دیوانه آغاز می‌کند

نمی‌دانم دقیقا کی دیوانه شدم. خب همه استعدادش را دارند. اما این که کی فعال شود یا اصلا فعال بشود یا نه، بستگی به خودت دارد. برای من، شاید بتوانم بگویم در هنرستان شروع شد. آن موقع، من هم مثل شما چند تا کتاب روشنفکرانه خوانده‌بودم و حرف‌هایی درباره هنرمندان بزرگ بلد بودم. اما هنوز شهامت شروع را نداشتم. اما در هنرستان، با آن معلم‌های شیدا که می‌خواستند بنیادهای فکری ما از همه‌جابی‌خبران را زیر و رو کنند، واژه‌ی رقت‌انگیز دیوانگی تبدیل شد به مفهومی تحسین‌برانگیز که هر چه دوزش بیشتر باشد، آدم هنرمندتر می‌شود. بله. مدرکش هم هست. دیوانه مثل میکل‌ آنژ، دیوانه مثل ونگوگ.

به ما می‌گفتند دیوانه باشید. وحشی باشید. چرا؟‌ چون شما نقاشید. رشته‌ای مثل گرافیک نیاز به نظم و دقت دارد، اما نقاش باید بی‌پروا خودش را ابراز کند. البته گرافیک هم در مراحل اول از همین قانون پیروی می‌کند. ببخشید. همین بی‌قانونی. پس چشم‌ها را ببندید و… بریزید وسط.

روزهای اول در کلاس‌های طراحی، بیشتر ما خط کشیدن را بلد نبودیم. مداد را در دست می‌گرفتیم و با حرکت دادن انگشت‌هایمان یک منحنی لرزان روی کاغذ می‌کشیدیم تا انحنای کوزه را دربیاوریم. خوب نبود. پاک می‌کردیم. دوباره می‌کشیدیم. دوباره و دوباره. مدت‌ها طول کشید تا عادت استفاده از پاکن را از سر ما بیندازند. تا به ما یاد بدهند که: خراب شد؟‌ اشکالی ندارد. خط بعدی را محکم‌تر کنارش بکش. نشد؟ یکی دیگر. از دل این کلاف سردرگم، مرز کوزه‌ات را بیرون بکش. از هیچ چیز نترس. چیزی را پاک نکن. هیچ خطی غلط نیست. همه چیز خوب است. به حرف دلت گوش کن. رها باش. و بعد،
ما دیوانه شدیم.
ایده‌ی جالبی بود. حداقل برای من به عنوان هنرخواهی که از هنر هیچ نمی‌دانست، (فکر نکنم کلمه هنرجو مناسب باشد.) خیلی هیجان‌انگیز بود. حالا می‌فهمیدم کسانی را که می‌گفتند از زندگی به سوی هنر فرار می‌کنیم. یا وقتی نقاشی می‌کشیم در دنیایی دیگریم. پیش از آن، در کمال شرمندگی باید بگویم که تعریف اکثر ما از نقاشی، این بود: ادای دوربین را درآوردن. که قطعا کاری بود سخت، ملال‌آور، و بیش از همه بی‌نتیجه.

منظورم کلا دو سه تا از معلم‌ها است. بقیه سرشان توی کار خودشان بود. اما همین چند تا قصد کرده‌بودند که از صفر هنر را برایمان تعریف کنند. با حرف‌های شورانگیز و ملامت‌های گاه و بی‌گاه و قصه‌ی آدم‌های بزرگ را تعریف کردن و معرفی کتاب و الگو ساختن و تشویق و تنبیه و هر چیزی که می‌شد. و در این میان، ونگوگ هم سهم مهمی داشت! کتاب شور زندگی را همه می‌شناختند. در کلاس فقط من بودم که کتاب را کامل خواندم اما شخصیت ونگوگ آنقدر جذاب بود که همه در حد لزوم _برای یک دیوانه!_چیزهایی درباره‌اش بدانند.

این را خوب فهمیده‌بودم که سنسورهای یک هنرمند باید نسبت به اطراف حساس‌تر باشد. با کم‌سوترین اشعه خورشید گرم شود و از بارش کوچکترین قطره‌ی باران دردش بگیرد. اما این کافی نیست. در مرحله‌ی بعد باید این احساس را بیان کند. این جا است که هنر آغاز می‌شود.

نمی‌دانم هنرمند بودم یا نه اما حساسیتی که در خودم کشته بودم، دوباره فعال شد. انگار می‌خواستند یادمان بیاورند که زمانی کودک بوده‌ایم و باید باز هم باشیم. سال آخر هنرستان، عمیق‌ترین لحظاتم زمانی بود که پای بوم ایستاده بودم. رنگ‌های میانه روی بوم و روشن‌ها و تیره‌ها روی پالت. بعد لکه‌های درشت و غلیظ رنگ را می‌نشاندم در اولین نقطه‌ای که چشمم تشخیص می‌داد. مستقیما از چشم به دست فرمان می‌دادم. بی آنکه به مغز پرتوقع و وسواسی اجازه دخالت بدهم.
چه حس عجیبی بود. رها شده‌بودم. سال‌ها بود که خودم را عاشق هنر می‌دانستم اما حتی در هنر هم بندهای نامرئی خودم را ساخته‌بودم. من که نادانسته در بند کامل‌گرایی بودم، حالا می‌توانستم تلاش کنم تا معمولی و حتی بد باشم. همین تلاش بود که در کلاس‌ها ستوده می‌شد. و من مهم‌ترین درس زندگی را گرفتم. این که “رها” باشم. و به ناخودآگاهم اجازه تصمیم‌گیری بدهم. و وای که یکباره چقدر هنرمند شدم.

البته همه می‌دانستیم که سطح مدرسه‌ی ما _بهترین هنرستان دخترانه‌ی استان_ فقط کمی از بد بهتر است. بیشتر بچه‌ها کاری به کار مدرسه و مسخره‌بازی‌هایش نداشتند! سرشان توی کار خودشان بود. اما همیشه بودند کسانی که رفته رفته در راه هنر پیشرفت می‌کردند و آیین دیوانگی را پیش می‌گرفتند. از حرف‌های معلم‌ها می‌شد برداشت کرد که باید بیشتر طراحی کنم، باید گالری بروم، باید کار ببینم، اما خب می‌شد برداشت‌های دیگری هم کرد. می‌شد بدون این مسخره‌بازی‌ها، شروع کنی، تصمیم بگیری و خیلی راحت، دیوانه باشی!

من هم روش خودم را داشتم. همه‌ی بندها را گسستم. دیگر بوم سفید اجازه نداشت مرا بترساند. به محض روبرو شدن با او، سریع لکه‌های رنگ را رویش پرت می‌کردم تا دیگر سفیدی بوم را نبینم. هیجان‌انگیز بود. تازه داشتم فکر می‌کردم مفاهیمی وجود دارد که بارها شنیده‌ام اما هرگز تجربه‌اش نکرده‌ام. چیزهایی شبیه جسارت، شهامت و قدرت.

این احساسات گسترش پیدا کرد. جسورانه حرف می‌زدم. اعتراض می‌کردم. در وبلاگم بی‌پروا می‌نوشتم. از هر چیز و هر کس. من بودم در مقابل دنیا که به هر شکل می‌توانستم توصیف و تفسیرش کنم. به نتیجه‌ها فکر نمی‌کردم. مهم این بود که هیجان من در لحظه‌ ثبت شود.

یادم بود که در دوازده سالگی در وبلاگ اولم برای یک پست پانصد کلمه‌ای ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم. از بد بودن هراس داشتم. و دیوانه‌وار آمار بازدید و کامنت را چک می‌کردم. همه چیز باید در بهترین وضعیت خودش می‌بود. و هرگز به ذهنم نمی‌رسید که خود نوشتن من می‌توانست چه اقدام بزرگی باشد. وبلاگ دومی اوایل دیر به دیر به روز می‌شد اما بعد از هنرستان سرعت و حجم و کیفیت نوشته‌ها بیشتر شد. از خلق محتوا آنقدر سر شوقم می‌آورد که خیلی کم به بازخورد و نظر فکر می‌کردم. خودم آن موقع نمی‌فهمیدم اما این حرکت، انقلابی بزرگ بود برای کسی که بارها و بارها از ترس اشتباه کردن فلج شده‌بود.

دیوانگی به من یاد داد که از اشتباه کردن نترسم. خوب پیش رفتم. نقاشی‌های خوبی کشیدم، مطالب خوبی نوشتم، اما الان که به آن زمان برمی‌گردم، از خودم زیاد خوشم نمی‌آید.

از آن طرف بام افتاده‌‌بودم. و این را نمی‌فهمیدم. چون در قانون جدیدی که برای خودم ساخته‌بودم، اصلا بامی وجود نداشت. همه جا خوب بود اما می‌توانست بهتر شود. همین.
سال کنکور، این نگاه هنرمندانه به زندگی کار دستم داد. نهایت آن مسیر احمقانه به هنر ختم می‌شد اما ذهن من که به هیجان آنی عادت کرده‌بود، این را درک نمی‌کرد. تمام تلاشم را می‌کردم که بنشینم و واقعا شبیه یک کنکوری درس بخوانم. اما متاسفانه زمانی که دست بر قلبم می‌گذاشتم و به ندای او گوش می‌سپردم، هیچ وقت نمی‌گفت: به نظرم صد تا تست دین و زندگی بزن.

خب، البته بخت یار بود و کمی هم اضطراب هفته‌های آخر کمکم کرد. رتبه‌ام دورقمی شد. اما به آن نتیجه‌ای که می‌خواستم، نرسیدم. بعد، با سری افکنده و نوعی احساس حقارت، برگشتم، به گذشته نگاه کردم و دیدم که در کمال تاسف، دیوانگی آن طور که من تصور می‌کردم، کار نمی‌کند.

بخش دیگری از داستان زندگی ونگوگ در ذهنم برجسته شد. زمانی که دیگر فروشنده لوازم هنری نیست، دیگر نمی‌خواهد مبلغ مذهبی باشد، و دیگر نمی‌خواهد کنار مردمان معدن، زیر خط فقر زندگی کند. تهی شده. نمی‌داند از خودش چه می‌خواهد. آن وقت شبانه‌روز خودش را وقف مطالعه می‌کند. دیوانه‌وار می‌خواند. و چقدر غم‌انگیز است که این بخش هم مفصل در کتاب شور زندگی حضور داشت؛ اما چیزی نبود که توجه ما را جلب کند.

از خانواده‌اش کند، گوشش را برید، خودش را کشت! خدای من چقدر زیبا و هنری. در تمام داستان، فقط همان شور بود که ما را جذب کرده‌بود. همان که مارا به سمت متفاوت شدن سوق می‌داد. تراشیدن موها، لباس‌های عجیب و غریب، چسناله‌های اینستاگرامی عمیق‌تر از پیش و حرف‌های مثلا خاص… تفاوت‌هایی که در نهایت همه را شبیه هم می‌کرد.

همه‌ی ماجرا شور نبود. همه‌ی ماجرا رهایی و جدایی از قید و بندها نبود. شاید درست این بود که به جای رهایی، بند مناسب خودمان را پیدا می‌کردیم. و شاید تفاوت زندگی یک هنرمند با دیگران این است که با دقت بیشتری بند خودش را انتخاب می‌کند، آن را محکم به پایش می‌بندد، و فقط به آن سمت کج می‌شود!

از بیرون منظره‌ی احمقانه‌ای است. این بند را کسی نمی‌بیند. ولی شاید دیوانگی همین باشد:
قدم برداشتن در مسیر روشن خودت وقتی که دیگران تو را نابینا می‌نامند.
وگرنه، وقتی وجه تمایز ما تبدیل به ارزش شده‌است، وقتی بهایی برایش نمی‌پردازیم، وقتی همه تشویقمان می‌کنند، عنوان باحال و هنری و جذاب را حمل می‌کنیم، چرا باید دیوانه بنامندمان؟

خب. خیلی شعار دادم. و خیلی هم کیف کردم. (به خصوص کلمه “بنامندمان”. حس خفنی داشت.) بگذار راحت باشیم. اینجا را فعلا کسی نمی‌شناسد! اما هدفم از همه‌ی این حرف‌ها این بود که بگویم دارم یک تصمیم بزرگ می‌گیرم. همین روزهاست که وسایلم را از اصفهان جمع کنم و برگردم خانه. از نظر خیلی‌ها دیوانه ام. اولی پدرم. اما با این وجود از او ممنونم که اجازه‌ی تصمیم گرفتن را به خودم داده‌است. خب از نظر دیگران دخترک لجبازی بیش نیستم. اما خودم (احتمالا!) می‌دانم چه می‌خواهم بکنم.

راه آسانی نیست. اما تجربه‌اش را دارم، زمان دارم، و البته یک وبلاگ! که همدم پریشانی‌های من است. این سومین جایی است که در آن می‌نویسم. برای این یکی هزینه داده‌ام. بیشتر مراقبش خواهم بود. می‌خواهم کتاب قانون خودم را این جا ثبت کنم تا از مسیرم منحرف نشوم. می‌خواهم دیوانگی ویژه‌ی خودم را داشته‌باشم. پس با افتخار، دیوانه آغاز می‌کند.



منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

23 پاسخ به “دیوانه آغاز می‌کند”

  1. مهدی درویشی نیم‌رخ

    جالبه و عجیبه که رسیدم به این نوشته.
    دیوانگی حس خوبی داره چندین سال زندگیش می‌کردم، برای من این‌طور بود که هیچ چیز جلودارت نیست صرفا یه مشت تارگت که رسیدن بهش کار سختی برات نیست چون روتینی نیست بی پروایی پیش میری. زندگی هم هر دفعه با تمامش زمینت می‌زنه و تنها یه چیز رو با خودت تکرار می‌کنی: چندتا مشت دیگه دووم میاری. دوباره پا می‌شی ادامه می‌دی، چو می‌گذرد غمی نیست. مسیرم سخت می‌شه با این چندتا طی می‌کردم که شاید دنبال طاووسم و هر که طاووس خواهد باید جور هندوستان کشد، یا شایدم درگیر گنجم و گنج خواهی در طلب رنجی ببر، در آخرم می‌رسی به هر چیز در جستن آنی، آنی. می‌شینی یه گوشه و دنیا رو تماشا می‌کنی و پیش میری، چی از این بهتر.

    من زیاد رها نبودم، صرفا دنبال عدم بهترین عدم تعادل بودم هیچ‌وقت تعادلم رو پیدا نکردم :))
    احتمالا کنکورتم قبول شده باشی و تبریک با انتساب تاخیر (گل و اینا)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره حس خوبیه. اگه دقیقا به قول شما همون عدم تعادل مناسب خودمون باشه، نه صرفا ولویی!
      .
      بله خیلی متشکرم:))

  2. جواداقا نیم‌رخ

    راستی، این گفتگو از من که امروز در روزنامه قدس منتشر شد رو هم بخونید بد نیست. گفتگو با استاد آقامیری درباره هنر نگارکری ایران. خدمت شما سرکار:

    http://media.qudsonline.ir/d/2020/12/28/0/1021644.pdf

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      تشكر

  3. جوادآقا نیم‌رخ

    مرسی از شما که هستید و قراره ایران و جهان رو قشنگتر کنید
    ممنون که خوندید. ادبیات گمانه زن به نظرم ترجمه خیلی خوبی برای فانتزیه که ترکیبی از کلمه فان و کلمه تز هست.

    خیلی از شعرهاتون رو خوندم و چون امر فرمودید صبح کامنت بذارم، صبح میگم 🙂
    انشاالله کلی درباره ش حرف میزنیم و کار داریم. دوست دارم شعر رو هم جدی بگیرید. چون کاملا استعداد و روحیه و حالشو دارید.

    تا صبح، درودها و بدرود!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      اگه منظورتون همون fantasy هست فكر نمي‌كنم ربطي به fun داشته باشه. بيشتر معني خيالي و تفنني و اينا مي‌ده.
      درودها بر شما نيز:)

  4. جواداقا نیم‌رخ

    باید بگم دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!
    خیلی از خطها انگار داستان من بود. شما در نقاشی، من در شعر!
    انرژی شما به من هم روحیه و انگیزه میده. فارغ از جنسیت، احساس میکنم یک نسخه دیگه از خودم رو پیدا کردم. رها، سرخوش، شلوغ، عاشق، شیفته شعر و هنر و نقاشی و فرهنگ و تاریخ و زندگی.
    دوست دارم مثل یک بیننده به تماشای موفقیت شما بنشینم و کیف کنم. پس لطفا خسته نشید، پرامید و پرروحیه باشید، و لطفا خوب باشید. همین!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسي. چقد حرفاي اميدبخش!
      راستي مصاحبه‌تون رو هم خوندم. جالب بود. (راستش اين عبارت “ادبيات گمانه‌زن” رو اصلا نشنيده‌بودم:)
      شما شعراي منو خونديد؟‌ نمي‌دونم سليقه‌ي شعريمون چقدر به هم نزديك باشه.

      بازم ممنون. واقعا بعضي از بازخوردا روز آدمو مي‌سازه. ايندفعه صبح كامنت بذارين:))

  5. […] من و شما که بوده یه کتابی خونده‌بوده درباره ونگوگ، (میگم ونگوگ خیلی مهمه میگین نه) و جوگیر شده و فکر کرده که باید […]

  6. فاطمه رضایی نیم‌رخ
    فاطمه رضایی

    پستت به منم انرژی داد
    خوشحالم واست که داری سمتی میری که خودت انتخابش کردی.
    ارزو میکنم همینجور پرشور تا اخر ادامه بدی

    1. سارا درهمی نیم‌رخ
      سارا درهمی

      وای فاطمه چقد خوشحال شدم اسمتو اینجا دیدم… نمی‌دونستم می‌خونیم.
      منم برات امید و انگیزه آرزو می‌کنم.
      منتظر خبرای خوب هستم.

  7. Amin IranPanah نیم‌رخ

    تبریک میگم بابت شروع جدی بلاگ نویسی و امیدوارم که این راه رو ادامه بدید به امید موفقیت روزافزون.

    از سایت /hamyarwp.com/ می تونی برای قالب و یادگیری کار با وردپرس کمک بکنی تا ظاهر بهتری داشته باشی و همچنین از امکانات وردپرس نهایت بهره رو ببری.
    در ضمن کمکی بتونم بکنم خوشحال میشم کافیه بهم اطلاع بدی.

    1. سارا درهمی نیم‌رخ
      سارا درهمی

      آره توش خیلی گشتم ولی قالبی رو که میخواستم پیدا نکردم.
      فکر کنم آخرش باید سفارش بدم یکی سایز خودم برام بزنن.
      خیلی ممنون. پس مزاحم میشم!

      1. Amin IranPanah نیم‌رخ

        مزاحمتی نیست خوشحال میشم.
        منم خودم هنوز قالب مدنظرم رو پیدا نکردم ولی حداقل یه قالب مرتب و قشنگ بزارید تا چشم نوازتر بشه اینجا تا قالب مناسب پیدا بشه

        1. سارا درهمی نیم‌رخ
          سارا درهمی

          خیلی هم خوبه…!

          1. Amin IranPanah نیم‌رخ

            توی گوشی یه کم بهم ریخته اس به همین دلیل گفتم اگه نه قصد بی احترامی نداشتم، پوزش می طلبم

            1. سارا درهمی نیم‌رخ
              سارا درهمی

              🙂 ای بابا

  8. آبان‌دخت نیم‌رخ

    خیلی خوب نوشتی سارا، دو سه تا پاراگرافش رو دوبار خوندم.
    داشتم به شروع دیوانگی خودم فکر می کردم که با معلم ادبیات سال اول دبیرستانم شروع شد و گویا تا پایان عمر بی دریغ می خواهد بتازد.
    دیوانگی ات دیوانه تر!

    1. سارا درهمی نیم‌رخ
      سارا درهمی

      زنده باد آبان‌دخت شیدا!

  9. _PARNIAN_ نیم‌رخ

    شوری که در پستت موج میزد به من هم منتقل شد.
    و از صمیم قلب برات آرزو میکنم به سمت بند روشن خودت کج بشی.
    آرزو میکنم کور از نظر همه و بینا در راه خودت باشی.
    همینه که مهمه.
    +مبارک بادا وبلاگ جدید 🙂

    1. سارا درهمی نیم‌رخ
      سارا درهمی

      ممنون که همیشه بهم انرژی میدی پرنیان مهربان

  10. سودابه کریمی نیم‌رخ
    سودابه کریمی

    برایت در همه ی مراحل زندگی سلامتی و موفقیت آرزومندم. آغازی اینچنین پرشور، یقینا خوش فرجام خواهد بود.

    1. سارا درهمی نیم‌رخ
      سارا درهمی

      مرسی خاله جان 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *