دسته: داشتم فکر می‌کردم

  • که شادی آن من باشد

    که شادی آن من باشد

    کسی مرا نمی‌دید و کسی را نمی‌دیدم. درخت گردو مراقبم بود. آن بالا، تنه‌ی محکمش طناب را نگه داشته بود، اوج می‌گرفتم، صورتم در برگ‌ها غرق می‌شد. می‌خواندم. کمی بلندتر… بلندتر. استثنائا صدرا بانگ “فالش بود” سر نمی‌داد. دنیا زیر پایم بود و کلمه‌ها را مزمزه می‌کردم.

  • عادت سازی، عادت سوزی

    عادت سازی، عادت سوزی

    هیچ وقت این جمله‌ی «بهترین کتابی که خوندم» تو کتم نرفته. یعنی به مرور زمان فهمیدم خیلی نباید به جواب خودم به این جور سوالا اعتماد کنم. عجیبه. فقط سلیقه‌ی آدم نیست که عوض می‌شه ها. مثلا من اون موقعی که ملت عشق رو خوندم به نظرم یه کتاب معمولی رو به خوب بود. ولی…

  • گزارش گل‌بازی/ اولین تمرین مبانی بازیگری

    گزارش گل‌بازی/ اولین تمرین مبانی بازیگری

    این پست قرار است کمی عجیب باشد. خودم هم درست نمی‌دانم چه جور چیزی است. اما اگر بخواهم بیشتر اینجا بنویسم، شاید باید کمی شل کنم.:)‌ این اولین تمرین کلاس بازیگری است، گل بازی برای دست یافتن به کودکانگی. دو بسته گل متفاوت داشتم. با اولی کمی کار کرده بودم و به نتیجه‌ی خاصی نرسیده…

  • در آفتاب پنجشنبه با سکوت ارلینگ کاگه

    در آفتاب پنجشنبه با سکوت ارلینگ کاگه

    ببخشید:)نمی‌دانم این را خطاب به چه کسی گفتم. ولی لازم بود اذعان بدارم که حواسم هست یک ماه و نیم است اینجا چیزی ننوشته‌ام و می‌دانم که دختر بدی بوده‌ام و سعی می‌کنم دیگر نباشم.* کلاه آفتابی‌ام را برداشتم، با یک دانه لیموشیرین و یک نصفه هویج، رفتم توی آفتاب نشستم و صد و اندی…

  • من سارا 35 سال دارم

    من سارا 35 سال دارم

    استاد زبان فارسی‌مان تکلیف داده که پانزده سال بعد یکهو یک جایی پیدایش کنیم و برایش نامه‌ای بنویسیم. سختگیری‌‌اش هم زبانزد است و وقتی راه گریزی نگذاشته، یعنی کار باید انجام شود. همیشه از اینطور چالش‌ها فراری بوده‌ام. واقعا فکر کردن به سال‌های آنقدر دور، ناخوشایند است. به خصوص که همه چیز تلاش و برنامه‌ریزی…

  • نگاهی به هفت پیکر و چرخی در گنبد سیاه

    نگاهی به هفت پیکر و چرخی در گنبد سیاه

    و اما وی‌پی‌ان را روشن نموده و ببینید توضیح کل هفت پیکر و گنبد سیاه را در ده دقیقه! این روزها هفت پیکر می‌خوانم. و هر چه جلوتر می‌روم، بیشتر متعجب می‌شوم. دوازده سال درس خواندیم و هر بار گفتند نظامی گفتیم بله بله ملخها! یک بار فکر نکردیم که اصلا این آقا چه گفته…

  • عشق جوانی گوته یا رابطه‌های آلن دوباتن؟

    عشق جوانی گوته یا رابطه‌های آلن دوباتن؟

    به عشق فکر می‌کنم. همان ویرانگر شیرین و نمی‌دانم چی‌چی که می‌گویند. همان که می‌گویند جنسش کلا با دوست داشتن فرق دارد و اصلا با ازدواج نمی‌سازد  و با نفرت یک تار مو فاصله دارد و… هَه؟! با این حجم از خودافشایی که من دارم، گفتن ندارد که تا به حال عاشق نبوده‌ام. معشوق هم…

  • لایه‌ها

    لایه‌ها

    چه بنویسم؟ حرف‌ها باز همینطور می‌آیند. اما خب حرف که همیشه هست، چیزی که نیست زمان است و تمرکز برای به جایی رساندن حرف‌ها. پس چه کار کنم؟‌ ننویسم؟ حوصله‌ی فکر کردن به حال و احوالم را هم ندارم. چقدر باید نازش را بخری. همین است دیگر. باید بپذیری که همیشه قرار نیست خوب باشد…

  • درباره‌ی من؟

    درباره‌ی من؟

    خیلی کارش راحته اونی که از ناخوداگاه خودش خبر نداره. وقتی یه ذره با خودت روراست باشی، می‌بینی هدف هیچ کاری اون چیزی که فکر می‌کنی نیست. آخه آدما جلوی خودشونم تظاهر می‌کنن. می‌فهمی چی میگم؟ یکی از سرگرمی‌هام اینه که آدمای بی‌رحم و خونخوارو بچینم روبروم و فکر کنم کدومشون احساس بد بودن می‌کنه…

  • کار کردن در کنار روکنک

    چقدر حرف دارم برای زدن. چقدر چیزهای خوب یاد گرفته‌ام و چقدر ایده‌های رنگین در سرم می‌چرخد. اما فهمیده‌ام (بالاخره) که برای وبلاگ نوشتن روزی یک ساعت و دو ساعت به کارم نمی‌آید. برای پستی که دوستش داشته‌باشم حداقل دو تا پنج ساعت مداوم نیاز دارم. تازه اگر حرفی که می‌خواهم بزنم کاملا در ذهنم…

  • در جست و جو

    نباید با این جمله شروع کنم که: در این روزهای بد… یا اینطور ادامه بدهم که: با وجود این اخبار بد… یا تمام کنم که اصلا گذشته از این… ولعی مداوم برای نوشتن و تمایلی غیرقابل انکار برای متمایز بودن. ترکیب جالبی نیست! پدر آدم را در می‌آورد. اما واقعا نیاز دارم که کلمات راه…