پریروز یک نفر زنگ زد از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه. گفت می‌خواهیم بدانیم بچه‌ها در چه حال‌اند. اول محلش ندادم. یک بار دیگر هم از این مرکز زنگ زده بودند و آخرش با این استدلال که «حالا ایشالا کرونا هم تموم می‌شه»، معضل بی‌حوصلگی‌ام را حل و فصل کرده بودند و لابد جلوی اسمم هم یک تیک زده بودند که خب به این هم زنگ زدیم.

پرسید چه می‌کنم و حالم چطور است. به طور اتفاقی درست روزی زنگ زده بود که حالم خوش بود و برای اولین بار بعد از امتحانات داشتم طبق یک برنامه‌ی منظم کارهایم را پیش می‌بردم. گفتم خوبم. بعد هفته‌ی گذشته را به یاد آوردم. گفتم خب هی تغییر می‌کند دیگر… هفته‌ی پیش چند روز پشت سر هم گریه کردم. پرسید در مجموع به حال خودت از یک تا ده چه نمره‌ای می‌دهی؟

دو بار پرسید و هر بار کلی حرف زدیم و آخرش هم عددی نگفتم. می‌گفت میانگین بگیر. خب کسی که هر روز حالش پنج باشد، با کسی که یک روز صفر است و یک روز ده تفاوت فاحشی دارد. ندارد؟

قبول کرد. بیچاره حتی تلاش نکرد بگوید که لبخند بزن و ورزش کن و امیدوار باش. گفت این جایی که ما زندگی می‌کنیم، همه همینطورند. مدت طولانی نمی‌شود در حال خوش ماند. آدم می‌افتد، بلند می‌شود… همین که شبانه روز غصه نمی‌خوری و یک کارهایی می‌کنی خوب است.

چند بار هم خندید. خالصانه خندید. خوشم آمد. کارش خیلی سخت بود اما تلاشش را می‌کرد. گفتم که رابطه‌ام با بچه‌های کلاس خوب نیست. در واقع رابطه‌ای ندارم. هی سوال کرد تا آخرش برسد به این نکته که «بچه‌ها از تو بدشان نمی‌آید، خط قرمزهایشان متفاوت است.»

دوست داشتم باور کنم ولی واقعیت این است که هنوز یک موجود نامرئی‌ام. اوایل تلاشم را می‌کردم. حالا از فرستادن یک گیف برای ابراز خوشحالی هم می‌ترسم. نوجوانی هم تمام شد و من با این قضیه هنوز درگیرم. با خودم! با این که فکر می‌کنم خیلی مهم هستم. مثل یک رییس جمهور به رفتارهایم فکر می‌کنم و آخرش آنقدر درگیر جزئیات می‌شوم که مثل یک آبدارچی سوتی می‌دهم. شوخی‌ها را نمی‌گیرم. جدا می‌افتم و جایگاه خودم را به عنوان «پاستوریزه‌ی ساده‌لوح بی‌نمک که حتی درسش هم عالی نیست!» تثبیت می‌کنم.

البته زیاد برایم مسئله نیست. هی با خودم فکر می‌کنم یک روزی دور و برم پر از آدم‌هایی خواهد بود که دوستشان دارم و آن‌ها هم دوستم دارند. نه که هی پوکرفیس نگاهشان کنم و انتظار داشته باشم که آن‌ها عاشق چشم و ابرویم شوند. نشد هم نشد. به هر حال آنقدر خوراک برای نگرانی داریم که در مسائل شخصی گذرا نمانیم.

چقدر ناتوانیم. چقدر ناتوانیم! اوضاع روز به روز بدتر می‌شود و یک سری جامعه‌شناس خوشحال هی پیش‌بینی‌های امیدبخش می‌کنند و ما دیگر حتی لبخند نمی‌زنیم. تایید می‌کنیم و به روزمره‌هامان ادامه می‌دهیم. می‌گویند شکل ویولن‌نوازان تایتانیک شده‌ایم. و من می‌ترسم که هنوز تا آن مرحله خیلی مانده باشد.

چند هفته پیش معاون دانشگاه رسما اعلام کرد که ترم آینده مجازی خواهد بود. تصمیمم روشن بود: مرخصی می‌گیرم و کار می‌کنم. با یکی دو تا از بچه‌های هنرستان حرف زدم. آن‌ها هم قصدشان همین بود. نشستیم حرف زدیم و امیدوار شدیم و برای فصل پیش رو برنامه ریختیم. حرف‌هامان تمام شد. بعد یکهو برای اولین بار خبر طرح جدید اینترنت به چشمم خورد. تصمیمم روشن بود: می‌روم خارج. از زیر سنگ هم شده پول در می‌آورم و می‌روم. خارج دور نشد، خارج نزدیک. هر جایی به جز این ویرانه که گویا هزار بار از این ویران‌تر هم خواهد شد. خیلی هم خوب. خارج که خوب است. دیگر چرا ناراحتی؟

به دوستم پیام دادم. بهم این اطمینان را داد که همه چیز خیلی بدتر و زودتر از تصور من اتفاق می‌افتد. «چیه؟ می‌خوای دروغ بشنوی؟ می‌خوای الکی دلتو خوش کنم؟» می‌دانستم که حرف مفت می‌زند و کلا مرض ناامیدی دارد. ولی از بین تمام اتفاقات روز، دلم این یکی را می‌طلبید. چسبید. حرف‌هایش بدجور چسبید. دراز کشیدم و خودم را بغل کردم و گریستم.

عادت مسخره‌ای است. زیاد برای خودم دل می‌سوزانم. این بار ولی به خودم حق دادم. یک بار اینجا گفته بودم که آدم گاهی نیاز دارد این عینک قشنگ را از چشم بردارد تا واقعیت را ببیند، هولناک و بی‌رحم. خلاصه دلم برای خودم سوخت. به خودم خندیدم. و خودم را نوازش کردم. نگاه! دیوارهایمان هی جلو می‌آید و هی می‌خندیم و خودمان را محکم‌تر بغل می‌کنیم. آخرش که چه؟ باید خوشحال باشیم که دیوارها تنگ بغلمان کرده‌اند؟ یا قرار است ذره ذره خرد شویم؟ به جای یک بار سخت مردن، هر روز کمی بمیریم؟

هر وقت فیلم خارجی تینیجری می‌بینم عصبی می‌شوم. همیشه این حس را انکار می‌کردم ولی حالا برایم روشن است. می‌بینم که آن‌ها زندگی را خیلی زودتر از ما شروع می‌کنند. و دیرتر تمام می‌کنند. نه نه. زندگی که می‌گویم منظورم مدرسه‌ی مختلط و شراب و پارتی و هفت هشت تا دوست‌پسر نیست. این فیلم‌ها را می‌بینم و به خودم می‌گویم: از اول آدم حسابشان می‌کنند.
قلبم مچاله می‌شود.

صبر می‌کنیم هجده ساله بشویم و زندگی‌مان را شروع کنیم، بعد تازه می‌فهمیم در این جایی که ما گیر افتاده‌ایم، تا آخر باید برای «بودن‌»مان جواب پس بدهیم. حتی رفتن هم راحت نیست. انتخاب راحتی وجود ندارد.

خانم مشاور گفت: چقدر پشت تلفن خوب حرف می‌زنی. با من همراه شدی. حواست هست؟ گفتم: شما هم خیلی خوب گوش می‌دین. گفت: یعنی همه‌ش به خاطر خوب گوش دادن منه؟ گفتم: خب نه دیگه دوطرفه‌س! خندیدیم. به نظرم در مجموع آدم نرمالی ارزیابی‌ام کرد!

یک لحظه، کل مسیر زندگی جلویم چرخ زد. مثل هر روز. به این فکر کردم که با این که الان «به نسبت» اوضاع خوبی دارم و احتمالا می‌شود که در آینده بهتر هم بشود، کاش می‌مردم. خیلی راحت‌تر می‌شد همه چیز. یکی از اولین سوالات مشاور هم همین بود. که به خودکشی فکر می‌کنی یا نه! گفتم الان نگاهم عوض شده. الان بخواهم بمیرم ترجیح می‌دهم همه‌ی غذاهای مضر عالم را بخورم یا همه‌ی کارهای خطرناک را امتحان کنم و به خاطر آن‌ها بمیرم.

یاد استاد جامعه‌شناسی هنر افتادم که اینجا گفتم. می‌گفت در «جامعه» (معتقد بود ایران جامعه نیست) آدم‌ها از مرگ می‌ترسند. مرگ را خط پایان می‌بینند. نه امتداد زندگی، نه نوع دیگری از زندگی، که در تضاد با زندگی. یعنی اگر باور داشته باشی که مرگ آخر همه چیز است، با تمام وجود زندگی می‌کنی. البته اضافه کرد که آدمی با باور مذهبی هم می‌تواند جامعوی باشد، اگر ذات زندگی را ارزشمند بداند و این‌ها. که خب فکر کنم مجبور بود این را بگوید. اما به هر حال، حرفش این بود که زیستن سخت است و هیچ کس نمی‌تواند این را انکار کند، ولی انسان مدرن (جامعوی) رنج زیستن را تحمل می‌کند، چون معتقد است که ارزشش را دارد.

امیدوارم داشته باشد. چاره‌ای نیست. به کپی پیست کردن روزهایم ادامه می‌دهم. فقط می‌ترسم روزی این ژستی که حالا گرفته‌ام، تومور بشود توی بدنم. درست است که این داستان «خود بودن» لوث شده و حالا در حکم وسیله‌ای است برای توجیه بی‌شعوری‌هایمان. ولی دارم فکر می‌کنم همه‌ی حرف‌هایی که به اطرافیانم نزدم تا نشنوم «چقدر حساسی»، آدم عجیبی ازم ساخته است. نکند همه‌ی فریادهایی که حالا نمی‌زنم، یک روزی از دل و روده‌ام بریزد بیرون؟

این پست ته ندارد.