که اول قرار بود یه عده بنویسن و بقیه کار کنن و بعد: «معلومه که همه باید بنویسن! این دیگه چه حرفیه؟!» و بعد: «یه بار که کافی نیست. باید هی کار رو ویرایش…